35~♡

367 72 215
                                    

ووت و کامنت یادتون تره بیبی‌ها♡
~♡~♡~♡~

ناهار توی سکوت و بی‌توجهی جین به کوکی گذشت، نامجون با چشمای که انگار داشت به جین میگفت به برادرش حرف بزنه نگاهش میکرد ولی جین براش مهم نبود کوکی با بی‌اشتهایی غذایی که بوم جلوی دهنش نگه میداشت رو میخورد، بعد از ناهار نامجون با پیامی که از میچا دریافت کرد سریع وارد اتاقش شد و با دیدن اتاق نابود شدش سریع به طرف لباسای روی تخت رفت و اونارو خیلی شلخته داخل کمد اویزون کرد باقی وسایل اضافه رو توی کشوی اتاقش فرو کرد که شاید بعدا دوباره جا به جاشون کنه.
جین با شنیدن صداهای زیادی از اتاق نامجون در رو باز کرد و با دیدن نامجون که سریع وسایلش رو جا به جا میکنه با تعجب پرسید:" چیزی شده؟ "
نامجون تختش رو مرتب کرد و در اخر بالشتش رو روی تخت گذاشت و گفت:" میچا و مینا دارن میان اینجا"
جین با چشمای گرد شده سریع به طرف اتاقش دوید و اونم شروع به مرتب کردن اتاقش کرد؛ بوم با ویتامین هفتگیشون از پله ها بالا اومد با دیدن نامجون و جین که با سرعت توی اتاق هاشون حرکت میکنن پرسید:" چیزی شده؟!"
جین سریع جلو اومد و ویتامینش رو از دستای بوم گرفت و گفت:" مینا داره میاد و تو اتاقم انگار بمب ترکیده."
نامجون دست از کار برداشت ویتامینش رو خورد و گفت:" قراره چند روزی که مدرسه نمیریم اونا بیان و درسای هرروز رو بهمون بگن"
جین عروسکای کوکی رو روی تخت و سبد بازیش ریخت، نفس نفس زنان کتاب های روی میز رو مرتب کرد و در اخر بعد از کلی تحرک روی صندلی اتاقش نشست، با شنیدن ضربه های ارومی که به در میخورد با سختگی از روی صندلیش بلند شد و با باز کردن در با کوکی که خیلی مظلوم سرش رو پایین انداخته بود و دستاش رو توی هم قفل کرده بود نگاه کرد، میخواست از کیوتی برادرش لبخند بزنه ولی با یاداوری کاری که کوکی کرده لبخندش رو جمع کرد. کوکی با ندیدن لبخند جین چشماش اشکی میشود اروم پرسید:" میشه دفتر و بانی رو بردارم؟ "
جین از جلوی در کنار رفت و کوکی با قدم های اروم به طرف کوله ش رفت و اون رو اروم روی شونه های کوچولوش گذاشت و به طرف جین برگشت و گفت:" میرم پیش نونا "
جین یه هومی گفت خودش رو با گوشیش مشغول کرد، کوکی اطراف اتاق رو برای پیدا کردن بانی گشت ولی پیداش نکرد در اخر با دیدن عروسک روی تختش لبش اویزون شد، تلاش کرد که روی انگشتاش وایسه و عروسکش رو برداره ولی موفق نشد، جین با دیدن تلاشای مکرر کوکی بلند شد و بدون حرف عروسک رو برداشت و جلوی کوکی نگه ش داشت تا پسر کوچولو اون رو از دستش بگیره.
کوکی با ذوق بانی رو توی بغلش فشورد و نگاهش رو به جین داد تا خواست ازش تشکر کنه جین دوباره تنهاش گذاشت و روی صندلیش نشست، کوکی میخواست ازش معذرت خواهی کنه ولی این بی توجه ی جین قلب کوچولوش رو اذیت میکرد.
با قدم های سریع از اتاق بیرون رفت تا هیونگش از حضورش اذیت نشه روی انگشتای پاش وایساد و تلاش کرد در رو ببنده که توی یه ثانیه انگشتای کوچولوش بین در موند، کوکی لبش رو گاز گرفت تا گریه نکنه نمیخواست جین هیونگش رو بیشتر از این ناراحت کنه، انگشتای قرمز شدش رو فوت کرد و با بغل گرفتن بانی به طرف اتاق بوم رفت.
وقتی در اتاق بوم رو باز کرد با دیدن تابلو و رنگ های مختلف گوشه و کنار اتاق تلاش کرد اروم قدم برداره تا چیزی رو خراب نکنه نمیخواست بوم هم ازش ناراحت بشه؛ با کمک گرفتن از گوشه ی پتو خودش رو از تخت بالا کشید و بالاخره بعد از کلی تلاش روی تشک نشست و نفس های عمیقی کشید.
به انگشتای که کمی ورم کرده بود نگاه کرد و دماغش رو بالا کشید دلش میخواست گریه کنه و خودش رو توی بغل جین هیونگش مخفی کنه ولی جین ازش حسابی ناراحت بود؛ به سختی کیفش رو از روی شونه هاش برداشت و دفتر و مداد شمعی هاش رو روی تخت گذاشت و خودش رو تا اومدن بوم سرگرم کرد ولی بعد از گذشت چند دقیقه و نیومدن بوم چشماش گرم شدن و به خواب رفت.
بوم درحال درست کردن یه نوشیدنی گرم بود که زنگ خونه به صدا دراومد، بوم به طرف در رفت بعد از باز کردنش نگاهش به دو دختر افتاد و با لبخند گفت:" شما باید مینا و میچا باشین درسته؟"
دو دختر سرشون رو تکون دادن، میچا دستش رو جلو برد و گفت:" چو میچا هستم"
مینا هم دستش رو جلو برد و گفت:" لی مینا هستم...از دیدنتون خوشحالم اونی"
بوم دست مینا رو با محبت فشورد و گفت:" خوش اومدین دخترا بیاین داخل پسرا منتظر شمان."
دخترا با لبخند وارد خونه شدن و روی مبل نشستن تا اینکه بالاخره نامجون و جین از پله ها پایین اومدن؛ مینا با دیدن کبودی های صورت جین با ناراحتی پرسید:" هییی اقای جذاب به صورتت نمیرسی نه؟ "
جین خندید و گفت:" خوب میشه نونا مراقبه"
میچا با خجالت به نامجون نگاه کرد و گفت:" نبودی جکسون و وونگ جو خیلی شلوغ بازی دراوردن."
مینا انگار چیزی یادش اومده باشه دستشو روی پیشونیش زد و گفت:" وای داشت یادم رفت یه اقای به اسم بوگوم دنبال یونگی و هوسوک اومده بود "
بوم با سینی نوشیدنی جلو اومد و گفت:" برادر من بود"
مینا سرش رو تکون داد جین بعد از برداشتن لیوان نوشیدنی به پله اشاره کرد و گفت:" تا قبل اومدن شیطونا یه کم درس بخونیم"
مینا و میچا سرشون رو تکون دادن و همراه پسرا به طبقه ی بالا رفتن؛ بوم به اشپزخونه برگشت تا برای هر چهارنفرشون خوراکی های مختلفی اماده کرد و به طرف اتاقشون رفت.  میچا هنوزم از نامجون خجالت میکشید نمیتونست به راحتی با همه دوست بشه و این اذیتش میکرد لبش رو گاز گرفت و کوله ش رو روی زمین گذاشت، نامجون با دیدن حرکتای معذبانه ی میچا پرسید:" مشکلی پیش اومده؟ "
میچا با استرس لبخندی زد و موهاش رو با کش بست و اروم گفت:" نه اصلا... فقط نمیخوام کار اشتباهی بکنم.... تو اولین دوست منی... "
نامجون لبخند مهربونی زد روی صندلی اضافه نشست گفت:" نگران نباش...کنار من خودت باشه لازم نیست تظاهر کنی"
میچا لبخندی زد کتاب تاریخ رو ورق زد تا به درسی که امروز داشتن برسه که بوم در اتاق رو زد و از پشت در گفت:" براتون خوراکی اوردم تا موقع درس خسته نشین"
نامجون با لبخند بلند شد سینی خوراکی رو از دستای نوناش گرفت دوباره وارد اتاق شد؛ میچا درس امروز رو باز کرد و گفت:" درسای امروز سخت نبود فقط نکته های مهمی داشتن که اگه تو ذهنت نگه داری نمره ی کامل میگیری"
نامجون سرش رو تکون داد کتاب خودش رو باز کرد و شروع کردن؛ مینا هنوزم با کنجکاوی به اتاق جین و کوکی نگاه میکرد، با دیدن قاب عکسای زیادی از دو برادر با مهربونی گفت:" کوکی خیلی شیرینه"
جین لبخند کوچیکی زد بی حوصله دفترش رو باز کرد و گفت":" ولی یه هیولاس"
مینا با اخم به بازوی جین زد و با حرص گفت:" راجب کوکی اینطور نگو اون خیلیم فرشته ش"
جین سرش رو تکون داد گفت: بیا شروع کنیم "
مینا دفتر و کتاب ریاضیش رو باز کرد و گفت:" مبحث جدید خیلی چرت بود....امیدوارم بتونیم بفهمیم..."
بوم در اتاق جین رو زد و گفت:" جینی براتون خوراکی اوردم."
جین بعد از گرفتن سینی خوراکی دوباره کنار مینا نشست و در حالی که یه پاستیل رو توی دهنش گذاشته بود به مسئله ی ریاضی خیره شد؛ بوم در اتاقش رو باز کرد و اروم وارد اتاقش شد، با دیدن کوکی که خواب بود پتوی روش کشید و سعی کرد بدون صدا درسش رو بخونه.
بوگوم بالاخره جلوی مهدکودک وایساد و با دیدن جیمین و تهیونگ که با دوستاشون از مهد خارج میشن با لبخند دستش رو تکون داد و جلو رفت؛ کمربند تهیونگ و جیمین رو بست و پشت فرمون نشست و با هیجان پرسید:"خب پسرا اول بریم یه سر به پاپی کوچولو بزنیم بعد بریم خونه؟ "
تهیونگ با هیجان گفت:" اره هیونگ بریممم"
جیمین شیشه رو پایین کشید و گفت:" من بستنی میخوام"
بوگوم با لبخند سرش رو تکون داد و به طرف محل کارش رفت؛ یونگی دفتر مشقش رو توی دستش نگه داشته بود با ذوق به برچسب ستاره ش نگاه میکرد؛ انشایی حسابی روش کار کرده بود نمره ی کامل گرفته بود و یونگی میخواست با نشون دادن موفقیتش به نونا حالش رو خوب کنه و کاری کنه لبخند بزنه.
هوسوک در حالی که نی شیر توت‌فرنگی رو توی دهنش گذاشته بود و اروم اروم اون رو مینوشید پاهاش رو با ریتم تکون میداد؛ بوگوم جلوی دامپزشکی نگه داشت و در رو برای پسرا باز کرد تا دونه دونه بیرون بیان؛ یونگی کیف و دفترش رو توی ماشین گذاشت و دست هوسوک رو گرفت و وارد دامپزشکی شد.
بوگوم برای همکارش دستی تکون داد و به طرف اتاقک بزرگ و مخصوص استراحت پاپی ها رفت؛ سگ پشمالویی کوچولویی رو توی بغلش گرفت به طرف پسرا برگشت روی زانوهاش خم شد و گفت:" پسرا کوچولوی مارو ببینید."
تهیونگ با دیدن سگ به اون کوچیکی با چشمای گرد و براق جلو رفت و پرسید:" هیونگ این چرا اینقدر کوچولوئه؟!!! "
بوگوم خندید موهای روی سر پاپی رو نوازش کرد و گفت:" چون خیلی بچه س باید حسابی مراقبش باشیم تا خوب بزرگ بشه و بعد براش یه خانواده پیدا کنم "
جیمین دستش رو برای ناز کرد سگ جلو برد و با ناراحتی پرسید:" یعنی مثل من مامان نداره؟ "
بوگوم سرش رو تکون داد و تهیونگ با غم پرسید:" حتی بابا؟ "
بوگوم بازم سرش رو تکون داد و نگاهی به پاپی کوچولو انداخت، هوسوک با تردید جلو رفت و پرسید:" هیونگ گاز نمیگیره؟ "
یونگی با ترس جلوی اتاقک یه سگ دیگه وایساده بود و با چشمای لرزون بهش نگاه میکرد دوست داشت جلو بره و مثل بقیه ی برادراش هاپو رو ناز کنه ولی میترسید پس تصمیم گرفت از پشت حصار به اون پاپی نگاه کنه؛ سگ کوچولو خواب بود بدون توجه به نگاه خیره یونگی تو دنیایی رویاهاش به سر میبرد.
تهیونگ با جدیت که توی فکر بود و با دستای کوچولو سر پاپی رو نوازش میکرد؛ بعد از چند دقیقه فکر کردن سرش رو بالا اورد و به بوگوم نگاه کرد با جدیت پرسید:" هیونگی ...میشه من باباش بشم؟؟"
جیمین با تعجب به خودش اشاره کرد و پرسید:" اینطوری من مامانش میشم؟؟!!"
هوسوک با خنده گفت:" نه تو عمو میشی نه مامان...نونا مامان میشه"
تهیونگ با لبخند به بوگوم خیره شد با امیدواری پرسید:" میشه من باباش بشم؟ "
بوگوم پاپی توی دستش رو روی تشک مخصوصش گذاشت و گفت:" البته ولی الان خیلی کوچیکه و باید حسابی ازش مراقبت کنیم تا خوب بزرگ بشه بعد میدمش به تو باید خیلی خوب ازش مراقبت کنی"
تهیونگ با ذوق جیمین رو بغل کرد و با صدای بلندی گفت:" من دارم بابا میشمممم"
بوگوم خندید و بعد از دادن دارو و غذای به پاپی دست پسرا رو گرفت و به طرف خونه رفتن.

~♡~♡~♡~♡~

•حس میکنم از جنگ برگشتم:》 سه روز حالم داغون بود و الان خیلی بهترم:)♡

•نمیتونم شیرینی کوکی رو تحمل کنم😭 خیلی مظلومهههه؛ دیدین دستش موند لای در:'( بچم هیچ کاری نکرد....

•ته ته میخواد بابا بشه،چیمی عمو میشه:)))) من چطوری زندم؟؟!!

☆امیدوارم پارت جدید قلبتون رو پر اکلیل و حس خوب کرده باشه^-^

☆نظرای قشنگتون رو بهم بگین خوشحال میشم^-^♡

Babysitter Is My Noona💜حيث تعيش القصص. اكتشف الآن