76~♡

187 44 96
                                    

سلام به همتون، امیدوارم توی این روزای تاریک و خطرناک حالتون خوب باشه.
یهویی تصمیم گرفتم این قسمت رو اپلود کنم، انگار هر جقدر بیشتر کش بدمش نمیتونم تمومش کنم و این خیلی سخت میشه.
پس از اخرین پارتای بیبی لذت ببرین:)
دوستون دارم و مرسی که هستین♡♡♡

~~~~~
یونگی با هیجان به قسمت‌های هیجانی انیمیشن نگاه میکرد و از بستنیش میخورد، یونتان خودش رو توی بغل بوم انداخت و دختر بدون برداشتن نگاهش از روی تی‌وی یونتان رو نوازش کرد، کوکی با جدیت بستنیش رو گاز میزد و سعی میکرد متوجه بشه چرا پاندای کونگ‌فوکار داره مبارزه میکنه.
جیمین و تهیونگ جلوی تلوزیون دراز کشیده بودن و با چشمای براق به انیمیشن نگاه میکردن، آجوما تیکه سیبی رو به دست هوسوک داد و برای بقیه میوه پوست کند. هوسوک با لپای پر به انیمیشن نگاه میکرد و چشماش با هر حرکت پاندا برق میزد و توی تصوراتش دوست داشت خودشم جای پاندا باشه و به همون اندازه ماهر مبارزه کنه.
یونتان از نوازش بوم لذت میبرد و سرش رو روی شکم برامده‌ی بوم گذاشته بود در تلاش برای خوابیدن بود که با جیغ کوکی ترسیده بلند شد و پارس کرد، بوم دوباره یونتان رو توی بغلش گرفت و سعی کرد با بوس کردن سرش ارومش کنه .
یونگی کمی سرش رو چرخوند تا وضعیت یونتان رو چک کنه ولی با شنیدن صدای انیمیشن نظرش عوض شد، همه‌ی پسرا با دقت به انیمیشن نگاه میکردن که نامجون از پله ها پایین اومد و گفت:" آجوما من میرم کمی دوچرخه سواری کنم."
آجوما سرش رو تکون داد و بشقاب میوه رو جلوی بوم گذاشت، بوم با دیدن هلو پوس کنده با ذوق تیکه‌ی ازش رو برداشت و با لذت خوردش، به قسمتای هیجانی انیمیشن نزدیک میشودن و پسرا هر کدومشون با کنجکاوی توی جاشون تکون میخوردن، بوم با دیدن موز توی بشقابش از روی مبل بلند شد همراه بشقاب وارد اشپزخونه شد یونگی سرش رو چرخوند تا ببینه نونا کجا رفته، با دیدن این که بوم روی موز سس کچاپ میریخت چشماش گرد شد.
بوم روی صندلی نشست و با لذت ترکیب جدیدی که به ذهنش رسیده بود رو امتحان میکرد و از طعم خوشمزه‌ش تعجب کرد، یونگی از روی مبل بلند شد و به طرف بوم اومد و گفت:" نونا تازگیا خیلی چیزای عجیبی میخوری....اخه موز و کچاپ؟!! مگه سیب زمینیهههه؟"
  بوم خندش گرفت و تیکه‌ی رو جلوی یونگی گرفت و گفت:" میخوای امتحانش کنی؟"
یونگی چینی به بینیش داد یه نگاه به نونا و یه نگاه به موز انداخت و در اخر سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:" نمیتونم امتحانش کنم.....این خیانت به سیب‌زمینیه."
بوم خندش گرفت و تا اخرین تیکه‌ی موز با طعم کچاپ رو خودش خورد، با پخش شدن اهنگ پایانی انیمیشن کوکی با ذوق گفت:" نوناااااااا دیدی چقدر خوب بودد."
کوکی از وقتی که وارد مهدکودک شده بود تونسته بود بیشتر کلمات رو درست تلفظ کنه هر بار با درست تلفظ کردن کلمات با ذوق اون رو برای بوم تعریف میکرد که چطوری یه ستاره طلایی توی کلاس گرفته و با یوگیوم توی گروه کاردستی همکاری میکنه و همیشه وسطای کار با هم دعوا میکردن ولی اخرش دوباره با هم دوست میشودن.
بوم بعد از اب کشیدن بشقاب کنار پسرا نشست و منتظر شد تا انیمیشن جدیدی پخش بشه و دوباره باهاشون فیلم ببینه، جه‌بوم تازگیا کارش بیشتر شده بود و خیلی کم میتونست بین ساعت کاریش با بوم صحبت کنه و دختر هم قبول کرده بود که الان جه‌بوم از همه جوانب تحت فشار زیادی بود پس تصمیم گرفت سر خودش رو یه جوری گرم کنه.
توی فکر بود که با ضربه‌ی ارومی که حس‌ کرد با تعجب سرش رو پایین برد و دستش رو روی شکمش گذاشت، کوچولو برای بار دوم به جایی که دست بوم قرار داشت لگد زد ک بوم با ذوق گفت:" لگد زد...."
پسرا با تعجب به بوم نگاه کردن و بوم گفت:" اولین لگدشو زد...."
آ جوما با لبخند گفت:" خوبه بوم....دختر کوچولوت داری حسابی رشد میکنه."
یونگی جلوی بوم وایساد و با لبخند بزرگ و ذوقی که نمیتونست کنترل کنه گفت:" میشه...میشه منم دستمو بذارم؟"
بوم سرشو تکون داد و دست یونگی رو جایی که حس میکرد دختر کوچولوش بود گذاشت و گفت:" کمی صبر کن."
