بعد یک هفته آپ نکردن برگشتم^^
~~~
بعد از برگشت بوم از دانشگاه و اتمام امتحانات زجراورش پسرای کوچیکتر خودشون رو سرگرم بازیهای همیشگیشون کردن تا ناراحتیشون معلوم نباشه ولی بوم با اولین قدمی که توی خونه گذاشت متوجهی سکوت وحشتناک خونه شد با چشمهاش دنبال دلیل میگشت که هوسوک از پلهها پایین اومد بدون حرف بوم رو بغل کرد و بعد چند ثانیه گفت:" دلم برات تنگ شده بود نونا...."
بوم با تعجب هوسوک رو توی بغلش گرفت و بعد از یک دقیقه بغل رفع دلتنگی همراه هوسوک از پلهها بالا رفت، کوکی با شنیدن صدای قدمهایی آشنایی که از پله بالا میاد از اتاق بیرون رفت با دیدن بوم لبش رو آویزون کرد و سریع جلو رفت با ناراحتی گفت:" نونا....لطفا دیگه نرو..."
بوم با تعجب کوکی رو توی بغلش گرفت یه اتفاقی افتاده که پسرا اینقدر ناراحت بودن دستش رو پشت کمر پسر کشید و با ناراحتی گفت:" چیشده کوکی ؟"
کوکی دستش رو روی دهنش گذاشت تا مبادا حرفی دربارهی اتفاقی که صبح افتاد از دهنش بیرون بیاد نمیخواست نونا دربارهی دعوای جهبوم بفهمه پس سرش رو تکون داد حلقهی دستش رو دور گردن دختر محکمتر کرد، بوم وارد اتاق کوکی شد و با دیدن تمیز بودن اتاق پسر با چشمای گرد به هوسوک که سرش پایین بود نگاه کرد؛ هوسوک با حس نگاه خیرهی بوم سرش رو بالا آورد و گفت:" خود کوکی تمیز کرده...."
بوم با تعجب پلک زد و گفت:" عجیبه...."
جیمین و تهیونگ با خمیازه از اتاقشون بیرون اومدن و تانی هم با قدمهای آروم همراهشون بیرون اومد، بوم پسر کوچولو رو روی زمین گذاشت و رو به هوسوک پرسید:" یونگی کجاست؟"
هوسوک به اتاقش اشاره کرد همراه بقیه از پلهها پایین رفت، بوم آروم در اتاق رو باز کرد با دیدن تاریک بودن اتاق تعجب کرد؛ یونگی هیچوقت دوست نداشت اتاقش خیلی تاریک باشه ولی الان پردههای باز و خاموش بودن چراق کنار تخت تعجب بوم رو بیشتر میکرد، جلو رفت و سعی کرد بدون اینکه عروسکی رو لگد کنه روی تخت پسر بشینه و دستش رو روی جسم زیر پتو کشید و با مهربونی پرسید:" چرا یونگی خودشو قایم کرد؟"
یونگی پتو رو محکمتر دور خودش پیچید و آروم گفت: "چیزی نشده...."
بوم با شنیدن صدای گرفتهی یونگی با تعجب روی زمین نشست و سعی کرد آروم پتو رو از روی سر یونگی کنار بزنه و با تعجب پرسید:" کیوتی من گریه کرده؟"
یونگی بلند شد و روی تخت نشست با چشمای که توی اون تاریکی هم برق میزد به بوم نگاه کرد، بوم چراغ کنارش رو روشن کرد و با دیدن صورت یونگی که رد اشک خشک شده با نگرانی روی تخت نشست و پسر رو توی بغلش گرفت، یونگی با بغل گرفته شدنش اشکهاش دوباره روی گونههاش ریخت و با بغض گفت:" نونا....من ...من نمیخواستم اذیتش کنم...."
بوم موهای نرم یونگی رو نوازش کرد و گفت:" چیشده عزیزم؟"
یونگی دماغش رو بالا کشید دستش رو روی صورت بوم گذاشت در حالی که نازش میکرد سریع گفت:" من فقط به هیونگ حسودی کرده بودم....نمیخواستم اذیتش کنم....نمیخواستم تورو برای همیشه از پیشم ببره..."
بوم با تعجب پلک زد و دستش رو روی صورت گرد سرد یونگی گذاشت با تردید پرسید:" با جهبوم دعوا کردین؟"
یونگی سرش رو تکون داد بوم دوباره پسر رو توی بغلش گرفت بوسهی روی موهاش گذاشت و گفت:" باهاش حرف میزنم....نمیذارم دیگه پسر کوچولوهای منو اذیت کنه....بریم بستنی بخوریم؟"
یونگی با شنیدن حرف بوم سرش رو بلند کرد و با ذوق گفت:" واقعا دعواش میکنی؟"
بوم خندید و گفت:" دعوا که نه ولی باهاش حرف میزنم که چرا باید این کوچولوهای منو اذیت کنه....نمیخوام ناراحت باشین....الانم بریم پایین تا با بستنی دادن به بقیه حالشون رو خوب کنیم..."
یونگی سریع اشکهاش رو پاک کرد و بوسهی روی گونهی بوم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
~~~~~
مینا و جین با گریههای الکی و بلند از کاراکوئه بیرون اومدن میچا با نگاهی پوکر به دوستش نگاه کرد و گفت:" باشه خودتونو نکشین براتون غذا میخریم..."
نامجون با خنده کنار میچا وایساد به چهرهی عصبیش خیره شده بود دختر به طرز عجیبی موقع عصبانیت کیوت میشود؛ مینا آروم به بازوی جین زد و با چشماش به نامجون اشاره کرد و با خنده گفت:" اونیییی من خیلی گشنمه چی برام میخری؟"
میچا چشمهاش رو چرخوند و به طرف دکههای غذا رفت مینا مثل بچهها پشت سر میچا دوید تا لیست غذاهای که میخواد رو به اونیش بده؛ جین کنار نامجون آروم راه میرفت و در آخر نتونست تحمل کنه و پرسید:" کی بهش میگی؟"
نامجون با تعجب برگشت و با دیدن نگاه شیطون جین دستش رو بالا آورد آروم توی سر جین زد و گفت:" دخالت نکن...هنوز کوچیکی برای درک اینا."
جین با عصبانیت پاش رو روی زمین کوبید و گفت:" باز فاز هیونگ بودن گرفتش....یااا من نخوام تورو هیونگ صدا کنم باید کی رو ببینم؟"
نامجون با خنده شونه بالا انداخت و گفت:" هارابوجی^-^"
جین با حرص کت مدرسهس رو درست کرد و گفت:" ایششش نمیخواممم"
مینا و میچا روی صندلیهای غذاخوری نشستن و منتظر دوتا پسر شدن تا پیششون بیان تا زودتر شامشون رو بخورن و برگردن.
~~~~~
ساعت هشت جین و نامجون بالاخره به خونه برگشتن، کوکی با اخم داشت آخرین کارهای نقاشیش رو میکرد که با نشستن برادرش سرش رو بالا آورد و با هیجان صداش کرد:" هیونگ."
جین موهای برادرش رو نوازش کرد و گفت:" امروز چطور بود؟"
کوکی نفسش محکم بیرون داد و ثانیهی بعد با بغض سرش رو بالا آورد و گفت:" جینی هیونگ.....آجوشی دعوام کردددد."
جین با شوک پرسید:" آجوشی کیه؟"
هوسوک خودش رو از پشت مبل آویزون کرد و گفت:" جهبوم هیونگ رو میگه...."
نامجون روی مبل نشست و جیمین رو توی بغلش گرفت و پرسید:" چرا؟"
جیمین سرش رو روی شونهی نامجون گذاشت و با ناراحتی گفت:" خب....یونگی هیونگ ترسوندش بعد....چسب رو زد به دیوار و صورت جهبوم هیونگ جسبید بهش..."
یونگی از پلهها پایین اومد و نگاه هر دو هیونگش روی خودش احساس کرد با سری پایین وارد حیاط شد که بوم و تهیونگ اونجا داشتن با یونتان بازی میکردن، جین موهای کوکی رو با کش کوچیک بست و با دیدن اخم کوکی از بسته شدن موهاش با خنده گفت:" چشمای خوشگلت معلوم نمیشود."
