|60||Last|

4.4K 524 347
                                    

سلام به همه
مرسی از همه ی دلگرمی های قشنگتون
مرسی که هستین حمایتم میکنین
باشه بخاطر شما بازم مینویسم
تا آخر چپترو بخونین❤

......

لیام حس بوسه های ریز و زمزمه های زین از خواب بیدار شد

-بیبی نمیخواد پاشه؟

+از کی تا حالا من بیبیم؟

زین برای بار هزارم برای صدای اول صبح لیام ضعف رفت

-از وقتی که دیشب باتم بودی سوییت بیبی

لیام چشماشو نمایشی چرخوند و هر دو با هم خندیدن

+مطمئنی منم بیام؟

-میتونی یه هفته دوریمو تحمل کنی؟

+نه

-پس پاشو

لیام از جاش بلند شد و بعد از دستشویی رفتن،پیش زین تو آشپزخونه رفت

+میگم شاید ازم خوششون نیاد

-منم مث تو اگه ازت خوششون نیاد باهم برمیگردیم

+قول میدی که منو ول نکنی و نمونی؟

-اصن بحث خوبی نیست

لیام سرشو تکون داد

وقتی از تاکسی پیاده شدن همه دور از انتظار لیام بود، خونه پدری زین واقعا خوشگل بود

+وای این گلارو

-مامانم عاشق گله برای همین خونه ی ما پر از گله باید حیاط پشتی رو ببینی البته الان که پره برفه

+بازم خوشگله

لیام لبخند زد به در قرمز خونه نگاه کرد تو همین حین در باز شد

-زینیی...

سه تا دختر با هم بغل زین پریدن باعث شد زین بخنده و لیام متعجب

-بازم که دم در نگهش داشتین بیارینش تو

دختر کنار رفتن و زین وارد خونه شد و لیام همراه ساک ها پشت سرش داخل شد

-وای تو لیامی؟

-شت زین چه خوشتیپه

-چی تور کردی...داداش خودمی دیگه

لیام به سه خواهر زین نگاه کرد و خندید...اونا تقریبا شبیه زین بودن

یکی قد بلند و درست بود یکی لاغر و کوتاه یکی تقریبا تپل و کوتاه...هر سه مثل زین زیبا بودن

-آروم دخترا

زین غر زد

-لیام اینا خواهرامن، صفا، ولیحا، دنیا

زین به ترتیب ایستادن خواهراش معرفیشون کرد

+چه خواهرای زیبایی خوشبختم

هر سه دختر جیغ زدن:وای بهمون گفت زیبا

زین و لیام هر دو خندیدن

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now