|35|

3.3K 474 203
                                    

سلام 😍
راستش اصن نمیتونستم مخمو جمع کنم که بنویسم
اینم ساعت دو و نیم شب نوشتم 😂

.....

-زین باید یه چیزی بخوری

-ممنون گرسنه نیستم راستی فردا مرخص میشم؟

لویی شونه هاشو به علامت نمیدونم بالا انداختو با نگرانی به ظرف غذا نگاه کرد متوجه بود که زین به محض اینکه شنید لیام قرار نیست برگرده بیمارستان حالش گرفته شد و رفت توی خودش

و چیزی نمیخورد و الان ساعت دوازده شب بود و زین به سقف زل زده بود

-اگه بخوای میتونی باهام حرف بزنی

لویی همونطور که سعی میکرد صندلی رو برای استراحت چند ساعته راحت کنه گفت

-معذرت میخوام که مجبوری شبو اینجا بمونی

-بیخیال مرد هیچی تقصیر تو نیست

زین لباشو بهم فشار داد و لبخند زورکی ای زد و دوباره نگاهشو به سقف داد

لویی حدس میزد که زین نخواد حرف بزنه پس دیگه اصراری نکرد

زین نمیدونست چرا انقدر غم یهویی توی دلش سرازیر شد!میدونست که لیام الکی نرفته بازداشتگاه،میدونست که بخاطر اینکه جلوی همه احساسشو نشون داده سرزنش میشه.

اما اصلا دلش منطق حالیش نبود دلش میخواست الان لیام روی تخت بود تا زین سرشو بذاره روی سینش و دستای لیام سرشو نوازش کنه تا بخوابه.

خودش نمیدونست تا چه حد داره وابسته میشه اینو میدونست که اگه مثل امروز لیام بذاره و بره چیزی از این زین باقی نمیمونه.

زین دروغ میگفت، حتی به خودش توی آینه نگاه میکرد و یه جمله ی تکراری رو تکرار میکرد"تو قوی ای،تو به کسی وابسته نیستی"

ولی اگر میتونست همه ی دور و بریاشو از جمله لیامو گول بزنه خودشو نمیتونه گول بزنه!

زین هیچوقت قوی نبود،همیشه دنبال یه سرپناه بود دنبال یه سایبون گرم بین بازوهایی که مطمئنه چهار برابر خودش قویه تا حس کنه توی خونه اس،توی خونه ی خودشه،میگشت.

مطمئن نبود چند ماه دیگه چی پیش میاد!تردید هاش،فکرهاش،دلواپسی هاش، دست از سرش برنمیداشت
اگه مثل امروز لیام قول میداد ولی بهش عمل نمیکرد چی؟
اصلا زین میتونست بهش خرده بگیره؟!

معلومه که نمیتونست چطور وایمستاد و میگفت تو قول دادی زن و بچتو ول کنی با من باشی؟اصلا روش میشد همچین حرفی بزنه؟

آه عمیقی کشید و آب دهنشو قورت داد

-لیام بهم قول داده بود

با صدایی آروم گفت تا اگه لویی خواب بود بیدار نشه

-چه قولی؟

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now