کوکی با ذوق خندید و خودش رو توی بغل هیونگش انداخت نامجون موهای جیمین رو نوازش کرد و پرسید:"مگه قرار نبود هیونگ رو دیگه اذیت نکنید؟"
جیمین لبش رو گاز گرفت و گفت:" دیگه نمیکنم...."
نامجون لپ جیمین رو بوسید و پسر کوچیکتر دوباره سرش رو روی شونهی نامجون گذاشت.
~~~~~
ساعت از نیمه شب گذشته بود و بوم جلوی تابلوز نقاشی نیمه کارش نشسته بود با هدفون روی گوشهای نقاشی میکشید؛ مثل آخر هفتههای قبلی پسرا تا دیر وقت بیدار موندن ساعت یازده از شدت خستگی بیهوش شدن و بوم بعد از تمیز کردن خونه خودش رو مشغول نقاشی کرد تا این که پیامی از طرف جهبوم براش ارسال شد، با تعجب پیام رو باز کرد و با خوندن خط اولش آروم خندید:" بوم با این که اذیتم کردن و میخوام لهشون کنم ولیییی طاقت ناراحت بودنشون رو ندارم.....اهههه لعنتی چیکار کنم منو ببخشن؟"
بوم قلمو رو بین موهای بستش گذاشت و تایپ کرد:" میزان ناراحتشون اونقدر بالاس که فکر کنم باید دور منو خط بکشی جهبوم شی^^..."
به دو ثانیه نکشید که جهبوم نوشت:" مگه چیکار کردممممم.....بوممممم چیکار کنم تا از دلشون در بیارمممم"
بوم به صندلی تکیه داد و گفت:"براشون خوراکی بخر...عروسک زیاد دارن ولی با خوراکی راحت میشه دلشون رو به دست آورد."
جهبوم بعد چند ثانیه نوشت:" اوکی....چی بخرم که دل تورو ببره؟"
بوم دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:" لعنتی خوب بلده چیکار کنه ذوق کنم.."
گوشیش رو برداشت و نوشت:" همین که پسرا تورو قبول کنن برام کافیه."
جهبوم استیکر لپ قرمز فرستاد و گفت:"فردا میبینمت...."
~~~~~
کوکی با چشمای بسته روی تختش نشست و نگاهی به اطراف انداخت، اتاق هنوزم تاریک بود و عقربههای ساعت عدد شش رو نشون میداد ولی کوکی برای فهمیدن ساعت خیلی کوچیک بود، سعی کرد دوباره بخوابه سرش رو روی شکم عروسکش گذاشت ولی بازم نتونست در آخر با حرص نشست و محافظت تخت رو پایین کشید؛ میخواست پیش جین بخوابه ولی روی تخت هیونگش پر کتاب بود و جایی برای خواب خرگوش کوچولو نبود، نفسش رو با فشار بیرون داد از اتاق خارج شد میخواست پیش نامجون بره ولی بین راه منصرف شد و آروم خودش رو به اتاق بوم رسوند، سعی کرد روی نوک پاهاش وایسه و دستگیره رو پایین بکشه ولی در باز بود و پسر با خوشحال وارد اتاق بوم شد.
کوکی با دیدن تابلوی نیمه کاره جلوی پنجره با دهنی باز وایساد و به هنر دست بوم نگاه میکرد؛ دختر روی تخت تکون خورد کوکی سریع به طرف تخت رفت و با کمک گرفتن از دستگیرهی کشوی کنار تخت خودش رو بالا کشید؛ زیر پتو رفت اروم آروم به طرف بوم رفت و خودش رو توی بغل دختر جا داد با حس گرمایی بوم لبخند شیرینی زد با حلقه شدن دستای بوم دور تنش چشماش رو بست.
ساعت نه بوم از خواب بیدار شد و با دیدن کوکی که تو شرف سقوط از تخته سریع پاش رو گرفت و وسط تخت گذاشتش؛ لباس کوکی از روی شکمش بالا رفته بود و اون گردالی نرم رو نمایان کرده بود، بوم طاقت نیاورد و لباش رو روی شکم کوکی گذاشت و اروم فوت کرد کوکی سریع چشماش رو باز کرد و خندید دستش رو روی موهای بوم گذاشت و با صدای بلندی گفت:" منو نخورنونااااا.....نوناااا"
وبوم با لبخند سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت:" من گشنمه کوکییی....بذار تورو بخورم..."
کوکی سریع زیر پتو رفت و داد زد:" من برای جینیم....."
بوم خندید و بلند از روی تخت بلند شد و گفت:" صبحانه چی بخورین؟"
کوکی دستش رو روی لبش گذاشت و گفت:"پنکیک"
بوم صورتش رو شست و سراغ کوکی که دوباره روی تخت ولو شده بود رفت و توی بغلش گرفت و گفت:" اول برو جیش بعد بیا بهم کمک کن باشه؟"
کوکی سرش رو تکون داد و از بغل بوم پایین اومد و به اتاق خودش رفت؛ بوم استین بافت سفید رنگش رو بالا داد و بعد از بستن موهاش کاسه و مواد پنکیک رو بیرون اورد؛ شروع کرد به پختن پنکیک و پسرا کم کن از خواب بیدار شدن و روی صندلیهاشون نشستن؛ بوم نگاهی به ساعت انداخت و بعد از پیامی به جهبوم و پرسیدن این که کی میاد مشغول خوردن صبحانهش شد.
~~~~~
پسرا جلوی تلوزیون نشسته بودن و با ذوق به قسمت جدید انیمیشن مورد علاقهشون نگاه میکردن که زنگ خونه خورد، پسرا با ذوق از بوم پرسیدن:" بوگوم هیونگه؟"
بوم در خونه رو باز کرد و گفت:" نه...پسرا یه نفر اینجاست که میخواد باهاتون حرف بزنه..."
جهبوم با یه لبخند لرزون وارد خونه شد و پسرای کوچیکتر با دیدن جهبوم اخمی کردن روشون رو به طرف چرخوندن جهبوم با استرس نگاهی به بوم انداخت، نامجون و جین به طرف آشپزخونه رفتن و جهبوم با تردید کنار پسرا نشست و گفت:" بابت دیروز....ببخشید...."
هوسوک به جهبوم نگاه کرد و جهبوم ادامه داد:"بیاین با هم دوست باشیم....براتون خوراکی خریدم...."
کوکی هر چقدر تلاش کرد خودش رو بی خیال نشون بده نشد در آخر سرش رو چرخوند با دیدن خوراکیهای خوشمزهی توی دست بوم با لبخند دست زد و با یادآوری قهر بودن با جهبوم گفت:"هنوز آشتی نکردیم...."
جهبوم دوباره به بوم نگاه کرد و دختر با چشمهاش اشاره کرد که ادامه بده، جهبوم دستش رو پشت گردنش برد و گفت:" باهم دوست باشیم دیگه....بیاین یه قولی به هم بدیم...."
یونگی سرش رو چرخوند و با کنجکاوی پرسید:"چی؟"
جهبوم موهای یونگی رو از چشماش کنار زد و گفت:" همو اذیت نمیکنیم و دوستای خوبی باشیم...چطوره؟"
یونگی یه نگاه به سه برادر کوچیکترش انداخت و بعد دستش رو جلو برد تا با جهبوم دست بده و گفت:" قبوله...ولی نونا برای هردوی ماس..."
بوم خندید و جهبوم به ناچاری سرش رو تکون داد، کوکی جلوی در رفت و با ندیدن یوگیوم بلند پرسید:" دوستم کو؟"
جهبوم از روی زمین بلند شد و گفت:" رفته دکتر....شب میاد.."
جیمین توپ فوتبالش رو توی دستش گرفت و با تردید جلو اومد و پیرهن جهبوم رو کشید و گفت:"هیونگ...میشه باهامون بازی کنی؟...."
تهیونگ پشت جیمین وایساد و گفت:" نامجونی و جینی درس میخونن....نونام بلد نیست....میشه؟"
جهبوم با لبخند سرش رو تکون داد و هوسوک و یونگی با هیجان بالا پرسیدن، شش نفرشون توی حیاط وایساده بودن و بوم به سکه رو توی دستش گرفت و گفت:" جهبوم شیر یا خط؟"
_"خط"
بوم سرش رو تکون داد و بعد از پرتاب سکته و دیدن علامت شیر دستش رو به طرف گروه هوسوک و یونگی جیمین برد و گفت:" اولین گروه حمله کنید."
هوسوک با جدیت توپ رو پرت کرد و کوکی که با اصرار های خودش دروازهبان بود با دیدن حرکت سریع هوسوک داد زد:" آجوشی بروووو"
بوم روی صندلی نشست و گوشیش رو بیرون آورد تا از صحنهی جلوش فیلم بگیره، یونگی با لبخند لثهی به بوم نگاه کرد و دختر با هیجان براش دست زد با صدای داد هوسوک که نشونهی گل زدنشون بود سرشون رو چرخوندن، کوکی با اخم روی زمین نشست و به جهبوم نگاه کرد و گفت:" بلد نیستیییی"
بوم از روی صندلی بلند شد و گفت:" کوکی تو داور باش من توی بازی بیام...خوبه؟"
جیمین سریع از گروه خودش بیرون اومد اومد کنار تهیونگ وایساد و گفت:" من پیش تهته"
یونگی با هیجان پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت:"جهبوم هیونگ میبازیییی"
بوم موهاش رو محکم بست و با لبخند به جهبوم نگاه کرد، پسر بزرگتر با تردید پرسید:" مطمئنی؟"
بوم توپ رو زیر پاش گرفت و گفت:" آره..."
کوکی از روی صندلی داد زد:" شروع..."
بوم سریع جلو رفت و هوسوک پشت سرش با سرعت میدوید، جیمین جلوی دروازه وایساده بود و با دیدن حرکت عجیب بوم شوکه شد، دختر جلوی جهبوم وایساد وقتی دید که راهی نیست که گل بزنه صورتش رو جلو برد و بوسهی روی گونهی جهبوم زد و سریع توپ رو به هوسوک شوت کرد؛ پسر کوچیکتر از فرصت استفاده کرد و با سرعت به طرف دروازه دوید و دوباره گل زد، یونگی با ذوق جلوی دروازه میرقصید ولی جهبوم هنوزم توی دنیایی شوک بود.
_"این صلاح جدیده؟"
بوم خندید و درحالی که عقب میرفت سرش رو تکون داد، داخل برگشت تا ناهار رو درست کنه و کوکی با عصبانیت جلو اومد و پاش رو محکم به توپ کوبید، هیچکس تاکید میکنم هیچکس انتظار نداشت توپ با اون سرعت مستقیم به وسط پای جهبوم بخوره پسر بیچاره از درد روی زمین خم بشه، کوکی با چشمای گردش به جهبوم که ناله میکرد نگاه کرد و سریع گفت:" ببهشید...."~~~~~~
•مرسی بابت صبری که برای پارت جدید داشتین، بازم معذرت خواهی میکنم که نتونستم اپ کنم...به طرز بدی کلمات پشت سر هم نمیومدن....شده بود چند دقیقه به صفحهی ورد نگاه میکردم تا کلمه بیاد و بنویسم ولی خب نشد ولی بالاخره نوشتم:)...•امیدوارم از این پارتی که نزدیک ۳هزار کلمهس لذت ببرین و با کامنتها و ووتهای خوبتون بهم انرژی بدین.
•دوستون دارم و موفق باشین^^♡
YOU ARE READING
Babysitter Is My Noona💜
Fanfictionکمکت میکنم حس خوب رو به قلبت هدیه بدی^-^💜 •میخوای بنگتن رو بیبی تصور کنی؟ فیک درستی رو انتخاب کردی، توی این فیک کلی اتفاقات کیوت قراره بیوفته که حسابی سافت و بامزهس. ♡خلاصهی فیک♡ جیمین نگاهی به بوم انداخت و سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ...