|8|

4K 651 472
                                    

ووتا کم شده ها😐😐
این قسمت یه سورپرایز دارم واستون! کامنت و وت یادتون نره وقتی وت و کامنت نمیدین منم انگیزه واسه ادامه دادن ندارم جدی!
.......

وقتی رسیدن ساعت تقریبا ده شب بود و بخاطر اینکه صبح باید زود بیدار میشدن هر دو رفتن توی تخت و خوابیدن

صبح طبق معمول همیشه لیام بلند شد و رفت سمت دستشویی وقتی برگشت دید زین توی تخت نشسته
زین هم بلند شد و رفت دستشویی و برگشت با هم سمت باغ رفتن

زین خوشحال بود میخندید و سر به سر لیام میذاشت باعث میشد لیامم بهش بخنده و از نظر خودش باعث میشه روز خوبی داشته باشه

لیام روی سکو نشست و با دیدن فندک خودش توی دست زین یاد فندکی افتاد که کارولین پیدا کرده

+راستی زین فندکت نقره ای بود؟

-آره

+توی وسایل من بود کارولین داشت وسایلمو جمع میکرد پیداش کرد

-اوه که اینطور

زین یه لحظه دلش گرفت نمیخواست فندکو پس بده

+برگشتیم بهت میدمش

-میگم نگهش دار این برای من اون برای تو یادگاری

لیام سرشو تکون داد:باشه

+اسمم انتخاب کردیم

زین میخواست داد بزنه بگه به من نگو لعنتی من حرصم میگیره ولی بعد پشیمون شد

-اوه جدی؟چی؟

+لونا

-هومم اسم قشنگیه

+آره نظر من بود

زین لبخند زد و بلند شد و سیگارو خاموش کرد و راه افتاد

-خب امروز بعد از ورزش صبحگاهی راه میوفتیم سمت جنگل قراره چندروز تمرینا رو اونجا ادامه بدیم پس بعد تمرین وسایلتونو جمع کنین

همه بله قربان گفتن و شروع کردن به دوییدن
بعد از دوییدن برگشتن توی اتاق

+تاحالا رفتین جنگل؟؟

-آره و اون لعنتی سختترین دوران آموزشی من بود

چشمای لیام گشاد شد

+چرا؟

-جدی میگم بهمون غذا نمیدن چندین کیلومتر باید بدوییم باید بریم لب آب شنا بریم و قایقارو حمل کنیم و همراه قایقا بشین پاشو بریم هر کی هماهنگ نباشه باید کلاغپر بره!

لیام چندبار پلک زد سه ماه قبلی همچین چیزی ندیده بود!

بعد از اینکه وسایلو جمع کردنو رفتن توی محوطه دوباره به صف واستادن

با دیدن فرمانده ی جدید همه احترام گذاشتن و نگاهش کردن از نظر زین و لیام اون خوشتیپ بود چشمای سبز وحشیش همه جا میچرخید بینی صاف خوبی داشت با لبای صورتی گرچه اون قیافه کاملا دخترونه بود و از نظر زین اون باتم بود ولی اخم روی صورتش و هیکل قد بلندش چیز دیگه ای میگفت!

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now