لیام سرشو تکون داد و نیم خیز شد

+بدون من چطور گذشت؟

-سخت...پر از فشار و دودلی و دلتنگی

لیام چند لحظه بی حرکت به چشمای زین نگاه کرد

+فشار و دودلی؟ چرا؟

-نمیدونم...من...اوووف انقد فکر تو مخم بود که الان خوب یادم نیست

لیام متوجه بود که زین داره از چی حرف میزنه!

توی ذهنش فلش بک به این یک هفته خورد! روزای سختی بود، روزایی که باید مراقب حال کارولین میبود و شبا بیدار میموند،ذهنش اما حول و محور زین میچرخید

دو دلی و تردید انقدر اذیتش میکرد که وقتی کارولین هم حالش خوب بود لیام نمیتونست پلکهاشو بدون فکر کردن به زین ببنده!

لیام نفس عمیقی کشید و زین رو برای بوسه روی خودش کشید

زین لبخند زد و لباشو قبل از اینکه به لبای لیام بچسبونه خیس کرد

بعد از بوسه ی طولانی لیام از جاش بلند شد و با دیدن بدن لختش خندید و با دیدن ساعت حس کرد دلشوره داره
زین هم از جاش بلند شد و روی تختی که کثیف کرده بود رو برداشت تا ببره و بشوره!

لباساشو حاضر کرد تا بره حموم
با صدای لیام برگشت سمتش

+الو سلام خوبی؟

-سلام لی...خوبم ممنون

به صدای شاداب کارولین لبخند زد به زین کنجکاو نگاه کردو دوباره لبخند زد

+خوبه خداروشکر شلی چطوره ازش راضی هستی؟

-وای لی...نمیدونی چقدر دختر خوبیه! حس میکنم حال روحیمم بهتره اون عالیه

+خوبه

لیام دوباره لبخند زد و لباساشو برداشت

+فقط زنگ زدم حالتو بپرسم

-حالم خوبه بچه هم خوبه صبحانه هم خوردم

+اوه...خب فکر کنم باید شلی رو نگه داریم

-پس چی که باید نگهش داریم حس میکنم از همین الان اون یکی از بهترین دوستامه

+خیلی خوبه عالیه...خب من دیگه باید برم کاری نداری؟

-نه مراقب خودت باش

+توم همینطور بای

-بای

لیام تلفن رو قطع کرد و کنجکاویشو بنابر نشنیدن دوست دارم همیشگی از کارولین نادیده گرفت و شونه بالا انداخت
با قطع کردن تلفن زین نگاهشو گرفت و سمت حموم رفت

لیام خواست قدم برداره ولی وقتی دید زین جلوتر رفته
همونجا ایستاد تا زین از حموم دربیاد

بعد از نیم ساعت زین درحالی که حوله شو دور کمرش میبست اومد بیرون و به لیام که بهش زل زده بود نگاه کرد

-چیه؟

زین با صدای آروم پرسید و لیام گرفتگی صداشو به حساب از زیر دوش اومدنش گذاشت

+هیچی!

لیام چیزی نگفت فقط سرشو تکون داد و سمت حموم رفت و زین رفتنشو نگاه کرد

لبشا بهم فشار داد خیلی خوب بود که میتونست با حموم خیسی چشما و صدای گرفتشو پنهون کنه

اصلا درک نمیکرد چرا انقدر زیر دوش گریه کرد فقط میدونست که نباید بذاره لیام چیزی بدونه

لیام وقتی زیر دوش آب رفت چشماشو بست و سرشو به دیوار تکیه داد

لیام شاید هیچکسو تو این دنیا نشناسه ولی تو این مدت کم به اون سطحی از شناخت رسیده که بدونه زین بیفاوت نیست و حتما زیر دوش کلی حرص خورده که چرا لیام به کارولین زنگ زده

ولی لیام نمیتونست جلوی نگرانیتشو برای بچش بگیره! واقعا نمیتونست

باخودش تصمیم گرفت وقتی از حموم دراومد از دلش دربیاره

از حموم بیرون اومد و دوباره ساعتو چک کرد مطمئن بود که ورزش صبحگاهی و صبحانه رو از دست دادن ولی خب گرسنش بود و مطمئن بود که زینم هست

وقتی لباساشو پوشید به زین که روی تخت مشغول بازی کردن بود نگاه کرد

+نمیای بریم چیزی بخوریم؟

زین گوشی رو قفل کرد وسرشو تکون داد

-چرا اتفاقا کلی گرسنه ام

+بریم

لیام با سر به در اشاره کرد و گفت و زین بلند شد و خواست از جلوی لیام رد شه ولی بین بازوهاش گیر افتاد

+پیشی کوچولوی من عصبی شده

زین اخم کرد: پیشی؟!

+آره ببین وقتی اخم میکنی عین این پیشیای اخمو میشی

-برو اونور پیشی خودتی

لیامو هل داد و با اخم سمت در رفت

لیام دوباره خودشو بهش رسوند و کمرشو گرفت و موهاشو بوسید

+تا نخندی نمیرم و نمیذارم توم بری

زین لباشو گشاد کردو دندوناشو نشونش داد:بیا

+نه اونجوری نه ....اینجوری

زین وقتی که لیام تو یه حرکت جفت پهلوهاشو گرفت و شروع کرد به قلقلک دادنش متوجه منظورش شد و شروع کرد به جیغ زدن و خندیدن

-بسه ..بسه نفسم بند اومد باشه

لیام به خنده های بلند زین لبخند زد و گونشو محکم و طولانی بوسید

و توی بغلش نگهش داشت زین هنوز نفس نفس میزد

+زین...من خیلی ذهنم مشغوله...افکارم درهمو دلم درگیره...میشه تو دیگه بهم اخم نکنی؟ بذاری توی بغلت همیشه برام راه فرار باشه؟!

زین با چشمایی که حالا از اشک برق میزد به لیام که با التماس توی چشماش بهش خیره شده بود نگاه کرد و سرشو تکون داد

-متاسفم...ببخشید

"ببخشید که از حدم گذشتم...و گذاشتم به اینجا برسیم...معذرت میخوام عشقم"

.......

اینایی که توی " " اس افکار زین لازم دونستم یادآوری کنم

و فک میکنین حالا چی میشه؟!

خداحافظ😐😂✋

Free Fall /Ziam~ By Atusa20जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें