|40|

3.2K 458 504
                                    

سلام
باید بگم از این قسمت داستان وارد بُعد جدیدی میشه
و ممنون که صبر کردین ک قضاوت نکردین
به قضاوت نکردنتون ادامه بدین

.......

کارن پشت در بیمارستان از اضطراب زیاد راه میرفت و ناخنشو میجویید

احساس گناه وجودشو پر کرده بود اون دختر بیگناه بیچاره توی اتاق دکتر بود،صداها روی نروش بود و مدام با خودش جمله اگه بلایی سرش بیاد چی؟ رو تکرار میکرد

پرستاری بهش نزدیک شد

-خانوم...خانوم...

-بله؟

-شما مادر این خانوم هستین؟

پرستار همونجور که نگاهش به تخته شاسی بود حرف میزد

-بله...ینی نه من مادر دوست پسرشم پدر بچه

-پدر بچه باید اینجا باشن تا امضا بکنن بگین تا فردا صبح خودشونو برسونن

کارن سرشو تکون داد حالا چطوری باید به لیام میگفت؟

......

زین با صدای زنگ موبایل روی تخت وول خورد واقعا ساعت یک نصف شب کی زنگ میزنه؟

-لی...لی..اون موبایلو جواب بده اه

لیام چرخید و موبایل رو از روی میز برداشت و به بدن لختش نگاه کرد

هنوز خسته بود با دیدن شماره ی کارن اخماشو توی هم کشید

+الو؟

-لی..ام

لیام جاش بلند شد و ایستاد این لکنت و این لحن برای گفتن خبر خوب نبود

زین هم نیم خیز شده بود و با کنجکاوی لیامو نگاه میکرد

+چی شده مامان؟

با شنیدن هق هق مادرش دستشو به تخت گرفت تا لرزششو پنهون کنه

+میگم چی شده؟چرا گریه میکنی؟

اصلا توجهی به زین که کنارش ایستاده بود و لبشو گاز میگرفت نداشت

-یکی دو ساعت پیش به کارولین گفتم بره پرده هارو بیاره پرده به زیر پاش گیر کرد و از پله ها افتاد پایین

+فااک...مامان....حالش...حالش چطوره؟

-نمیدونم لیام نمیدونم....خون ریزی شدید داشت دکتر گفت احتمال اینکه حال هر دو خوب باشه پنجاه پنجاهه

+چرا الان بهم میگی؟

لیام فریاد زد صداش از استرس میلرزید

-باید..باید خودتو برسونی اینجا

+میام امشب میام مامان ولی دعا کن حالشون خوب باشه فقط دعا کن

تلفنو به التماسای مادرش قطع کرد و سمت لباساش دویید

-لی...چی شده؟

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now