زین تنها راه میرفت سعی میکرد به پروپای کسی نپیچه چون مطمئن بود جواب خوبی نداره

-بپا نیوفتی مالیک کوچولو

همیشه همین بود نبود لیام دور و برش باعث میشد نظرشون بهش جلب بشه پس سعی کرد جوابی نده و به راهش ادامه بده سرشو بالا نیاورد و کسیو نگاه نکرد

-خب...

با شنیدن صدای لویی سرشو بالا اوردن و بهش نگاه کرد حس میکرد لویی با ابهت تر از قبل که دوستانه با زین برخورد میکرد نشون میده خب طبیعیم بود

-از اینجا میرین پایین به محض رسیدن به اون پایین باید به اون پرچم برسین

با دستش به تپه ای که زیرش پر از طناب برای بالا رفتن بود اشاره کرد

-بعد از گرفتن پرچم از اونطرف تپه میرید پایین و از زیرگذر عبور میکنین تا به نقطه ی پایین برسین،چند نفر آخر جریمه میشن،همدیگرو زمین نزنین وقتی ببینم برخورد میشه

بعد از اینکه حرفش تموم شد چند لحظه مکس کرد و نفس عمیقی کشید و ساعتشو چک کرد و سوتو نزدیک دهنش برد

-شروع

بعد سوت بلندی زد همه ی سربازها به سمت تپه ی پایینش پرتگاه بود رفتن! زین فقط فکر میکرد با راه رفتن میشد رسید پایین اما اشتباه میکرد!

اون ترس از ارتفاع داشت! وقتی به لبه ی پرتگاه رسید ناخودآگاه یه قدم عقب رفت پایین رفتن لویی و چند نفر دیگه رو تماشا کرد آب دهنشو قورت داد و یه نفس عمیق کشید

"زین مالیک تو میتونی....یعنی باید بتونی"

قبل از اینکه حرکتی بکنه زانوش به جلو خم شد و دستی فشار محکمی به وسط کمرش وارد کرد بدون اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره به پایین پرتاب شد

شاید چند ثانیه برخوردش با زمین و طول کشید و اون در تمام مدت سقوط آزادش به این فکر میکرد

کی به زانوش ضربه زد و هلش داد پایین چشم هاشو بست و با قوزک پا روی زمین فرود اومد

صدای برخوردش با زمین اونقدر نبود که لویی متوجه تفاوتش بشه پس سمتش برنگشت و به راهش همراه با بقیه ی سربازا برای مراقبت ادامه داد

-شت شت شت ....لعنتی

مچ پاشو گرفت و از درد به خودش پیچید میدونست جریمه در انتظارشه ولی اون که نمیتونه با این پا به اون تپه برسه و از طنابا بره بالا میتونه؟!

صدای خنده ای از پشت نظرشو جلب کرد ولی برنگشت

-آخه تو چقدر دست و پا چلفتی ای مالیک؟؟؟ بذار کمکت کنم

تا خواست مخالفت کنه از روی زمین بلند شد دو نفر بازوهاشو گرفته بودن

-چتونه؟ ولم کنین

زین تقریبا بخاطر درد زیادی که از سمت پاش بهش وارد میشد نالید سعی کرد خودشو نگه داره ولی اون داشت حرکت میکرد، به یه نقطه ی خلوت تر

-بهتون میگم ولم نکنین فرمانده...

زین فریاد زد ولی قبل از اینکه بتونه ادامه بده به دیوار کوبیده شد

-تو فکر کردی کی ای ها؟! اون پین مارو بخاطر تو تهدید کنه ک تو واسه خودت راست راست بگردی؟؟

-چی میخوای مایک؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟

زین سعی میکرد صداش تهدید کننده باشه ولی بیشتر شبیه التماس بود

-من؟ میخوام جواب کارتو بدی

-من هیچ جوابی به توی لعنتی و دوستای فاکیت بدهکار نیستم

خنده ی هیستریک مایک باعث شد ستون فقراتش بلرزه ولی خودشو نباخت

-حالام اون دستای کثیفتو از دورم بردار

خیلی زودتر اون چیزی که فکرشو میکرد دهنش مزه ی خون گرفت مشت محکمی بین دهن و دماغش جا گرفته بود با چشمایی که با اشک پر شده بود با تعجب نگاهش کرد

-تو واقعا قراره پلیس یه مملکت باشی و ازش دفاع کنی؟ واقعا متاسفم

زین گفت و آب دهنش که حالا مزه ی خون گرفته بود روی زمین تف کرد

-اون دهن لعنتیتو ببند تا بدتر از این به خاک و خون کشیده نشدی

زین خندید ولی خیلی زود پشیمون شد مشت هایی که پی در پی توی صورتش میخورد باعث شد روی زمین بیوفته حالا علاوه بر مشتهای چندتا پا که به پهلوهاش لگد میزدن رو هم احساس میکرد

دستاشو بالا اورد و جلوی صورتش گرفت تا حداقل زشت نشد پاهاشو توی خودش جمع کرد تا کمتر به پهلوهاش ضربه بخوره

دیگه تقریبا همه جا رو با هاله ای از خون میدید! ولی این چیزا واسش تازگی نداشت!

اون بچه ای بود که این چیزارو توی مدرسه تحمل کرده بود زخم زبون هایی بخاطر گرایشو هویتش خورده بود که این مشت ها در برابرش هیچن

شاید اصلا علت اینکه اینجا بود همین بود!میخواست یگان ویژه باشه تا کسی اذیتش نکنه! ولی خب شاید اینم ایده خوبی نبود چون اوضاع هیچ فرقی نکرده بود که هیچ بدتر هم شده بود!

-دارین چه غلطی میکنین

وقتی تونست صدای استایلز رو تشخیص بده با بیجونی لبخند زد و چشمای خونیشو بست

+نه...نه...زین....زین نخواب

-پرسیدم دارین چه غلطی میکنین؟

+زین...عزیزم بهم جواب بده

صداها گنگ بودن اون فقط دو تا صدارو میشنید زمزمه های نگران لیام دم گوشش و فریادهای استایلز

+زین...چشماتو باز کن...خواهش میکنم

قبل از اینکه کاملا هوشیاریشو از دست بده دستی که دستشو توی دستش گرفت بود و نوازش میکردو فشرد و خودشو به تاریکی سپرد

.....

بای بوچ 😂😘

Free Fall /Ziam~ By Atusa20Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα