مقدمه

9.9K 662 87
                                    


همیشه فکر میکرد تنهایی غم انگیز ترین چیز ممکنه...
تاریکی ترسناک ترینه...
فراموش شدن عجیب ترین...
ولی حالا به جایی رسیده که براش،
غم انگیز ترین؛ترسناک ترین،و عجیب ترین چیز ممکنه...
دوراهی!
تموم اون چیزیه ک ازش واهمه داره...
روزهایی که زندگی سمت تاریک تر و سرد تر خودش رو بهش نشون میده...
ذهنش پر تلاطم تر از همیشه شده...
و تو مغزش یه دوئل پایان ناپذیر شروع شده.
احساساتی که باهم مقابله میکنن؛
غریضه هایی که از هم پیشی میگیرن و اون در دنیای عجیب ناخوداگاهش، سردرگمم بین انتخاب های سختی که پیش روشه قرار میگیره...
...........

قرار نبود اینجوری پیش بره...باید مراقب میبود...
نباید بهش نزدیک میشد....
ولی نزدیک شد....
نزدیک تر....
قلبش رو به دست اورد!
و حالا زندگی هر دوشون در گرو یه تصمیمه...
تصمیمی که میتونه دنیاشون رو تغییر بده...
اونا رو وارد جهنم کنه...یا بهشت؟!
(+قرار بود دوسم داشته باشی...
_دوستت دارم...
+هیچ وقت تنهام نمیزاری،مگه نه!؟
_هیچ وقت...)

حدود پنج یا شیش ماه پیش بود یه فیلم آلمانی دیدم یه جرقه توی ذهنم پیش اومد
من چیز زیادی نمیگم اما ازتون میخوام قبل از اینکه قسمت اول رو پابلیش کنم بهم بگین چه فکری و چه حدسایی درباره ی این داستان میزنین؟
لطفا نظر بدین

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now