-مامان؟کجایی؟

-اومدم سان شاین

لیام به لقب زین لبخند زد سان شاین؟کاملا میخورد

لحظه ای بعد تریشا از آشپزخونه بیرون اومد

+سلام

لیام مودب سلام داد و حس کرد زیر نگاه کنجکاو تریشا درحال آب شدنه

-هوممم دقیقا عین عکساشه...سلام لیام خوش اومدی

تریشا جلو اومد و لیامو بغل کرد و بعد بوسه ای رو گونش گذاشت

لیام کمی تعجب کرده بود همیشه فکر میکرد زین درباره ی خانوادش اغراق میکنه ولی حالا فهمیده بود که چقدر اشتباه میکرده

به زین که حالا تو بغل مامانش بود لبخند زد

چند دقیقه بعد زین و لیام توی تخت نوجوانی زین بودن

+پس پسر کوچولوی من عاشق اسپایدرمنه

-آره همونطور که تدی بر من عاشق بتمنه

هر دو خندیدن نگاه لیام توی اتاق شلوغ زین میچرخید

+کادوهای کریسمسو آوردیم؟

-آره

+حواس نمیذاری واسه آدم که

-چیکار میکنم مگه؟

+از بس خوشگلی

زین بلند خندید و لیام با شیفتگی نگاهش کرد

زین چرخید و دوزانوشو دو طرف لیام گذاشت و روی پاهاش نشست

-دیدی گفتم اونا عاشقت میشن؟

+خیلی خانواده ی خوبی داری زین...عالین اگه جای تو بودم هیچوقت ازشون جدا نمیشدم

-حالا که نیستی

لیام ابروهاشو بالا انداخت و کمی جلو رفت و لبای زینو با لباش اسیر کرد

دستای زین دور گردنش حلقه شد بوسشون روعمیقتر کرد
لباشون روی لبهای هم میلغزید

یعنی واقعا تموم شده بود؟ دیگه هیچ مانعی برای خوشحالیشون نبود؟

البته که نه زندگی بدون ماجرا زندگی کسل کننده و رقت باریه و زین اصلا از این موضوع خوشش نمیاد

ولی اینکه بدونی زندگی سختی داری و روزگار سختیو میگذرونی ولی مطمئنی آخرشب توی آغوش عشقت بخواب میری میتونه بهشت هر عاشقی باشه

-واو زین واسم آیفون خریدی؟؟

صفا با خوشحالی به کادوی کریسمسش نگاه کرد

-هر دومون منو لیام گرفتیم

-آووو این خیلی کیوته

دنیا با چشم های قلب شده گفت و بهشون لبخند زد و از هر دوشون لبخند گرمی رو دریافت کرد

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Where stories live. Discover now