1 | بستنی یخی پرتقالی

7.3K 806 927
                                    

هلو🍉🖐😀

یه توضیح کوچیک برای کسایی که در مورد هاناهاکی نمیدونن: خب هاناهاکی یه بیماری ساختگی عه و واقعیت نداره. به این صورته که اگه مثلا من عاشق کسی بشم ولی اون طرف من رو نخواد یا حسی به من نداشته باشه، کم کم یه گل توی ریه من شروع به رشد میکنه. هر چی بیشتر بگذره اون گیاه بیشتر شاخه و گل میده و کم کم منو اونقدر ضعیف میکنه که رو به قبله میشم:)

علائمش هم با شروع سرفه گلبرگه. طرف اونقدر سرفه میکنه و گلبرگ بالا میاره که گاهی هم منجر به خفگیش میشه و قبل از هاناهاکی، ازخفگی میمیره. تب و بدن درد و لاغر شدن و اینا رو هم به دنبال داره. کلا بدن رو داغون میکنه. و وقتی بیمار هاناهاکی به معشوقش نزدیک تره، دردش کمتر میشه ولی بیماری متوقف نمیشه مگر اینکه معشوق هم شروع به دوست داشتن عاشق بکنه. بمبمبمقكقکقکلکلبکقک

حالا میگین یه هاناهاکی کوفتی دقیقا چجوری میتونه طنز باشه؟:/
خب...
اینجوری:)👇

کیفم آویزون بازوم بود، چتر هم توی دستم بود، کیسه پارچه ای خرید که با سبزیجات و میوه پر شده بود هم با دو انگشت دست چپم گرفته بودم و پلاستیک سوجو ها هم با دو انگشت دیگه و در آخر کتاب های آموزشگاه که توی کیفم جا نشده بودن، زیر بغلم جا داده بودم.

به نظر نمیومد بارون لعنتی هم بخواد حالاحالاها بند بیاد و توی اون وضعیتِ تخم سگی نمیدونستم دقیقا به چه روشِ فاکی باید گوشی رو از توی جیب شلوارم بیرون بکشم. به هر حال یک دقیقه ای بود که پشت سرِ هم زنگ میخورد و به نظر میرسید کسی کار واجبی داره.

خوشبختانه بارون های تابستونی هیچ وقت حالشون مشخص نبود. مثلا بعد از یه هوای گرم و کشنده و آفتابی که مغزت رو آب پز میکرد، یکهویی ابر میشد و صبح تا شب بارون میبارید. شانس خوبی که داشتم، اینبود که برای اولین بار به هواشناسی اعتماد کرده بودم و چتر همراه خودم برده بودم.

دقیقا موقعی که داشتم بی اهمیت به صدای گوشیم با خودم دودوتا چهارتا میکردم که از روی چاله بزرگ آب بپرم یا دورش بزنم، دوچرخه سواری به سرعت از جلوم رد شد و خیلی شیک شلوار کتون و نوی من رو به گوه کشید. خب من اغراق نمیکنم. مخلوط آب و گِلی که پاچه های شلوارم رو مزین کرده بود، دقیقا همرنگ گوه بود.
- پدر سگ مگه کوری؟!
تقریبا داد زدم.

چه اهمیتی داشت اگه عابر ها چپ چپ نگاهم میکردن؟ چیزی که داشت دیوونم میکرد صدای گوشیم بود که یک دقیقه ای میشد که داشت پشت سر هم زنگ میخورد و خفه نمیشد. با لب هایی که از شدت کلافگی به هم فشرده شده بودن، به سمت لبه سنگی خشکی که جلوی یک نان فروشی بود رفتم.

کیسه ها رو به آرومی روی سکو گذاشتم و کتاب ها رو روشون قرار دادم. نگاهم به کتاب ها طوری بود که: خب بالاخره آتیشتون میزنم لعنتیا!

چتر هنوز توی دستم بود. گوشی رو از توی جیب شلوار به فنا رفته ام بیرون کشیدم و با دیدن شماره نفسم رو بیرون فرستادم. با انگشت شست روی دایره سبز کشیدم و گوشی رو بالا آوردم:
- هی چان.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now