|51|

2.7K 457 165
                                    

سلام مرسی از کامنتا
بازم شرط همونه چون نمیخوام فری فالم سقوط کنهه
وقتی برسه آپ میکنم
لاو یو آل

......

+لویی تو واقعا نمیدونی زین کجاست؟

-نه...واقعا نمیدونم...

لویی پوفی کشید و سریع از مشغول شدن لیام استفاده کرد و فرار کرد

الان یک ماهی میشد که ازرفتن زین گذشته بود برخلاف تصور لویی، لیام نه تنها رفتن زین رو فراموش نکرده بود بلکه پیگیر تر هم شده بود

لیام تنها با لویی حرف میزد،حتی جواب سلام هم اتاقی ای که بعد زین منتقل شده بود رو نمیداد

هر شب عکسی از کارولین دریافت میکرد و روند بزرگ شدن لونا رو بهش نشون میداد

اون دختر کوچولوی چند اینچی تبدیل شده بود به یه نوزاد هشت کیلویی و خوشگلتر و تپل تر از قبل شده بود
ولی دل لیام هنوز خالی بود؛ لبخند های الکی میزد و زندگیش روتین شده بود

صبح ها تا بعد از ظهر تمرین میکرد و بعد از اون توی پادگان میموند و سر خودشو با خاطرات داخل گوشی گرم میکرد

خاطراتی که از روز های بودن زین جمع کرده بود تا دنیا اومدن دخترش

زین به پیام آخر لویی لبخند زد...نمیدونست چرا ولی ته دلش از اینکه لیام فراموشش نکرده خوشحال بود

بار دیگه به عکس لونا کوچولو نگاه کردو دلش برای اون لبای قرمز و لپ های سفیدش ضعف رفت

اون دختر کوچولو زیادی شبیه لیام بود، از لویی برای فرستادن عکس ها ممنون بود...نمیدونست اگه لویی نبود باید چیکار میکرد

حتما از بیخبری دیوونه میشد!

تنها چند روز به پایان دوره ی آموزشی باقی مونده بود و زین برای انتخاب محل کارش دلهره داشت

نمیدونست کجا نسیبش میشه کاش یه جایی خوب مثلا همین بردفورد میشد

-از لیام چه خبر؟

زین به دنیا که درحال گاز زدن یه سیب بود نگاه کرد و خندید

-لویی میگه هنوز هر روز سراغ منو میگیره

دنیا خندید و دستشو روی قلبش گذاشت

-آه خدایا یه مرد عاشقم نسیب ما کن نمیشه که اول داداشم شوهر کنه

زین کوسن رو سمتش پرت کرد هر دو با هم خندیدن

-به چی میخندین؟

-این که زین قراره زودتر از من شوهر کنه

تریشا لبخند زد

-خب چه بهتر

-مااامان

زین با صدای بلند اعتراض کرد تریشا درحالی میخندید کنارش نشست

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now