قبل خواب اینا پارت رو بخونید^^
ووت و کامنت یادتون نره^^♡
~~
بالاخره روز عروسی سئوجون رسیده بود و همه حسابی هیجان داشتن.
_"بوم از اون آیینه دل بکن بیا پایین باید بریم دیرمون میشه."
بوگوم با حرص خواهری که چند ساعت توی اتاق بود رو صدا کرد تا شاید زودتر بیرون بیاد؛ سودام با دیدن باز بودن پاپیون تهیونگ روی زانوهاش خم شد تا درستش کنه، تهیونگ با تعجب به سودام نگاه کرد سرش رو کج کرد و گفت:" نونا...بوگوم هیونگ کی با تو عروسی میکنه؟"
سودام لبخند کوچیکی زد و بعد از محکم کردن کِره گفت:" نمیدونم کیوتی."
تهیونگ از توی جیب شلوارش کش مو اضافهی که برای کوکی برمیداشت رو بیرون آورد و با چشمای مظلوم به سودام گفت:" میشه قبل هیونگ با من ازدواج کنی؟"
سودام شوکه پلک زد و بعد چند ثانیه با خنده دستش رو جلو برد گفت:" چرا که نه کیوتی."
جهبوم از آشپزخونه بیرون اومد با دیدن تهیونگ که کش رو به سختی توی انگشت سودام میبرد، خندید و بلند رو به پسر بیخیالی که روی مبل نشسته بود و با کوکی بازی میکرد گفت:" بوگوم دیر اومدی دوست دخترت رو دزدیدن."
دبوگوم با شوک برگشت با دیدن تهیونگ که با ذوق به سودام نگاه میکنه کوکی رو روی مبل گذاشت و بعد بلند شد و با صدای بلندی گفت:" یاااا تهیونگ قرارمون این نبوددد!!!"
تهیونگ با ذوق دست سودام رو گرفت زبونش رو برای بوگوم بیرون آورد با لحن شیطانی گفت:" دیگه برای منهههه."
بوگوم با حرص به پسر کوچولو که دست دوست دخترش رو گرفته بود نگاه کرد دستش رو روی کمرش گذاشت و گفت:" فقط قرار بود بوم رو بگیرین."
تهیونگ بیشتر به سودام چسبید و گفت:" من این نونا رو هم میخوامممم."
جیمین روی دستهی مبل نشست و گفت:"تهته ولی تو به ههسو قول دادی باهاش ازدواج کنییییی"
تهیونگ با یادآوری قولی که به ههسو داده بود لبخندش محو شد سریع دست سودام رو ول کرد به طرف دختر برگشت و گفت:" نونا میدونم عاشقم شدی ولی به یکی دیگه قول دادم ازدواج کنیم...ببخشید."
سودام با شنیدن حرف پسر بلند خندید و گفت:" اشکال نداره عزیزم... منو میدی به بوگوم؟"
تهیونگ کش رو از توی انگشت سودام بیرون آورد و گفت:"بوگوم هیونگ برای خودت."
بوگوم سریع کنار سودام وایساد و دستش رو دور کمر دختر انداخت چونش رو به شونهی دختر تکیه داد، گفت:" همین مونده این فنقلا تورو ازم بدزدن."
جهبوم به دیوار تکیه داد جرعهی اب نوشید و گفت:" برای منو که دزدیدن پس نمیدن...هعیی"
کوکی عروسکبانی کوچیکش رو توی بغلش گرفت و از روی مبل به بوگوم نگاه کرد و پرسید:" کی میریم پیش هیونگ؟"
بوگوم نزدیک پلهها شد و داد زد:" کیم بومممم بیا پاییننننننن"
_"اومدمممم."
بوم کیف و کفشهای پاشنه بلندش رو توی دستش گرفته بود و سریع از پلهها پایین اومد وقتی وارد سالن شد پسرای کوچیکتر با دیدن بوم با ظاهر متفاوتش با تعجب بهش خیره شدن، بوم با خجالت موهای حالت دارش رو پشت گوشش زد و رو به جهبوم برگشت و پرسید:" چطور شدم؟"
جهبوم با قدمهای آروم جلو اومد و دست بوم رو گرفت کاری که دختر چرخی بزنه لبخند بزرگی روی لبهاش اومد و گفت:" خیلی خوشگل شدی."
بوگوم دماغش رو چین داد و با حرص گفت:" آره تو راست میگی کجای این بیریخت خوشگل شده؟ سودامی خوشگلتره."
بوم با لبخند به برادرش نگاه کرد با حرص گفت:" تنها بیریخت این جمع توئی بوگوما..."
کوکی هنوزم به بوم نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه گفت:" نونا....خیلی ناز شدی..."
تهیونگ دستش رو روی قلبش گذاشت و با ناراحتی گفت:" حیف شد.."
بوم با شنیدن صدای تهیونگ با ناراحتی جلوی پسر نشست و پرسید:" چیشده تِدی؟"
تهیونگ دستاش رو روی پاش گذاشت با ناراحتی گفت:" من به ههسو قول ازدواج دادم وگرنه با تو ازدواج میکردم نونا."
جهبوم طاقت نیاورد و گفت:" یاااا همین که دوست دخترمو باهاتون شریک میشم کافیه..."
نامجون و جین با شنیدن حرف هیونگشون خندیدن از خونه بیرون رفتن؛ بوگوم دست سودام رو گرفت و گفت:" ما با پسرای بزرگتر میایم و شما دو نفر به کوچولوها."
یونگی و هوسوک بعد از فرستادن بوس پروازی برای بوم پیش بوگوم رفتن و سوار ماشینش شدن؛ جهبوم دوتا پاکت سفید رو برداشت و گفت:" نامجون گفت این از طرف آقای کیم و پسراس و این پاکت برای ما دوتاس."
بوم سرش رو تکون داد بعد از گذاشتن مقداری پول اونارو توی کیفش گذاشت و برای بار آخر به پسرا نگاه کرد بعد از پوشیدن کفشهاش از خونه بیرون رفتن، کوکی دست جهبوم رو گرفت بود و به کفشای مشکیش نگاه میکرد که جهبوم اون رو توی بغلش گرفت توی ماشین گذاشت، عروسک بانی رو توی بغل پسر گذاشت و پشت فرمون نشست. بوم به دوقلوها کمک کرد تا روی صندلی بشینن و بعد از بستن کمربندشون روی صندلی شاگرد نشست.
~~~~
بعد از دادن کادوی عروسی به خانوادهی سئوجون وارد سالن شدن بعد با راهنمای یکی از کارکنان روی صندلی مخصوص خودشون نشستن، جیمین با کنجکاوی اطراف رو نگاه کرد با هیجان پاهاش رو تکون داد و گفت:" پس هیونگ کو؟"
نامجون به ورودی اشاره کرد و گفت:" اونجاست."
جیمین و تهیونگ با ذوق به سئوجون که به سمت جایگاه میرفت نگاه کردن و تهیونگ نزدیک گوش جیمین آروم گفت:" خیلی جذاب شدهههه."
بوم اروم خندید که متوجهی نگاه خیرهی جهبوم شد به طرفش برگشت و گفت:"خیلی خوشگل شدم که نمیتونی نگاهتو بگیری؟"
جهبوم دست بوم رو گرفت و بدون حرف لبخند زد با پخش شدن موسیقی مخصوص ورود عروس بوم نگاهش رو به دامی که همراه پدرش وارد سالن شدن داد با لبخند به دوستش نگاه کرد، سئوجون با لبخند بزرگ به دامی که با هر قدم بهش نزدیکتر میشود نگاه میکرد نامجون خیلی یواشکی گوشیش رو بالا آورد از سئوجونی که از چشماش اکلیل میبارید عکس گرفت و جین با فهمیدن حرکت نامجون چشمکی زد جرعه ی از نوشیدنش رو نوشید، با رسیدن دامی به مهراب یونگی با کنجکاوی به حرفهای کشیش گوش داد، هوسوک سرش رو به صندلی تکیه داده بود دستش رو روی شکمش گذاشت و اروم گفت:" ولی من خیلی گشنمه..."
یونگی انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و گفت:" هیس سوکی....الان هیونگ میخواد حرف بزنه."
عروسی بعد از سوگند خوردن هر دو طرفین و بوسهی پایانی که پسرای کوچیکتر از خجالت دستشون رو جلوی چشماشون گرفته بودن به پایان رسید.
پسرا با ذوق به طرف جایگاه میرفتن تا با هیونگشون عکس بندازن هم باهاش حرف بزنن، بوم بازوی جهبوم رو گرفت و به طرف عروس داماد رفتن، بوگوم با خوشحالی جلو اومد و بعد از بغل گرفتن سئوجون گفت:" برات خیلی خوشحالم رفیق."
_" لطفا کنار عروس و داماد وایسین تا عکس بگیرم."
کوکی همراه جیمین و تهیونگ جلوی وایسادن؛ همشون با لبخند به دوربین نگاه کرد.
~~~~
همشون توی سالن رستوران نشسته بودن و کوکی با لپای پر برای نوناش دلبری میکرد بوم با خنده دور دهن کثیف شدهی کوکی رو تمیز کرد و لپش پسر رو کشید.
یونگی لیوان نوشابهش رو توی دستش گرفت در حالی که با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد کوچولو کوچولو از نوشیدنیش میخورد، نامجون با شنیدن زنگ خوردن گوشیش دست از خوردن کشید و با دیدن شمارهی هارابوجی با تعجب جواب داد:" سلام هارابوجی......باشه الان میبرم براش."
از روی صندلی بلند شد و گفت:" هارابوجی با هیونگ کار داره من برمیگردم."
بوم سرش رو تکون داد و دستمال دور گردن جیمین رو مرتب کرد و خودش مشغول خوردن شد. نامجون کنار میز سئوجون و دامی وایساد رو به سئوجون که با کنجکاوی بهش نگاه میکرد گفت:"هارابوجی میخواست باهات حرف بزنه ولی گوشیتو جواب نمیدادی."
سئوجون گوشی رو سریع از دست نامجون گرفت و با احترام گفت:" سلام آقای کیم ...معذرت میخوام گوشیم کنارم نبود."
هارابوجی با مهربونی گفت:" مشکلی نیست پسرم خواستم بهت تبریک بگم راستش داشتم رزومه ی کاریت رو نگاه میکردم که به یه چیزی رسیدم."
دامی جرعهی از نوشیدنش رو نوشید و به همسرش که با نگرانی به حرفهای آقای کیم گوش میداد نگاه کرد، سئوجون به خاطر صداهای زیاد و آهنگ متوجه حرف آقای کیم نشد پس از سالن بیرون رفت و گفت:" بفرمایید آقای کیم مشکلی پیش اومده؟"
هارابوجی با کنجکاوی پرسید:" میخواستم بدونم تو با داشتن مدرک مهندس الکترونیک چرا راننده بودن برای من رو انتخاب کردی؟"
سئوجون دستش رو روی لبش گذاشت با استرس گفت:" آقای کیم...خب اون موقع...نمیتونستم کار پیدا کنم ...به خاطر همین تصمیم گرفتم رانندهی شما باشم."
آقای کیم نفس عمیقی کشید و گفت:" تو باید به من میگفتی...."
سئوجون با دیدن دامی که بهش نزدیک میشود نفس عمیقی کشید و گفت:" معذرت میخوام آقای کیم"
هارابوجی سریع گفت:" این حرف رو نزن...من باید ازت معذرت خواهی کنم که این همه سال تورو کشف نکردم...میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم.."
دامی گوشش رو نزدیک تلفن برد و با کنجکاوی با مکالمهی اون دو گوش داد؛ آقای کیم با لحن شادی گفت:" شرکت الکترونیک من رو که میشناسی درسته؟"
_"بله آقای کیم...همه میشناسن."
هارابوجی خندید و گفت:" درسته...خب این شرکت نیازمند یه معاونه که توی رشدش بهش کمک کنه..."
سئوجون با استرس دست دامی رو گرفت و در جواب هارابوجی گفت:"چه کمکی از دست من برمیاد آقای کیم؟"
هارابوجی خندید و با لحن شادی گفت:" معلومه ....میخواستم ازت بپرسم دوست داری توی شرکت من به عنوان معاون کار کنی؟...این طوری وقتی شرکت به نامجون میرسه میتونی بهش کمک کنی....تنها کسی که بهش اعتماد دارم توئی پسر."
سئوجون با شوک پلک زد و دامی با نگرانی پرسید:"چیشد؟"
سئوجون نفس عمیقی کشید و گفت:" آقای کیم...نمیدونم لیاقت این کار رو دارم یا نه..."
_" معلومه که داری؛ تو باید به شغل اصلیت برسی تا کی میخواستی رانندهی من باشی؟"
سئوجون لبش رو گاز گرفت و گفت:" حق با شماست آقای کیم."
هارابوجی با خوشحالی گفت:" پس بعد ماه عسل کنار خودم توی شرکت کار میکنی....الانم تا بعد کریسمس مرخصی داری برو و حسابی خوش بگذرون."
_"ممنون آقای کیم....ازتون خیلی ممنونم....میبینمتون."
هارابوجی خندید و گفت:" دو ماه دیگه میبینمت پسر."
با قطع کردن تماس دامی با استرس گفت:" زود باش بگو چیشد"
سئوجون با ناباوری گفت:" یه کار جدید دارم..."
~~~~
مهمونی بعد عروسی توی باغ بزرگی در حال برگذاری بود و پسرای کوچیکتر توی یه اتاقی در حالی بازی با هم سنهای خودشون بودن، بوم با نگرانی نگاهش همش روی کوکی بود که توی اتاق میدوید.
جهبوم با دو گلس شراب جلو اومد و یکی از اونهارو توی دست بوم گذاشت و گفت:" مراقبشون هستن....نمیخوای خوش بگذرونی؟"
بوم جرعهی کوچیکی از شراب رو نوشید و گفت:" همش نگرانشونم..."
جهبوم دستش رو دور کمر بوم انداخت و گفت:" و این بده....یه کم به خودت فکر کن."
بوم نفس عمیقی کشید و تیکهی از شیرینی روی میز رو خورد و گفت:" تلاشمو میکنم."
جهبوم توی سکوت به بوگوم که با سودام میرقصید نگاه کرد و گفت:" میایی برقصیم؟"
بوم بعد از تموم کردن نوشیدنیش دست جهبوم رو گرفت و وقتی وسط جمعیت رسیدن، با پخش شدن آهنگ رمانتیکی لبخند بزرگی روی لبهای دختر نشست دست جهبوم دور کمر بوم حلقه شد و دستای دختر دور گردن پسر حلقه شد.
بوم با لبخند انگشتش رو بین موهای بلند جهبوم برد و گفت:" امروز خیلی جذاب شده بودی."
جهبوم خندید و گفت:" تو جذابتر شدی."
چند دقیقه با ریتم آهنگ میرقصیدن و به طرز عجیبی زمان براشون کند پیش میرفت؛ آخرای آهنگ جهبوم دستش رو روی صورت بوم گذاشت با شستش صورت بوم رو نوازش کرد، نگاهش بین لب و چشمهای براق دختر تو گردش بود که نزدیک شدن سر بوم رو حس کرد و بدون مکث خودش رو جلو کشید و اولین لمس لبهاشون اتفاق افتاد.
YOU ARE READING
Babysitter Is My Noona💜
Fanfictionکمکت میکنم حس خوب رو به قلبت هدیه بدی^-^💜 •میخوای بنگتن رو بیبی تصور کنی؟ فیک درستی رو انتخاب کردی، توی این فیک کلی اتفاقات کیوت قراره بیوفته که حسابی سافت و بامزهس. ♡خلاصهی فیک♡ جیمین نگاهی به بوم انداخت و سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ...