72~♡

252 47 75
                                    

سلام دخترااااا*-*♡

اول از همه ممنون که بیبی رو دوست دارین و ازش حمایت میکنید، میدونید که کم کم داریم به پایان بیبی نزدیک میشیم....امیدورام تا اخرش از من و بیبی حمایت کنید^^♡

ووت و کامنت یادتون نره عاشقا♡

~~~~

جیمین خمیازه‌ی کشید و دستش رو برای بغل کردن تهیونگ دراز کرد ولی با ندیدن برادرش چشم‌هاش شد و با خستگی روی تخت نشست؛ اطراف اتاق رو نگاه کرد تا شاید نشانه‌ی از تهیونگ پیدا کنه ولی هیچی نبود با بغض از ناکجا آباد سراغش اومد پایین اومد.
از اتاق ویلایی که هارابوجی برای سفر خانوادگیشون اجاره کرده بود بیرون رفت و دنبال اتاقی گشت که نامجون و جین خوابیده بودن، با رسیدن به در اتاق روی نوک انگشتاش وایساد و دستش رو برای گرفتن دستگیره دراز کرد و نوک انگشتاش موفق به لمس دستگیره شد، اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
یه راست سمت تخت نامجون رفت با تردید کنار تخت وایساد دوست نداشت نامجون هیونگش رو بیدار کنه، میخواست از اتاق بیرون بره که صدای نامجون رو شنید:" جیمینی حالت خوبه؟"
جیمین سریع خودش رو روی تخت نامجون کشید و زیر پتو رفت دستای کوچولوش رو دور نامجون حلقه کرد، نامجون جیمین رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و اروم موهای نرم جیمین رو بوسید و پرسید:" خواب بد دیدی؟"
جیمین سرش رو تکون داد و با لب‌های که آویزون شده بود گفت:" وقتی بیدار شدم ته‌ته نبود تا بغلش کنم هیونگ...خیلی ترسیده بودم...."
نامجون با دستش اروم پشت کمر جیمین میزد و گفت:" اون فقط یه خواب بود جیمینی....تموم شد....حالا بخوابیم؟ فردا قراره بریم شهربازی."
جیمین با ذوق سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو بست با شمردن آب‌نبات‌های که توی خواب میدید سعی میکرد بخوابه. ساعت هفت صبح بود که ضربه‌ی محکمی به شکم هوسوک خورد و باعث شد که با درد از خواب بپره و به دنبال منبع درد بگرده که با دیدن تهیونگ که فاصله‌ی کمی با افتادن نداره سریع بلند شد و دستش رو دور کمر پسر پیچید توی بغلش گرفت، تهیونگ با حس تن گرم هیونگش با لبخند بیشتر خودش رو به هوسوک چسبوند و دوباره به خواب رفت.
آقای کیم با عصایی توی دستش از پله ها پایین اومد یه راست سراغ گرامافون قدیمی که توی ویلا بود رفت و صفحه‌ی موسیقی آهنگ فرانسوی قدیمی رو گذاشت و با شنیدن ریتم آروم اهنگ سراغ اشپزخونه رفت و سعی کرد یه صبحانه مقوی برای نوه‌هاش درست کنه.
یونگی با شنیدن صدای آهنگ چشم‌هاش رو باز کرد با دستش لباسش رو پایین کشید تا پهلو هاش رو از سرما دور نگه داره، بعد از شستن صورتش از پله‌ها پایین رفت و با دیدن هارابوجی که در حال درست کردن وافله با ذوق جلو رفت و گفت:" صبح بخیر هارابوجی.....وااااو چه بوی خوبی میاد"
اقای کیم اروم لپ یونگی رو کشید و گفت:" پسر کوچولوی من خوب خوابیدی؟"
یونگی با ذوق سرش رو تکون داد با دیدن میوه‌های توی بشقاب با هیجان که باعث شد صداش کمی نازک بشه گفت:" هارابوجی میشه من تزئین کنم؟ لطفا لطفااا."
هارابوجی با لبخند عمیق‌تر از قبل سرش رو تکون داد و وافل‌های اماده رو توی بشقاب چید و جلوی یونگی که با ذوق استین‌ لباسش رو بالا میزد گذاشت، هارابوجی توت فرنگی‌ و موز رو جلوی یونگی قرار داد و با دادن چاقو سراغ ادامه کارش رفت.
یونگی زبونش رو بین لباش گذاشت و با دقت چاقو رو روی موز گذاشت و تیکه کرد، توت‌فرنگی‌های قرمز که بهش چشمک میزد تا بخورتشون کار رو براش سخت تر میکرد زیرچشمی به هارابوجی نگاه کرد وقتی دید که پشتش بهشه سریع یه تیکه‌ی بزرگ رو توی دهنش جا داد و سعی کرد سریع بخورتش که با شنیدن صدای هوسوک ترسید.
_" از امروز لقب سنجاب به تو واگذار میشه یونگی."
هارابوجی با شنیدن صدای هوسوک برگشت و با دیدن لپای باد شده‌ی یونگی خنده‌ش گرفت و گفت:" کم کم بخور اینطوری یهو خفه میشی."
یونگی سرش رو تکون داد و هوسوک با بیرون اوردن نوتلا از یخچال کنار یونگی وایساد و گفت:" منم تزئین کنم."
یونگی بشقابی که میوه‌هاش رو چیده بود به طرف هوسوک هول داد، هوسوک با ذوق چشم و یه دهن خندون برای وافل ها کشید و روبه روی هر صندلی گذاشت. کم کم پسرای بزرگتر هم از خواب بیدار شدن و کنار بقیه مشغول خوردن صبحانه شدن، هارابوجی نگاهی به چهره‌ی پسرا انداخت و گفت:" دوست دارین فردا برگردیم؟"
کوکی سرش رو با هیجان تکون داد و گفت:" ارههه لطفااا من دلم برای نونا تنگ شدهههه."
یونگی با شنیدن اسم نونا سریع از صندلی پایین رفت و تبلتش رو از روی مبل برداشت و با ندیدن پیامی از جانب بوم با ناراحتی گفت:" جوابمو نداده...."
با همون لب‌های آویزون برگشت سر میز و نامجون با دیدن ناراحتی یونگی دستش رو جلو برد و لب‌های جلو اومده‌ی پسر رو بین انگشتاش گرفت و کمی کشید، با خنده گفت:" چیشد که پیشی اینقدر ناراحت شد؟"
یونگی تیکه‌ی از توت فرنگی رو توی دهنش گذاشت و گفت:" نونا جوابمو نداده."
نامجون جرعه‌ی از ابمیوه‌ش رو نوشید و گفت:"شاید کلاس داره....یا شاید گوشیش خاموشه."
یونگی سرش رو تکون داد به ارومی گفت:" شاید."
نامجون دستی به موهای نرم یونگی کشید و گفت:" پسر خوب...فردا میریم پیش نونا کلی بغلش کن باشه؟"
لبخند دوباره به لبهای یونگی برگشت و با ذوق سرش رو تکون داد خیلی هیجان داشت تا به نونا بگه که دوست داره توی آینده چیکاره بشه.
هارابوجی بعد از ریختن چایی برای خودش از آشپزخونه بیرون رفت تا هماهنگی‌های لازم برای برگشت به خونه رو فراهم کنه، تهیونگ با سرعت اخرین تیکه ی وافل رو توی دهنش گذاشت و گفت:" جیمین بدو بریم شنا کنیم...."
تا خواست از آشپزخونه بیرون بره جین یقه‌ی لباسش رو گرفت و گفت:" امروز هوا خیلی سرده جایی نمیرین..."
تهیونگ با ناراحتی پاهاش رو زمین کوبید و گفت:" هیونگگگ خسته شدممم حوصله‌م سر رفتههههه."
جیمین یه سره لیوان ابمیوه‌ش رو سر کشید و گفت:" مگه قرار نیست بریم شهربازی؟"
نامجون سرش رو تکون داد و بعد از برداشتن بشقاب خالی از روی میز گفت:" میریم کیوتی....اول وسایلمونو جمع کنیم ."
~~~~~~~~
بوم برای بار هزارم به بیبی‌چک روی میز نگاه کرد و دوباره قطره اشکی که روی گونه‌هاش سر خورد رو پاک کرد، نگاهش به ساعت روی میز افتاد با دیدن ساعت شش صبح نفس عمیقی کشید و گوشیش رو برای تماس گرفتن با مادرش برداشت یکی از عادت‌های خانم گو پیاده روی سر صبح و خرید کوچیک اول صبح بود.
بوم با استرس گوشی رو نزدیک گوشش برد و منتظر شنیدن صدای مادرش شد قلبش با شدت به سینه‌ش کوبیده میشود و اشک‌های بیشتری از چشم‌هاش پایین میومد، دماغش رو بالا کشید باز هم منتظر شد در نهایت خانم گو گوشیش رو برداشت و گفت:" سلام دخترم...ببخشید دیر جواب دادم..."
بوم نفس عمیقی کشید و اروم گفت:" اشکال نداره."
بوم پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و منتظر ادامه‌ی حرف مادرش شد، خانم گو با دیدن ساعت با تعجب پرسید:" بوم تا الان بیدار بودی؟"
بوم "هوم " ارومی گفت و دماغش رو بالا کشید، خانم گو روی یه صندلی نشست تا کمی استراحت کنه و گفت:" داری نگرانم میکنی دختر....چیشده؟"
بوم با صدای لرزونش گفت:" میشه بیایی اینجا؟"
خانم گو با شنیدن صدای لرزون بوم با ترس و نگرانی پرسید:" بوم...اتفاقی افتاده؟!!...حالت خوب نیست؟!"
بوم سعی کرد اشک‌هاش رو کنترل کنه و گفت:" مامان...لطفا بیا پیشم..."
خانم گو سریع به طرف خیابون دوید و دستش رو برای گرفتن تاکسی بالا اورد و گفت:" مامان همین الان میرسه بوم....یه کم دیگه میرسم پیشت عزیزم."
با قطع شدن تماس بغض بوم با صدای بلندی شکسته شد، پتو رو روی سرش کشید و تا زمانی که مادرش برسه خودش رو زیر پتو پنهان کرد بیست دقیقه خودش رو زیر پتو پنهان کرده بود انگار میخواست از پتو یه سپر محکم بسازه.
با شنیدن صدای زنگ در سریع روی تخت نشست و با شنیدن صدای مادرش لبش رو گاز گرفت و در رو باز کرد، خانم گو با دیدن صورت سفید و چشمای قرمز بوم با ترس داخل شد و بی هیچ حرفی بوم رو بغل گرفت، بوم انگار منتظر همچین بغلی بود بی هیچ حرفی بلند گریه کرد خانم گو دستش رو روی موهای بوم کشید سعی کرد کنجکاوی و نگرانیش رو نگه داره تا زمانی که بوم بالاخره اروم بشه و خودش همه‌ی حرف‌هاش رو بزنه، اروم وارد سالن کوچیک خونه‌ی بوم شدن و خانم گو دخترش رو روی مبل نشوند و سرش رو چرخوند تا شاید دلیل حال خرابی دخترش رو ببینه با دیدن بیبی‌چک روی میز با شوک جلو رفت.
با برداشتن بیبی‌چک و دیدن اون دو خط پر رنگ حس کرد قلبش برای چند ثانیه دست از تپیدن برداشت با شوک سرش رو بالا اورد و با دیدن دستای مشت شده‌ی بوم اروم گفت:" این....بوم مطمعنی؟"
بوم اروم سرش رو تکون داد خانم گو با شوکی که بهش وارد شده بود خیلی ناخواسته صداش رو بالا برد و گفت:" این یعنی چی؟ بوم میفهمی چه کاری کردی؟!"
بوم فشار دستش رو بیشتر کرد و با صدای ارومی لب زد:" نمیخواستیم اینطوری بشه...."
خانم گو موهاش رو باز کرد و دستش رو بینش برد تا شاید از این سردردی که یهویی سراغش اومده خلاص بشه ولی بیشتر از قبل شد، خانم گو سریع گفت:" بیا بریم ازمایشگاه شاید...شاید این دستگاه خراب شده...."
بوم نفس عمیقی کشید و با کمک مادرش اماده شد خانم گو با استرس دست بوم رو توی دستش گرفت و در حالی که با نگرانی به بیرون نگاه میکرد دست دخترش رو محکم نگه داشته بود هر از گاهی نوازش‌های ارومی روی دستش میذاشت و نشون میداد که هنوزم توی این لحظه به فکر دخترشه، با رسیدن به بیمارستان خانم گو دخترش رو بغل گرفت و گفت:" میدونم...میدونم برات سخته...ولی مامان همیشه پششته باشه؟...."
بوم سرش رو اروم تکون داد و همراه مادرش وارد بيمارستان شد و بعد از گذروندن یه تایم کوتاه برای گرفتن وقت روی صندلی انتظار نشستن تا دکتر مربوطه از راه برسه، خانم گو با استرس دستش رو توی دست بوم گذاشته بود و با خودش درگیر بود که سوالای توی ذهنش رو از بوم بپرسه یا نگه داره برای بعد ولی با بیشتر شدن اون حس معذب و خفه کننده بدون فکر پرسید:" جه‌بومه؟"
بوم بدون حرف سرش رو تکون داد، خانم گو انگار خیالش راحت شده باشه گفت:" میدونه؟"
بوم این بار سریع‌ سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:" اول به تو گفتم....نمیخواستم بفهمه..."
خانم گو موهای بوم رو پشت گوشش زد و گفت:" دخترم....حتما برات سخت بوده...."
با شنیدن شماره‌ی ویزتشون از روی صندلی بلند شدن و بوم وارد اتاق ازمایش شد خانم گو روی همون صندلی نشست تا زمانی که بوم از اتاق بیرون بیاد به اینده‌ی نامعلومی که داشتن فکر کرد، با پیامی که از جانب همسرش گرفت قلبش با استرس تپید.
_"عزیزم پیاده‌رویت کمی زیاد نشد؟"
خانم گو ناخواسته ناخنش رو زیر دندونش گرفت و نوشت:" با بوم اومدم صبحانه‌ی مادر دختری...با بوگوم صبحانه بخور."
اقای کیم نوشت:" اگه بوگومو از کنار دوست دخترش بتونم جدا کنم حتما باهاش میرم بیرون."
لبخند کوچیکی روی لبهای خانم گو اومد و با بالا اوردن سرش و دیدن بوم سریع از روی صندلی بلند شد پرسید:" چیشد؟...."
بوم دستی به موهاش کشید و گفت:" چندتا ازمایش گرفتن......تا چند ساعت دیگه جوابش آماده میشه."
خانم گو سرش رو تکون داد بوم رو بغل گرفت و اروم پشت کمرش میزد تا کمی ارومش کنه، برای صرف صبحانه به کافه‌ی که نزدیک بیمارستان بود رفتن و بوم بدون حرفی با انگشتاش بازی میکرد خانم گو متوجه‌ی ناراحتی بوم شد ولی نمیدونست چطوری باید باهاش حرف میزد و ارومش میکرد.
_"دوست داری به جه‌بوم بگی؟"
بوم با شنیدن این حرف سریع سرش رو بالا اورد و گفت:" فعلا نه....نه..."
خانم گو سرش رو تکون داد و با آماده شدن سفارش ‌هاشون توی سکوت به صبحانه‌شون رسیدن.
~~~~~~~~
نامجون بند کفش تهیونگ و جیمین رو بست و گفت:" فقط ما خودمون میریم شهربازی پس لطفا اذیت نکنید تا امشب خاطره‌ی خوبی توی ذهنمون بمونه....باشه؟"
جیمین با ناراحتی گفت:" سری قبل من دعوا رو شروع نکردم ته ته کرد..."
جین کلاه کوکی رو مرتب کرد و گفت:" پس اونی که برای کبوترا دونه میریخت توی پاریس در حالی که اجازه غذا دادن به پرنده رو نداشت کی بود؟ جیمین تو میشناسیش؟"
جیمین سرش رو تکون داد و برای فرار دست هوسوک رو گرفت و به طرف شهربازی که فاصله‌ی کمی باهاشون داشت رفتن.
تهیونگ با رسیدن به در ورودی با دهنی باز به شهربازی که با چراغ‌های روشن میزبان مهمون‌هاش بود خیره شد، اون قدر زیبا و فرینده بودن که نمیدونست دوست داره کدوم رو اول امتحان کنه پس بدون هیچ نقشه‌ی وسط شهربازی وایساد و با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد. نامجون‌ بعد از گرفتن کارت و شارژ کردنش کنار پسرا وایساد و گفت:" دوست دارین کدومو اول امتحان کنید؟"
یونگی به تاب بزرگ اشاره کرد و گفت:" اول اونو میخوامممم"
نامجون سرش رو تکون داد و گفت:" جین من کوکی رو نگه میدارم شما برین بازی کنید....بلیط یادت نره"
جین با هیجان بلیط‌هاشون رو گرفت و همراه پسرا به طرف تاپ رفتن، کوکی سرش رو چرخوند تا شاید وسیله‌ی که به دردش بخوره رو پیدا کنه با دیدن سرسره‌های رنگی با ذوق دستش رو روی صورت نامجون کشید و گفت:" هیونگی...شول‌شله(سرسره)"
نامجون رد انگشتش رو گرفت:"حتما بیبی...دوست نداری هیونگا رو ببینی دارن تاب بازی میکنن؟"
کوکی سرش رو تکون داد و گفت:" دوش دالم...بعدش بلیم؟"
نامجون گاز ارومی از لپ کوکی گرفت و گفت:" باشه بیبی."
گوشیش رو بیرون اورد و از پسرا که با هیجان روی صندلی‌های تاپ نشسته بودن و با سرعت میچرخیدن فیلم میگرفت. حالا نوبت کوکی بود که با ذوق به طرف سرسره‌های رنگی میرفت، تهیونگ و جمینی هم کوکی رو همراهی میکردن و با هیجان از رنگ های مختلف سر میخوردن و با صدای بلند هیونگاشون رو صدا میکردن تا بهشون توجه کنن و موقع سر خوردن براشون شکلک در میاوردن.
تا عصر حسابی توی شهربازی وقت گذروندن و کلی بازی و خوراکی امتحان کردن که با تماس هارابوجی تصمیم گرفتن برگردن، اقای کیم روی مبل رو به روی تراس نشسته بود و در حالی که چایش رو می‌نوشید به اهنگ قدیمی مورد علاقه‌ش گوش میداد که با شنیدن حضور نوه‌های دوست داشتنیش با لبخند سرش رو چرخوند با دیدن صورت نقاشی شده‌ی پسرا خنده‌ش گرفت، کوکی تل خرگوشیش رو روی موهاش درست کرد و گفت:" هارابوجی ببین شبیه بانی شودمممم."
یونتان با ذوق دور پای تهیونگ میچرخید و دمش از هیجان تکون میداد و هر از گاهی به صورت کیوت تهیونگ پارس اروم میکرد.
اقای کیم کوکی رو توی بغلش گرفت و با انگشت به بینی کوچیک کوکی زد و گفت:" تو همیشه خرگوشی کوکی."
کوکی یه لبخند بزرگ زد و گفت:" دلسته(درسته) "
نامجون بعد از نوشیدن اب از پله ها بالا رفت و گفت:" من میرم بقیه وسایلمو چک کنم....."
جین روی مبل دراز کشید و دستش رو روی صورتش کشید و گفت:" هارابوجی....بعد شام راه میوفتیم؟"
جیمین جلوی آینه‌ی قدی ویلا وایساده بود و با انگشتش لپاش رو فشار میداد و به تصویر کیوت خودش توی اینه میخندید، اقای کیم سرش رو تکون داد و گفت:" جین از هفته‌ی بعدی باید بری کمپانی برای شروع تمرینا"
جین سرش رو تکون داد و بعد از بغل گرفتن کوکی خواب الود گفت:" ما هم وسایلمونو جمع میکنیم...کوکی اول صورتتو بشورم."
کوکی جیغ زد و گفت:" نهههه میخوام به نونا نشون بدم."
جین کمی گوشش رو ماساژ داد و گفت:" عکس گرفتیم...اگه روی صورتت بمونه صورتتون خراب میکنه..دیگه نرم نیستیا..."
کوکی با شوک دستش رو روی صورتش کوبید و گفت:" نهههه کوکی باید نرم باشههه نونا لپای منو دوست دارهههه."
جین سرش رو تکون داد و گفت:" باشه بریم حمام....جیمین تهیونگ میخواین حمام کنید؟"
تهیونگ با ذوق سر تکون داد و دنبال جین وارد اتاق شد، هوسوک و یونگی هم روی تخت اتاق‌هاشون دراز کشیدن تا کمی انرژی جذب کنن بعد سراغ جمع کردن وسایل‌های که جا مونده بود بکنن.
~~~~~~~
دو ساعت از وقتی که جواب ازمایش رو گرفته بود می‌گذشت و بوم بازم نمی‌خواست حرف بزنه خانم گو با استرس به جواب مثبت ازمایش نگاه می‌کرد و با نگرانی نگاهش رو به بوم داد، نمیدونست چطوری باید این خبر رو همسرش بده از یه طرف نگران بابت رفتارهای همسر و بوگوم رو داشت از یه طرفم نگران این سکوت بوم بود.
نفس عمیقی کشید و دست بوم رو گرفت و گفت:" باید به پدرت بگم بوم....بعدش به جه‌بوم میگیم...باشه؟"
بوم با چشمای اشکی سرش رو بالا اورد و گفت:" اما بابا...."
خانم گو موهای بوم رو مرتب کرد و گفت:" میدونم میترسی...ولی باید بدونه...این بچه از دوست‌پسرته از یه فرد غریبه نیست...هر چی بشه مامان همیشه پشتته...اینو یادت باشه عزیزم."
بوم سرش رو تکون داد؛ زمانی که به خونه رسیدن بوم با استرس دستش رو توی جیب هودیش کرد و بعد از گذاشتن کلاه هودیش روی سرش بدون تولید صدا خودش رو به اتاق رسوند. خانم گو با دیدن بوگوم و همسر توی پذیرایی با شوک پلک زد و گفت:" سلام....دوتاتون اینجاین...."
بوگوم تیکه‌ی پرتغال توی دهنش گذاشت و گفت:" مامان خوبی؟"
خانم گو سعی کرد برگه رو زیر کیفش روی اپن پنهان کنه و با لبخند گفت:" اره خوبم...فقط کمی خسته‌م..."
نگاه بوگوم با برگه‌ی زیر کیف رفت میدونست نباید به این کنجکاوی اجازه‌ی پیشروی بده ولی باز هم نتونست تحمل کنه از روی مبل بلند شد و به ارومی برگه رو برداشت و سعی کرد بدون جلب توجه پدرش برگه رو بخونه، بعد چند ثانیه با خوندن برگه با شوک پلک زد و نگاهش رو به در اتاق بوم داد پس حس ناراحتی بوم بی دلیل نبود عصبی پلکاش رو بست و دستش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت، خانم گو بعد از عوض کردن لباساش از اتاق بیرون اومد و با دیدن بوگوم که برگه توی دسته شوکه سرجاش خشک شد، اقای ووهان با دیدن حرکات عجیب مادر و پسر پرسید:" چیزی شده؟"
بوگوم برگه‌ی توی دستش رو جلوی پدرش گرفت و بی هیچ حرفی به طرف اتاق بوم رفت، میخواست در بزنه ولی با شنیدن صدای ضعیف گریه‌ی بوم عقب کشید این اتفاق هر چقدر هم برای بوگوم شوکه کننده باشه برای بوم دو برابر دردناک بود. ووهان با خوندن دوباره‌ی برگه با شوک سرش رو بالا اورد و گفت:" این یعنی چی؟"
خانم گو سریع گفت:" عزیزم....چیزه...."
بوگوم دوباره وارد اشپزخونه شد و به مادرش نگاه کرد، خانم گو با استرس موهاش رو کنار زد و گفت:" این جواب ازمایش..بارداریه...."
اقای ووهان با اخم دوباره به برگه نگاه کرد و گفت:" میدونم....و این میگه که بوم بارداره....درسته؟"
خانم گو سرش رو تکون داد بوم اروم در اتاقش رو باز کرد و بوگوم با دیدن صورت خیس بوم جلو رفت و چند ثانیه خواهرش رو بغل گرفت، بوم لبخند کوچیکی زد و گفت:" باید با بابا صحبت کنم..."
خانم گو روی مبل نشست و به همسرش که با اخم به برگه نگاه میکرد خیره شد با اومدن بوم نگاه ووهان از برگه بالا اومد و خانم گو با نگرانی نگاهش بین این دو نفر جابه جا میشود.
بوم اب دهنش رو قورت داد و گفت:" بابا....ببخشید...."
ووهان با شنیدن عذرخواهی بوم شوکه پلک زد و از روی مبل بلند شد و خودش رو به بوم رسوند، دختر چشم‌هاش رو بست و منتظر هر حرکتی از جانب پدرش بود ولی با بغل شدنش بغضش شکست. ووهان اروم موهای بوم رو نوازش کرد و گفت:" میدونم ترسیدی....میدونم این یه مسئولیت سنگینیه...."
بوگوم با دیدن اشکای بوم ناخواسته بغض کرد و سعی کرد کمی جو رو عوض کنه گفت:" من برای دایی شدن خیلی جوونم."
بوم کمی خندید و پدرش همونطور که موهای بوم رو می‌بوسید گفت:"بابا همیشه اینجاست....اشکال نداره...."
بوم پدرش رو محکم بغل کرد و مدتی همونطور توی بغل پدرش موند، خانم گو بعد از اروم شدنش گفت:" بوم.....کی میخوای به جه‌بوم بگی؟"
بوم سرش رو به نشونه‌ی نمیدونم تکون داد و بوگوم گفت:" الان زوده....."
ووهان نفس عمیقی کشید و گفت:" همون‌طور که بوم مسئوله اونم باید مسئولیت کارش رو قبول کنه و کنار بوم بمونه."
خانم گو کنار بوم نشست و گفت:" ما این محبت رو قبولش کردیم بوم...دیگه نگران نباش باید حسابی مراقب خودت و این فرشته باشی..."
~~~~~~
نامجون با برداشتن اخرین چمدون و گذاشتنش روی چرخ گفت:" هیچ جا خونه‌ی خود ادم نمیشه."
جین کوکی خوابالود رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت:" بعد این سفر چندین ساعته یه خواب طولانی میچسبه."
یونگی کنار نامجون وایساد و گفت:" هیونگ....کی میریم پیش نونا؟"
نامجون موهاش یونگی رو برهم ریخت و گفت:" کمی استراحت کنیم...فردا بهش پیام میدم باشه؟"
یونگی با ذوق سرش رو تکون داد و کنار هوسوک راه افتاد تا به خونه برن، دوست داشت زودتر بوم رو ببینه کلی حرف داشت که بوم بزنه.
~~~~~~
به درخواست مادرش امشب رو خونه ی خودشون مونده بود و بوگوم هم تصمیم داشت کنار خواهرش بمونه، ساعت دوازده شب بوم با شنیدن صدای ضربه‌ی ارومی که به در اتاقش میخورد روی تخت نشست و با دیدن کله‌ی بوگوم با خنده گفت:" تو الان نباید بخوابی؟"
بوگوم اروم وارد اتاق شد و در رو بست و کنار بوم روی تخت دراز کشید وگفت:" اینارو توی اینترنت دیدم....ببینش"
بوم با دیدن لباسای نوزادی خنده‌ش گرفت و گفت:" تو خیلی هیجان‌زده‌ای"
بوگوم بوم رو توی بغلش فشار داد و گفت:" نمیدونی چقدر از شنیدن این خبر خوشحالم...دارم دایی میشم..."
بوم بوگوم رو بغل کرد و گفت:"ممنون..."
بوگوم بعد از ثانیه سکوت با صدای کیوتی پرسید:" جنسیت نینی معلوم نیست؟"
بوم با شنیدن صدای کیوت بوگوم خنده‌ش گرفت و گفت:" نه هنوز احتمالا اندازه‌ی نخود باشه.."
بوگوم خندید و محکمتر بوم رو بغل گرفت و گفت:" این نخود قراره زندگیمون رو بهشت کنه."

~~~~~~~ 

و اینم پارت جدید و طولانی:))

امیدوارم همونطور که من دوسش دارم شما هم دوسش داشته باشین و کلی حس خوب بهتون داده باشم.

اینو میخواستم بگم، الان احتمال داره وقتی دارین میخونین بگین که چطور اینقدر سریع قبول کردن بوم رو خب ببینید توی ذهن من اینطوریه که خب وقتی این اتفاق افتاده ( حالا جه‌بوم دوست پسر بومه و خانواده‌ش میشناسنش) سرزنش کردن فایده‌ی نداره بیشتر حس بد به اون شخص میده...باید کنارش باشی و حمایتش کنی؛ البته به طرز فکر و فرهنگ هم مونده‌ها

فکر میکنید ریکشن پسرا به خبر بارداری بوم چیه؟

نینی بوم دختره یا پسر؟:))

برای شروع فیک جدید خیلی هیجان دارم گایز:)

دوستون دارم و ووت و کامنت یادتون نره^^♡

بوس بهتون.

Babysitter Is My Noona💜Onde histórias criam vida. Descubra agora