77~♡ wedding day

225 33 39
                                    

سلامممم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
به این نتیجه رسیدم من هر وقت به چیزی میگم بابت سرتایم اپلود کردن اصلا نمیشه:/
بگذریم امیدوارم از این پارت لذت ببرین چون یه جورایی پارت اخر حساب میشه ولی براتون افتراستوری اماده میکنم تا قبل از شروع فصل دومش.

~♡~♡~♡~♡~
بالاخره اون روز رسید، بعد از یک ماه فشرده فعالیت و برنامه‌ریزی برای عروسی حالا همشون توی سالن مراسم نشسته بودن و آماده‌ی شروع مراسم بودن.
بوم تنها روی صندلی اتاق عروس نشسته بود و از توی آینه‌ی رو به روش با لبخند به خودش نگاه میکرد دستش به موهای جمع شدش کشید و بالاخره روز ازدواجش رسیده بود از این بابت حسابی خوشحال بود، برنامه‌ فشرده‌ی که داشتن توی این مدت حسابی اذیتش کرده بود و حتی چکاپ‌های که باید میرفت بیشتر اذیتش میکرد ولی حالا همه چیز درست سرجاش بود.
دسته‌گل زیباش رو روی پاهاش گذاشت و به شکم بزرگش که زیر لباس عروس توریش مخفی شده بود لبخندی زد دستش رو اروم روی شکمش کشید و گفت:"وقتی بزرگ بشی و بگی کجایی عروسی بودی میگم توی شکمم."
بعد از کمی صحبت مادر دختری نفس عمیقی کشید صاف روی صندلی نشست و منتظر خانواده‌ش شد تا برای گرفتن عکس پیشش بیان و توی این بین دستیار عروس با مقدار کمی خوراکی وارد اتاق شد و سینی رو به دست بوم داد، زمانی که داشت موهاش رو درست میکرد خیلی یهویی دلش چیزکیک میخواست و حالا اون خوراکی که میخواست توی دستش بود، با ذوق تیکه‌ی از چیز کیک رو توی دهنش گذاشت و از لذت چشماش رو بست، بوگوم آروم وارد اتاق شد و با دیدن خواهرش که با چهره‌ی زیبا و کیوتش در حال خوردن کیکه لبخندی زد و به دیوار تکیه داد و از فرصت استفاده کرد و با گوشیش کمی از صحنه فیلم گرفت، از نظر بوگوم بامزه‌ ترین صحنه غذا خوردن بوم بود.
بوم بعد از تموم کردن هر دو چیزکیک بشقاب رو به دست دستیار داد و بعد از پاک کردن لبهاش میکاپ‌ارتیست جلو اومد و کارهای نهایی صورتش رو انجام داد که بوم متوجه‌ی حضور برادرش داخل اتاق شد، با لبخند بهش نگاه کرد و بوگوم تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و جلو رفت، یه لبخند بزرگ روی لبهاش داشت و بدون هیچ حرفی فقط به چشمای براق و لبخند بزرگ یوم نگاه میکرد، خم شد و بوسه‌ی به پیشونی بوم زد و دستش رو گرفت اروم کنارش نشست، برای چند ثانیه هیچکدومشون حرفی نزدن و دستیار عروس لباس بوم رو مرتب میکرد و عکاس دوربین رو آماده کرد و یه عکس یهویی از خواهر و برادری که توی سکوت به هم نگاه میکردن گرفت، بوم با شنیدن صدای دوربین خندش گرفت و نگاهش و از برادرش گرفت، بوگوم دست بوم رو گرفت و گفت:" خیلی خوشگل شدی."
بوم با لبخند گفت:" ممنون بوگوم."
با صدای عکاس هر دو به دوربین نگاه کردن و سودام وارد اتاق شد و گفت:" بوما بهت تبریک میگم."
با هیجان جلو اومد و کنار بوم نشست و بغلش گرفت، سودام با لباس سرهمی مشکیش حسابی جذاب شده بود جوری که بوگوم نمیتونست نگاهش رو از سودام برداره.
بعد از گرفتن عکس سودام با لبخند بزرگ گفت:" خیلی خوشگل شدی بوم"
بوگوم از روی مبل بلند شد و دستش رو جلوی سودام دراز کرد و با هم از اتاق بیرون رفتن. دستیار‌ها دوباره لباس بوم رو مرتب کردن که مادر و پدر بوم وارد اتاق شدن، خانم کیم با هانبوک زیباش برای چند ثانیه جلوی در وایساد و دستش رو جلوی دهنش رو گرفت و با چشمای کمی اشکی به دخترش که توی لباس سفید عروس میدرخشید نگاه کرد، پدر بوم با لبخند جلو رفت و دست بوم رو گرفت و بوسه‌ی پشت دست دخترش زد و گفت:" پرنسس شدی."
بوم خندید و مادرش بالاخره کنارش نشست و دستش رو پشت کمر دخترش برد و اون رو توی آغوشش گرفت چشماش رو بست و سعی کرد با نفس های عمیق خودش رو آروم کنه و دستش رو پشت کمر بوم میکشید. پدرش دستی به کتش کشید و گفت:" بهتره بوم رو به گریه نندازی‌"
خانم کیم خندش گرفت و گفت:" تلاشمو میکنم....خیلی زیبا شدی بوم"
دستش رو زیر چونه‌ی بوم گذاشت و سرش رو بالا اورد و به چشمای براق بوم نگاه کرد و گفت:" چشمات داره میدرخشه...."
بوم لبخندی زد و با صدای عکاس هر سه به دوربین نگاه کردن و خانم کیم بعد از دو تا عکس خانوادگی گفت:" لطفا به بوگوم هم بگین بیان....خانوادگی عکس بگیریم."
یکی از خدمه سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، با زنگ خوردن گوشی پدر بوم خانم کیم با حرص نفسش رو بیرون داد و گفت:" الانم دست برنمیاره."
بوم سوالی به مادرش نگاه کرد و خانم کیم با دیدن چشمای کنجکاو بوم سریع گفت:" مادربزرگت....دعوتش نکردم از صبح داره زنگ میزنه غر میزنه..."
بوم با شوک به مادرش خیره شد بعد به پدرش، فکرش نمیکرد که واقعا این کار رو بکنن، پدرش با دیدن چشمای بوم لبخند کوچیکی زد و بغلش گرفت و گفت:" مشکلی نیست عزیزم.‌‌....نمیتونستم این اجازه رو بهش بدم که روز تو رو خراب کنه."
بوگوم دوباره وارد اتاق شدن با راهنمای عکاس روی مبل نشستن، خانم کیم دست دخترش رو گرفت و بعد از گرفتن عکس اروم نزدیک گوش دخترش گفت:" بهت افتخار میکنم که اینقدر قوی تا اینجای راه اومدی، از این به بعد راه رو یه همراه داری که کنارت باشه میتونی بهش تکیه کنی، اینم بدونم که مامان و بابا همیشه برای تو هستن."
بوم با شنیدن این حرفا کمی بغض کرد ولی خانم کیم بوسه‌ی به پیشونی بوم زد و گفت:" تو لیاقت شادی رو داری عزیزم."
بوگوم قبل از خروج از اتاق دوباره برگشت و بوم رو بغل گرفت و بوم اروم گفت:" ممنون که پشتم بودی...."
بوگوم لبخندی زد و با شنیدن لرز صدای بوم با خنده گفت:" فضا رو از این غمگین تر نکن نمیخوام توی عکسات چشمات اشکی باشه."
بوم خندید و بوگوم از اتاق بیرون رفت، میکاپ‌ارتیست جلو اومد و دوباره ارایش بوم رو ترمیم کرد. یوگیوم با ذوق وارد اتاق شد و درحالی که یه شعر بچگانه رو میخوند به بوم نزدیک شد و گفت:" واااو نونا خیلی زیبا شدی."
_"ممنون یوگیوم"
خانم ایم با هانبوک زیباش وارد اتاق شد و با دیدن بوم با لبخند گفت:" خیلی خوشگل شدی ."
بوم با لبخند به خانم ایم نگاه کرد و اروم بغلش کرد، یوگیوم با ذوق کنار بوم نشست و عکاس بعد از گرفتن عکس کنار رفت، خانم ایم تور بوم رو مرتب کرد و گفت:" جه‌بوم خیلی دوست داشت یواشکی بیاد ببینت ولی بوگوم گرفتش."
بوم خندید و گفت:" باید مثل من صبر کنه."
خانم ایم لبخندی زد و سرش رو تکون داد، دست یوگیوم رو گرفت از اتاق بیرون رفتن. با ورود دامی و سئوجون لبخندی زد و سریع پرسید:" پسرا نیومدن؟"
دامی سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و گفت:" فعلا ازشون خبری نیست."
سئوجون کنار بوم نشست و گفت:" بهت تبریک میگم بوم."
