|58|

2.9K 477 149
                                    

سلااام
خب خب خب مرسی از زحمات و تلاشتون
دیگه واقعا آخراشه😭😭
و اینکه ما رسیدی به اون اولا :)
مرسی که هستین عاشقتونم
بفرمایید
و وعده ی ما همون 150 تا 😘
....

صبح روز یکشنبه بود و زین و لیام با تنبلی توی بغل هم خواب بودن

صدای زنگ سرسام اور موبایل بلند شد هر دو شروع به تکون خوردن کردن

زین بعد از تشخصی زنگ موبایل خودش از جاش بلند شد و سمت گوشیش رفت!

شماره ی ناشناس...این کی بود؟

-الو؟

-زین مالیک؟

-بله خودمم شما؟

-من کارولینم

-اوه..سلام..

-سلام خوبی؟

-ممنون شما خوبید؟

-اوه پسر چرا انقدر رسمی حرف میزنی و خوبم یه کاری داشتم باهات

زین ناخودآگاه لبخند زد

-بله؟

-راستش فردا تولد که نه جشن یه ماهگی لوناست و ما قراره جشن بگیریمش خوش حال میشم توم باشی

-اوه...واقعا داری منم دعوت میکنی؟

-البته...اگه دوست داری البته

-معلومه که دوست دارم...دوست دارم دخترتونو ببینم

-پس بیا آدرسو برات میفرستم خداحافظ

-خدانگهدار

زین با شوک روی تخت نشسته بود و پلک میزد زین همین الان توسط مادر بچه ی لیام به تولد بچه ی لیام دعوت شده بود!

اگه تعریفای لیام از کارولین رو نشنیده بود فکر میکرد نقشه ای چیزیه!

+کی بود؟

لیام با صدای خواب آلود اول صبحش پرسید

-کارولین بود

چشمای لیام تا ته باز شد و روی تخت نیم خیز شد

+ چی؟

لیام فکر میکرد از شدت خواب آلودی اشتباه شنیده

-کارولین منو برای جشن خانوادگی امروزتون دعوت کرد

لیام چندبار پلک زد...چرا؟ چرا کارولین باید زینو دعوت میکرد؟!

+عجیبه!

-آره...خیلی

+خب میای؟

-بیام؟

+نمیخوای دخترمو ببینی؟!

-دوست دارم ولی...میترسم با مامانت رو به رو بشم نتونستم چیزی به کارولین بگم

+نه تو باید بیای باید بهشون نشون بدم که نمیذارم تو زندگیم دخالت کنن

زین سرشو تکون داد

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now