28~♡

361 72 132
                                    

ووت و کامنت یادت نره💜

~♡~♡~♡~

سورین با پوزخند به نوچه هاش نگاهی انداخت و گفت:" منظورم اینه که اون دختره حتما سرویس خوبی به پدربزرگ داده که داره پیشتون زندگی میکنه... شماره‌ش رو به منم بده شاید پدربزرگم به یکی نیاز داشت این دختره رو معرفی کنم "
سورین گوشیش رو بالا اورد عکس بوم که کوکی توی بغلش بود و داشت از بیمارستان بیرون میومد رو نشونشون بیشتر دانش‌اموزای که اونجا بودن داد و گفت:" هیکل خوبیم داره شاید خودم باهاش تماس گرفتم با این که سنم کمه ولی خب شاید لازم شد"
نامجون بدون فکر کردن عواقب کارش بلند شد و مشت محکمی به صورت سورین زد نوچه‌های سورین جلو اومدن شروع کردن به مشت کوبیدن به نامجون؛ میچا و مینا سریع از روی صندلی بلند شدن و دوقلوهای ترسیده رو عقب‌تر بردن. جین بدون توجه به نگاه‌های اطرافش با پاش محکم به شکم سورین زد دعواشون با مشت زدن‌های جکسون و وونگ‌جو با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد تا این که یکی از دخترها با صدای بلند گفت:"یکی بره آقای مدیر رو خبر کنه"
چند نفر سریع از سالن غذاخوری بیرون رفتن تا مدیر رو خبر کنن؛ سورین همینطوری که مشت میزد یقه‌ی نامجون رو گرفت و توی صورتش گفت:" چته وحشی؟! فکر کردی هرزه ها ارزش دعوا کردنو دارن؟ ندارن "
نامجون با عصبانیت مشت دیگه‌ی به صورت سورین زد پسر با درد روی زمین افتاد دستش رو روی لب زخمیش گذاشت چشماش رو برای ثانیه‌ی بست نامجون جلو رفت و روی شکم سورین نشست یقه‌ی یونیفورمش رو گرفت و گفت:" از تو انتظار فهمیدن مفهوم خانواده رو ندارم "
سورین دستش رو روی دست مشت شده‌ی نامجون گذاشت و گفت:" این هرزه ها زندگی همه رو خراب میکنن همونطور که گند زدن به زندگی من."
نامجون با شنیدن این جمله متعجب پلک زد سورین از فرصت استفاده کرد پسر رو روی زمین انداخت با دیدن سینی غذای که روی یکی از میزها بود برش داشت و محکم روی کمر نامجون کوبید هیستریک زیر لب گفت:" یکی مثل این هرزه ها مادرمو ازم گرفت."
جین با دیدن صورت نامجون که از درد جمع شده بود سریع جلو رفت و سورین رو به عقب هل داد؛ با ورود مدیر و فریادی که زد همه از حرکت ایستادن:" اینجا چه اتفاقی افتاده؟!"
هوسوک دست میچا رو محکم گرفت و یونگی پشت مینا با بغض قایم شد جکسون دست وونگ‌جو رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد زیرچشمی یه دوستای سورین نگاه کردن اقای مدیر جلو اومد با دیدن نامجون که دستشو رو دماغش گذاشته بود و سعی میکرد خونش رو بند بیاره و سورینی که سرشو پایین انداخته بود با صدای بلندتری گفت:" از دست شما دوتا خسته شدم...همتون بیاین دفترم تا تکلیفتون رو مشخص کنم"
نامجون با کمک جین بلند شد با دیدن چشمای گریون هوسوک نفس عمیقی کشید پشت سر مدیر راه افتادن هوسوک سریع جلو رفت دست نامجون رو گرفت و اروم گفت:" هیونگ خیلی درد داری؟"
نامجون سرشو به نشونه ی نه تکون داد و گفت:" پیش میچا بمون تا نونا بیاد"
جین دستشو روی لب زخمیش گذاشت و زیر لب گفت:" لعنت بهش لبم میسوزه...فکر میکنی نونا میاد؟!"
نامجون سرش رو تکون داد و گفت:" هارابوجی شماره‌ی نونا رو مدیر داده...اینو مطمئنم هارابوجی اینبار اروم نمیشینه...."
  هر دو پسر بزرگتر حسابی ناراحت بودن دوست نداشت که هیچ کدوم از این حرفای که سورین به نوناشون زده بود به گوش بوم مهربونشون برسه ولی خب به احتمال خیلی زیاد تا الان رسیده بود. همشون وارد دفتر مدیر شدن و روبه روی میز وایسادن؛ سورین با استرس پاش رو روی زمین میکوبید؛ اقای چو با اعصبانیت گفت:" به تک تک خانواده هاتون زنگ میزنم و بهشون میگم بیاد اینجا و تو کیم سورین....تکلیف تو رو امروز مشخص میکنم این دردسرهای که به وجود میاری بالاخره یه روز باید متوقف میشودن."
سورین با استرس سرش رو بالا اورد و با لکنت گفت:" اقای چو لطفا....میشه به پدرم زنگ نزنین؟!"
جین و جکسون با تعجب به سورین نگاه کردن کسی که بدون فکر بهشون حمله کرده بود الان میترسید که پدرش خبر دار بشه! اقای چو با اخم جلو اومد و با چوبی که توی دستش بود محکم به بازوی سورین زد و گفت:" فکر کردی به حرف تو گوش میدم؟! تو باید تنبیه بشی"
♡~♡~♡~♡
بوم شربت کوکی رو بهش داد و با دیدن لبخند پسر کوچولوش لبخندی زد و گفت:" خوشحالم بهتری کیوتی‌"
کوکی سرشو کمی کج کرد با چشمای بزرگش به بوم خیره شد و گفت: "  خوبم"
بوم بوسه‌ی روی لپ کوک گذاشت و خواست غذا درست کنه که گوشیش زنگ خورد، با دیدن شماره‌ی مدرسه نامجون بیشتر تعجب کرد و سریع پاسخ داد:"بله؟"
_" سلام خانم بوم من معلم کیم نامجون هستم اقای کیم شماره‌تون رو به مدرسه داده بودن تا اگه لازم شد باهاتون تماس بگیرم میخواستم ازتون خواهش کنم که به مدرسه بیاین یه اتفاقی افتاده که باید حضور داشته باشین."
بوم سریع گفت:" بله خودمو میرسونم"
کوک با دیدن صورت نگران بوم گفت:" نونا شیشده؟(چیشده)."
بوم سریع شماره‌ی سئوجون رو گرفت و بعد از وصل شدن تماس سریع گفت:" سئوجون از مدرسه بهم زنگ زدن و گفتن که باید برم اونجا میشه بیایی دنبالم؟!"
_" باشه چند دقیقه ی دیگه اونجام..."
بوم با استرس توی حیاط راه میرفت، کوکی با تعجب روی صندلی نشسته بود و با هر حرکت بوم پاهاش رو حرکت میداد، دستاش رو روی پاهاش گذاشته بود و اروم زیر لب حرکت های بوم رو میشمرد:" یک...دو...شه..چار...."
بوم با دیدن پیام سئوجون سریع کوکی رو بغل گرفت و جلوی در رفت توی ماشین نشست و با دیدن صورت نگران سئوجون تماسی که دریافت کرده بود رو توضیح داد:" نمیدونم چیشده ولی معلمشون زنگ زد گفت برم مدرسه انگار یه اتفاق بدی افتاده."
سئوجون سرشو تکون داد و کمی با سرعت به طرف مدرسه رانندگی کرد؛ کوکی سرشو به بوم تکیه داد بود و در حالی که با انگشتای بوم بازی میکرد دوباره شروع کرد به شمردن:" یک...دو شه...چار....نونا؟"
بوم به کوکی نگاه کرد و موهاش رو از جلوش چشمش کنار زد گفت:" بله؟"
کوکی چهار انگشتش رو بالا اورد و گفت:" بقیه ش شیه؟( چیه؟)"
بوم انگشتای کوکی رو باز کرد و اروم شمرد:" پنج"
کوکی با لحن بامزه ش تکرار کرد:" پنج"
بوم به انگشت دیگه ی کوک رو باز کرد گفت:"شش"
_"شش"
همینطوری تا عدد ده براش شمرد و کوکی با ذوق برای نونا تکرار میکرد؛ سئوجون با جدیت به رو به روش نگاه میکرد و در اخر گفت:" فکر میکنم بازم زیر سر اون پسرش"
بوم با تعجب سرشو بالا اورد پرسید:" کدوم پسره؟!"
سئوجون نیم نگاهی به بوم انداخت و گفت:" پسر یکی از مدیرای زیر دست رئیس کیم با نامجون همکلاسیه، بار اولش نیست که با هم درگیرن....."
بوم با تعجب کوکی رو توی بغلش تکون داد و گفت:" عجیبه هیچی بهم نگفته"
سئوجون داخل پارکینگ مدرسه شد و گفت:" اگه خودم نمیدیم که داره اذیتش میکنه نامجون بهم نمیگفت که اذیت میشه..کوکی رو بده من تو برو داخل"
از ماشین پیاده شدن و کوکی که داشت به خواب میرفت رو به دست سئوجون داد و وارد سالن مدرسه شد، ساعت درسی شروع شده بود هیچکس توی راهرو ها نبود، بوم بعد از یک دقیقه بالاخره دفتر مدیر رو پیدا کرد و با دیدن هوسوک و یونگی که هنوزم جلوی در اتاق مدیر کنار دو تا دختر ایستاده بودن تعجب کرد.
_" یونگی ! هوسوک!"

~♡~♡~♡~

•تادااااا پارت جدیدی که واقعا خیلییی دوسش دارم*-*

•حرفای سورین خیلی بد بود....ولی خب پسرا خوب جوابش رو دادن، پارت بعدی کاملا میفهمین که چرا اینطوری میکنه و دوست داره دعوا راه بندازه..‌

•به نظرتون ریکشن بوم به حرفای سورین چیه؟

•من برم محو بشم چشمای هوسوک و یونگی اشکی شده:)....

•کوکی اونقدر شیرین میشماره که میخواد واقعی میبود:)
( خواهرزاده‌ی خودم نمونه‌ی زنده‌ی کوکیه😂)

•امیدوارم دوسش داشته باشین و با کامنتای خودتون بام انرژی بدی تا زودتر پارت‌های خیلی آینده رو بنویسم☺

ممنونم♡~

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now