بوم لبخندی زد و هر سه نفرشون به دوربین نگاه کردن، دوست و آشناهای زیادی وارد اتاق شدن و با بوم عکس میگرفتن و بوم تا اخرین لحظه منتظر کوچولوهای عزیزش بود. بعد از کلی صحبت و گرفتن عکس با خستگی به مبل تکیه داد و چشماش رو بست، دلش برای پسرا تنگ شده بود گوشیش کنارش نبود تا با نامجون تماس بگیره، یک ماه میشود هیچ کدومشون رو ندیده بود و این اذیتش میکرد.
در حالی که چشماش رو بسته بود صدای پای ارومی رو شنید و بعد صدای ارومی رو شنید:" نونا خوابیده!!!" بوم با شنیدن صدای جیمین لبخندی زد ولی چشماش رو بسته نگه داشت دوست داشت بشنوه که پسرا چیکار میکنن.
_"چی میگی نونا خوابه!!"
تهیونگ با تعجب کنار جیمین جلوی در اتاق وایساد و با دیدن چشمای بسته‌ی بوم به هوسوک و یونگی که جلوتر از هیونگا و هارابوجی میومدن گفت:" جیمین میگه نونا خوابه."
_"چی؟!!!"
هوسوک با شوک گفت و از کنار در به بوم نگاه کرد و یونگی با تردید جلوی در وایساد خیلی دوست داشت نوناش رو ببینه ولی نگران بود دلیل نگران بودنش رو مطمعن نبود ولی اینو میدوست که نمیخواست نوناش رو از دست بده فکر میکرد با پا نذاشتن داخل اتاق میتونه مانع این دوری بشه ولی این طور نبود.
بوم خندید و چشماش رو باز کرد و گفت:" جیمینا خواب نبودم...بیاین تو."
جیمین و تهیونگ با شنیدن صدای بوم با ذوق وارد اتاق شدن و کنار مبل نشستن و بوم بغلش گرفت، یونگی هنوزم جلوی در بود ولی هوسوک سریع داخل شد، جین در حالی که کوکی رو توی بغلش گرفته بود وارد اتاق شد و نامجون با دیدن نرفتن یونگی دستش رو روی شونه‌ی پسر گذاشت و گفت:" مشکلی هست یونگی؟"
یونگی سرش رو تکون داد و گفت:" فقط....نمیدونم چطوری باید بگم....میترسم....حس میکنم نونا رو دارم از دست میدم."
نامجون روی زانوهاش خم شد و دستش رو دو طرف صورت یونگی گذاشت و به چشمای بزرگ پسر نگاه کرد و گفت:" نونا پیشمونه یونگی....ولمون نمیکنه....حالا زود باش بریم پیش نونا خیلی وقته منتظرمونه"
یونگی سرش رو تکون داد و دست نامجون رو گرفت و وارد اتاق شد، بوم با دیدن یونگی با کت و شلوار لبخندش بزرگ تر شد، همه‌‌ی پسرا با کت‌وشلوار مشکی اونجا بودن حتی کوکی یه پاپیون کوچیک هم زده بود و بوم دوست داشت فقط گازش بگیره. هارابوجی اروم وارد اتاق شد و گفت:" بوم بهت تبریک میگم دخترم‌"
یوم لبخندی زد و اقای کیم کنار بوم نشست و پسرا هم به ترتیب وایسادن و عکاس ازشون عکس گرفت، اقای کیم از روی مبل بلند شد و گفت:" پسرا نظرتون چیه یه عکس همگی با هم بندازین."
یونگی سریع کنار بوم نشست و دستش رو گرفت، دوست داشت توی عکس دستشون بیوفته با لبخند به دوربین نگاه کرد و بعد از شنیدن صدای دوربین با ذوق برگشت به طرف بوم و با صدای که از هیجان بلند شده بود گفت:" نونا خیلی خوشگل شدی."
کوکی از بغل جین پایین اومد و گفت:" اره نونا خوشگل شدی خیلی زیاد."
نامجون با خنده گفت:" هیونگ صددرصد شوکه میشه."
جین خندید و گفت:" شرط میبندم لکنت میگیره."
بوم خندش گرفت و جیمین دست بوم رو گرفت و گفت:" بعضی وقتا میایی دیدنمون؟"
_"البته عزیزم."
تهیونگ هم سریع گفت:" شب هم پیشمون میمونی؟"
_" مطمئن نیستم ولی تلاشمو میکنم."
هوسوک کمی فکر کرد و گفت:" نونا بعضی وقتا ما بیایم چی؟"
یونگی با شنیدن پیشنهاد هوسوک با هیجان گفت:" اره نونا میشه؟"
جین گفت:" پسرا نونا رو اذیت نکنید....نونا فعلا سرش شلوغه."
بوم به صورت پسرا نگاه کرد و گفت:"خونه‌ی جدیدم بزرگتره....میتونید بمونید."
پسرای کوچیکتر با ذوق جیغی زدن و نامجون گفت:" بهتره بریم سالن منتظر نونا باشیم‌"
پسرا سرشون رو تکون داد و جیمین قبل از بیرون رفتن با ذوق از بوم پرسید:" نونا ما جذاب نشدیم؟"
بوم سرشو رو تکون داد و انگشتش رو شکل لایک بالا اورد و گفت:" همتون خیلی جذاب شدین، مخصوصا موهاتون رو حالت دادین."
یونگی با لپای قرمز به بوم نگاه کرد و گفت:" نونا خودتم خوشگلی."
بوم گونه‌ی یونگی رو بوسید و گفت:"ممنون، بیاین بوستون کنم بعد برین سالن."
پسرا‌ جلو اومدن و بوم تک تک گونه‌ی همشون رو بوسید و پسرا با هیجان از اتاق خارج شدن، نامجون به جین نگاه کرد و گفت:" میایی شرط ببندیم؟"
جین با تعجب به نامجون نگاه کرد و گفت:" سر چی؟"
_" سر این که هیونگ موقع دیدن نونا یه سوتی بده."
جین خندید و گفت:" باهات شرط میبندم ولی هیونگ سوتی نمیده."
نامجون هم خندش گرفت و گفت:" از کجا معلوم شاید سوتی بده."
در حال راه رفتن بودن که یه دستی دور گردن نامجون حلقه شد و بوگوم با لبخند پرسید:" کی قراره سوتی بده."
نامجون با هیجان گفت:" داریم شرط میبندیم که جه‌بوم هیونگ قراره سوتی بده."
بوگوم سرشو تکون داد و گفت:" ایده‌ی بدی نیست ولی جه‌بوم نشنوه وگرنه مارو میکشه ."
پسرا خندیدن و با راهنمای کارمند های سالن به طرف میز مخصوص خودشون رفتن و منتظر شدن.
با وارد شدن به سالن اصلی مراسم کوکی با تعجب به اطراف نگاه میکرد، فضای بزرگ سالن که سر تا سرش پر از گل‌های سفید و صورتی چیده شده بود، سکوی وسط سالن با چراغ های ایستاده و گل و ریسه‌های نور کوچیک تزئین شده بود، پیانو‌ی بزرگی گوشه‌ی سالن اماده‌ی نواختن بود.
بعضی از مهمونا روی صندلی ها نشسته بودن و همه‌ چیز عالی شده بود، نامجون لیوان کوچیکی از نوشیدنی رو جلوی کوکی نگه داشت و لیوان رو به دستای کوچیک کوکی داد، کوکی با چشماش دنبال یوگیوم میگشت که اون رو چندتا صندلی اونور تر دید و با ذوق دستش و تکون داد، یوگیوم با دیدن دوست عزیزم با ذوق دستشو تکون داد و سریع از صندلی پایین اومد و خودش رو به کوکی رسوند و با ذوق گفت:" واااااو کوکی خیلی خوشتیپ شدی."
کوکی لبخند بزرگی زد و گفت:" ممنون....تو هم با خوشتیپی."
جین نگاهی به گوشیش انداخت و متوجه‌ی یه پیام از جانب مینا شد که براش از اتفاقاتی که توی این مدت براش افتاده بود میگفت، جین با خوندن هر پیشرفتی توی کار مینا هیجان زده میشود و جین تا زمانی که فرصت داشت درباره‌ی کاراموزی خودش برای مینا نوشت.
نامجون به هارابوجی که با سئوجون و بوگوم صحبت میکرد نگاه کرد، از هارابوجی خواسته بود که بعضی وقتا اونو با خودش ببره شرکت تا بتونه کمی اطلاعات جدید از کار شرکت دربیاره با این که هارابوجی به شدت مخالف بود که نامجون از الان بیاد شرکت ولی بالاخره قبول کرد و بعضی از روزا نامجون همراه سئوجون به شرکت میرفت.
هوسوک دستی به موهاش کشید و گفت:" یونگی."
یونگی نگاهش رو از جایگاه عروس گرفت و به برادرش که با چشمای کنجکاو بهش نگاه میکرد داد، هوسوک گفت:" فکر کنم نونا گفته بود نینی دو ماه دیگه به دنیا میاد....اره؟"
یونگی به فکر رفت و بعد از چند ثانیه گفت:" یادم نمیاد."
هوسوک شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:" خیلی هیجان دارم ببینمش...."
یونگی اروم سرشو تکون داد و گفت:" منم..."
ولی ته دلش نگران بود، هنوزم میترسید که اون محبتی که بوم بهش میداد رو با اومدن بچه‌ی خودش از یونگی دور کنه. جیمین و تهیونگ با کوکی دنبال یوگیوم رفته بودن تا با بقیه‌‌ی دوستاش اشناشون کنه.
