|36|

3.4K 483 333
                                    

سلام
نوشتن این پارت سخت بود هر کی بدون کامنت بره حلالش نمیکنم😹

........

صدای خنده ی زین از پشت در بگوشش رسید و لبخند زد و دستشو سمت در برد که بازش کنه دوباره نگاهش به دستاش افتاد

پشیمون شد و سمت دستشویی بیمارستان رفت و دستاشو شست و نگاهش به آینه افتاد

زیر چشماش کبود شده بود و رنگ پوستش به شیری میزد لباش خشک شده بود و موهاش چرک!

به خودش پوزخند زد و یه مشت به صورتش آپ پاشید نگاهشو از آینه گرفت و صورتشو دستاشو خشک کرد و دوباره سمت اتاق زین رفت

لویی در حال خارج شدن بود

-عه لیام اومدی؟ حالت خوبه؟

لویی با مهربونی درحالی که درو میبست گفت و با کنجکاوی به صورت رنگ پریده ی لیام نگاه کرد

+سلام خوب هستین؟ممنون خوبم زین بیداره؟

-آره بیدار من دارم میرم پیش دکترش ببینم کی مرخص میشه و کاراشو بکنم

لیام سرشو تکون داد لویی از کنارش رد شد و به جهت مخالفش قدم برداشت

لیام دو تقه به در زد و درو باز کرد و به داخل سرک کشید

-لی...

صدای هیجان زده ی زین دلشو لرزوند

+سلام سوییت بیبی حالت خوبه؟

زین لبخند زد و شونه هاشو انداخت بالا: بد نیستم زود آزاد شدی

+آره نمیدونم چی شد که فرمانده زود ولم کرد

درو بست داخل شد و سمت تخت زین رفت،به زین که با لبخند نگاهش میکرد لبخند زد خم شد وپیشونیشو بوسید
زین سعی کرد بلند شه پس لیام بلندش کرد

-چی شد رفتی بازداشتگاه

+جریمم بود دیگه

لیام ترجیح داد چیزی درباره ی مارک نگه تا زین خودش ببینه

زین دستاشو باز کرد:بغل میخوام

لیام خندید و روی تخت نشست و تقریبا توی بغل زین خزید و به خودش فشارش داد و گردنشو سه بار بوسید

زین فقط سرشو روی شونش گذاشته بود و چشماشو بسته بود

این دو روز واقعا کند گذشته عین یه سال خیلی سخت...

-لی...دلم برات تنگ شده بود

+منم دلم تنگ شده بود عزیزم

زین حرف نمیزد فقط سعی میکرد بوی لیام بیشتر استشمام کنه شب قبل چه فکرایی که با خودش نکرده بود

اما حالا با فشار دادن لیام به خودش،اصلا یادش نمیومد که چقدر ناامید بود

+پس میخوای تو پادگان پیش من بمونی

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now