کم کم همه‌ی مهمونا توی جایگاه خودشون نشستن و پدر بوم همراه خدمه‌ی سالن به پشت پرده‌ رفت تا بوم رو تا جایگاه عروس همراهی کنه، اهنگ اروم ورود داماد نواخته شد. بوگوم روی صندلیش نشست و با ورود جه‌بوم مهمونا تشویقش کردن، بوگوم با دیدن دوستش که بالاخره به چیزی که دوست داشت رسیده خندش گرفت.
جه‌بوم بصاف وایساد و با کمی استرس به ورودی سالن چشم دوخت، از صبح بوم رو نتونسته بود ببینه و به شدت دوست داشت که چهره‌ی بوم رو با لباس سفید ببینه از مادرش شنیده بود که حسابی خوشگل شده، کوکی با دیدن جه‌بوم به ذوق دستش رو تکون داد و جه‌بوم در جواب پسر دستش رو اروم تکون داد.
نور سالن کمتر شد و نوازنده اهنگ متفاوتی رو برای ورود عروس نواخت، پرده‌های مخملی کنار رفتن و بوم همراه پدرش جلوی سکو وایساده بودن و بوم با لبخند به جه‌بوم که انتهای سکو وایساده بود نگاه کرد بعد از تعظیم کوتاهی به مهمون‌های داخل سالن دستش رو دور بازوی پدرش پیچید و اروم از پله ها پایین رفت، بعد از مرتب شدن لباسش توسط دستیارا اروم همراه پدرش جلو رفت، دست پدرش روی دستش اومد و فشار ارومی به دست بوم داد و کمی از نگرانی دخترش رو با همون حرکت کم کرد.
بوم اروم سرش رو چرخوند و با دیدن پسرا که با چشمای براق و هیجان زده‌شون بهش نگاه میکردن لبخندی زد و جلوتر رفت تا این که بالاخره به پله‌های انتهای سکو رسید، جه‌بوم پایین اومد و اقای کیم دست بوم رو توی دست جه‌بوم گذاشت و بعد از سکو پایین رفت و کنار همسرش روی صندلی نشست و به دختر و دامادش نگاه کرد.
کوکی به پای نامجون زد و گفت:" من قدم کوتاهه...نونا رو نمیبینم..."
نامجون خندید و کوکی رو توی بغل خودش گذاشت و کوکی تونست بوم رو ببینه که جلوی جه‌بوم وایساده و با لبخند کارهای که لازم بود رو انجام می‌داد.
بعد از خوندن سوگند های ازدواج و نوبت به تعظیم کردن عروس و داماد رسید که بوم با چشماش به شکمش اشاره کرد و جه‌بوم خندش گرفت، بوم اروم تعظیم کرد و جه‌بوم تا جایی که امکان داشت خم شد.
بعد از انداختن انگشتر ها هر دو مادرها روی سکو اومدن و تشریفات مخصوص والدین عروس و داماد رو انجام دادن بعد از تشویق حضار یه عکس دسته جمعی انداختن، جیمین و تهیونگ با ذوق جلو اومدن و دست بوم رو گرفتن و جیمین اروم پرسید:" نونا نینی الان خوابه؟"
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" اره امروز خیلی خسته شده بود."
تهیونگ اروم صورت بوم رو نوازش کرد و گفت:" اشکال نداره نونا...میری استراحت میکنی."
بوم خندید با کمک دستیار و جه‌بوم به طرف اتاق عروس برگشت تا لباسش رو عوض کنه تا برای ناهار کنار مهمون‌هاشون باشن.
جیمین و تهیونگ دست هم رو گرفتن و پشت سر هارابوجی از سالن بیرون رفتن، هارابوجی جلوی میز دفتر هدیه‌ها ایستاد و نامجون به بقیه مهمون‌ها نگاه کرد و گفت:" خب جین....شرط رو باختم."
جین خندید و دستش رو جلوی پسر نگه داشت و به دستش اشاره کرد، نامجون پنجاه دلاری رو توی دست پسر گذاشت و گفت:" فکر میکنم هیونگ سوتی بده..."
بوگوم همراه سودام از سالن بیرون اومد و با دیدن پسرا پرسید:" کی برد؟"
جین پول رو نشونش داد و با هیجان گفت:" این سری شانس با من بود هیونگ‌"
بوگوم اروم به شونه‌ی جین زد و اونارو به سالن‌ غذاخوری راهنمایی کرد.
بوم و جه‌بوم بعد از عوض کردن لباساشون با هانبوک سنتی تازه عروس داماد وارد سالن غذاخوری شدن و با مهمون‌ها صحبت کوتاهی داشتن بعد روی صندلی نشستن تا غذا بخورن.
جه‌بوم میخواست بروکلی‌های غذای بوم رو برداره چون بوم قبلا علاقه‌ی به این سبزی نداشت ولی الان با دیدن این که بوم دولپی بروکلی رو میخورد تعجب کرد.
_" کلا سلیقت تغییر کرده."
بوم سرشو تکون داد و یه تیکه ی دیگه از بروکلی رو توی دهنش گذاشت. یونگی اروم غذاشو میخورد و هر از گاهی به بوم نگاه میکرد، الان ارومتر از صبح شده بود فهمیده بود که نوناش اون رو تنها نمیذاره ولی هنوزم دلتنگش میشود‌. مهمون‌ها کم کم سالن رو ترک کردن و بوم به طرف پسرا اومد و پرسید:" پسرای من چطورن؟"
هوسوک سریع نوشابه ش رو سر کشید و گفت:" نونا غذا خیلی خوشمزه‌ بود نه مثل دستپخت تو...بیا پیشمون بازم برامون غذا بپز."
بوم خندید و بوسه‌ی روی پیشونی هوسوک گذاشت و به طرف مادر جه‌بوم رفت و گفت:" بابت همه چیز ممنون مادر‌ "
خانم ایم لبخندی زد و دست بوم رو گرفت هیچی نگفت و بعد از چند ثانیه بوم رو بغل گرفت. مراسم تموم شده بود و همه‌ی مهمون‌ها رفته بودن، به خاطر بارداری بوم تصمیم گرفته بودن که بعدا ماه‌عسل برن و بعد از عوض کردن لباساشون بعد مراسم یکسره به طرف خونه‌ی جدیدشون رفتن توی راه بوم چشماش رو بسته بود و سعی کرد کمی استراحت کنه.
بوم بعد از ورودش به خونه با دیدن فضای تزئین شده لبخندی زد اروم جلو رفت و همه‌ جای خونه رو نگاه کرد روی زمین گل‌های رز مثل یه فرش زیرپاش بودن و روی سقف هم بادکنک های قلب شکل اویزون شده بود نور خیلی کم و روشنای نور شمع ها فضا رو رمانتیک‌تر کرده بود، جه‌بوم اروم جلو اومد و دست بوم رو گرفت و از وسط فرشی از جنس گل رز رد کرد و به وسط سالن که رسیدن فضای دایره‌ی مثل استیج رقص برای هردوشون درست کرده بودن و دور تا دور سالن پر از شمع های روشن بود و موسیقی ارومی که از گرامافون قدیمی جه‌بوم پخش میشود فضا رو بیشتر عاشقانه میکرد.
جه‌بوم خم شد و دستش رو جلوی بوم گرفت و با لبخند منتظر شد تا بوم درخواست رقصش رو قبول کنه، بوم دستش رو توی دست جه‌بوم گذاشت و پسر اروم بوم رو نزدیک خودش کشید و دستش رو روی کمر بوم گذاشت و با ریتم اهنگ حرکت میکردن.
توی سکوت به هم دیگه نگاه میکردن، بوم به چشمای جه‌بوم خیره شده بود و دستی که روی شونه‌های پسر بود رو نزدیک گردنش برد و انگشتش رو روی صورت جه‌بوم گذاشت و اروم حرکتش داد.
جه‌بوم دست بوم رو گرفت و خیلی اروم دختر رو چرخوند از پشت بوم رو بغل گرفت و سرش رو توی گردن بوم گذاشت عطر شکوفه‌ی معروف بوم رو حس کرد، بوسه‌ی روی گردن بوم گذاشت و اروم گفت:" به فصل جدید زندگیمون خوش اومدی...."
بوم اروم خندید و دستش رو روی دست جه‌بوم گذاشت و حلقه‌س ازدواجش رو لمس کرد و سرش رو به شونه‌ی مردش تکیه داد و چشماش رو بست، حس این که بالاخره اون شونه‌های که میتونست همیشه بهش تکیه کنه رو پیدا کرده حس ارامش رو بهش میداد، دیگه تنها نبود.
توی فضای عاشقانه‌ی خودشون بودن که دختر کوچولوشون تصمیم گرفت حضور خودشو یاداوری کنه و محکمترین لگدی که میتونست رو به بوم زد و دختر از شدت درد هیسی کشید و دست جه‌بوم رو چنگ زد، پسر با تعجب به بوم نگاه کرد و منتظر جواب شد.
بوم دست جه‌بوم رو روی شکمش گذاشت و گفت:" کوچولو دلش توجه میخواست."
جه‌بوم با حس دوباره ی ضربه خندید و بوسه‌ی روی پیشونی بوم گذاشت و درحالی که به چشمای بوم خیره شده بود اروم گفت:" بالاخره میتونم تو رو همسرم صدا کنم."

~♡~♡~♡~♡~♡~♡~

•حس مادری رو دارم که همه‌ی بچه‌هاش رو به خونه‌ی بخت فرستاده‌.

•اره میدونم خیلی منتظرتون گذاشتم، زمان زیادی از اخرین باری که آپلود کردم میگذره و واقعا معذرت میخوام، خیلی تلاش کردم این پارت رو بنویسم ولی هر بار پاکش میکردم چون اون حس خوب رو بهم نمیداد ولی حالا بالاخره اون حس قشنگ رو پیدا کردم و تونستم بنویسم.

•امیدوارم از این پارت لذت ببرین و دوست دارم نظرتون رو بشنوم.

•شما دوست داشتین چطوری تموم بشه؟

•البته اینم بگم که افتر استوری خواهیم داشت درباره‌ی کوچولوی خانواده‌ی کیم که به زودی زود به جمعمون اضافه میشه ولی نمیدونم کی و چطوری مینویسمش.

•و این که میدونستین من یه فیکشن دیگه رو قراره قبل فصل دو بیبی آپلود کنم؟ معلومه نمیدونستین چون خیلی وقت پیش بحثشو کشیدم وسط ولی ولش کردم، بعد بیبی اونو شروع میکنم، امیدوارم از اون هم حمایت کنید^^

•دوستون دارم و ممنونم که تا اخر بیبی کنارم بودین و با کامنت‌های قشنگتون حس خوبی بهم دادین.

•منتظر کامنت‌های کیوت شما هستم^^♡

•اینم فیکشن جدیدم که به شخصه دوسش دارم و امیدوارم شما هم دوسش داشته باشین، تیزر فیکشن رو گذاشتم و پارت اولشم اپلود شده^^

•اینم فیکشن جدیدم که به شخصه دوسش دارم و امیدوارم شما هم دوسش داشته باشین، تیزر فیکشن رو گذاشتم و پارت اولشم اپلود شده^^

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now