هوسوک و کوکی هم کنار یونگی وایسادن و جیمین و تهیونگ هم کنار بوم روی مبل نشستن و منتظر شدن تا یونگی هیونگشون هم لگدی که نوناشون میگفت رو حس کنه، یونگی با جدیت به شکم بوم نگاه میکرد که یهویی با حس لگد با ذوق داد زد:" نوناااااااا "
بوم با ذوق خندید و کوکی با تعجب گفت:" یعنی با یونگی هیونگ دعوا کرد؟"
بوم خندید و موهای کوکی رو مرتب کرد و گفت:" نه کوکی....این حرکت یعنی کوچولو حالش خوبه داره بزرگ میشه."
کوکی با شنیدن حرف بوم با لبخند دستشو روی شکم نوناش گذاشت و گفت:" زود بزرگ شو کوچولو....میخوام باهات بازی کنم....شاید بذارم با من و یوگیوم توی یه گروه بیایی"
تهیونگ سرشو روی دست نوناش گذاشت و با لبای اویزونش پرسید:"پس کی میاد پیشمون؟"
بوم موهای تهیونگ و از چشماش کنار زد و گفت:" پنج‌ماه دیگه مونده."
جیمین با لبخند به یونتان اشاره کرد و گفت:" نونا فکر کنم یونتان از الان باهاش دوست شده."
بوم به یونتان نگاه کرد که اروم پنجه‌ش رو روی شکم بوم گذاشته و خندید، با زنگ خوردن گوشیش از روی مبل بلند شد با دیدن اسم جه‌بوم لبخند کوچیکی زد و تماس رو جواب داد:" سلام."
جه‌بوم سعی کرد با انرژی جواب بوم رو بده و گفت:" سلام عزیزم....امروز حالت چطوره؟"
_"خوبم..."
جه‌بوم لبش رو گاز گرفت و گفت:" بوما.....میشه فردا بریم سر قرار؟"
بوم نگاهش رو با آسمون داد و گفت:" نمیدونم...."
جه‌بوم سریع گفت:" میدونم توی ماه گذشته زیاد با هم وقت نگذرونیم...همش تقصیر منه قبول دارم....ولی بهت قول میدم فردا بهت خوش بگذره....لطفا... قبول میکنی؟"
بوم نفس عمیقی کشید و اروم گفت:" باشه..."
جه‌بوم با هیجان گفت:" ممنون بوم...بهت قول میدم خوش بگذره."
بوم لبخند کوچیکی زد و بعد از قطع تماس وارد خونه شد و با دیدن برادرش با تعجب گفت:" تو کی اومدی؟"
بوگوم جیمین رو توی بغلش گرفت و گفت:" وقتی داشتی با گوشی حرف میزدی اومدم، نخواستم مزاحمت بشم.....اومدم دنبالت اماده شو مامان خواسته امشب بری پیشش."
بوم سرش رو تکون داد و بعد از پوشیدن کت اورسایزش و برداشتن کیفش پسرا رو تک تک بغل گرفت و گفت:" قول میدم هفته‌ی بعدی بازم بیام پیشتون."
هوسوک با لبخند گفت:" ممنون نونا....الان که هیونگا نیستن بعضی وقتا حوصله‌مون سر میره."
بوم موهای هوسوک رو بوسید و گفت:" قول دادم بیشتر میام پیشتون."
کوکی گونه‌ی بوم رو بوسید و گفت:" ممنون نونا"
بوم با لبخند از خونه بیرون رفت و سوار ماشین برادرش شد، بوگوم هم با لبخند داخل ماشین نشست و قبل از حرکت از صندلی عقب کیسه‌ی خوراکی هارو برداشت و روی پای خواهرش گذاشت و گفت:" دوناته....تا میرسیم خونه چندتاشو بخور."
بوم خندش گرفت و گفت:" اونقدر شکمو نیستم بوگوم....ولی چون اصرار میکنی چندتاشو الان میخورم"
بوگوم خندید و گفت:" برات اب البالو گرفتم....قبلا از نوشیدنی‌ ترش خوشت نمیومد الان تغییر کردی."
بوم جرعه‌ی از نوشیدنی خنک رو نوشید و گفت:" کوچولو دوست دارم...ممنون بوگوم"
بوگوم سرشو تکون داد و خواهش میکنمی گفت و به طرف خونشون راه افتاد، بوم با لذت دومین دونات رو خورد و بوگوم از چهره‌ی بوم خندش گرفت دوست داشت هر چیزی بده تا بوم دوباره حالش خوب بشه، با رسیدن به خونه‌ی مادر پدرش بوم از ماشین پیاده شد و خوراکی‌هاش رو توی دستش گرفت.
بوگوم بعد از پارک کردن ماشین کنار بوم وارد اسانسور شد و توی سکوت منتظر بودن که بوم گفت:" به طرز عجیبی ساکتی بوگوم...چیزی شده؟"
بوگوم سرشو تکون داد و دستشو توی جیبش برد و گفت:" نه...چیزی نشده"
بوم نیم نگاهی به برادرش انداخت و شونه‌هاش رو بالا انداخت و وقتی در باز شد وارد راهرو شد و با دیدن صورت خندون مادرش با ذوق جلو رفت و بغلش گرفت، خانم کیم دستشو جلوی شکم بوم برد و گفت:" چطوری فندوق من....مامان امروز که اذییت نکرد؟"
بوم با تعجب گفت:" نباید برعکس بپرسی؟"
خانم کیم بوسی برای نوه‌ی کوچولوش فرستاد و گفت:" نخیر بعضی وقتا تو فندوق کوچولو رو اذیت میکنی."
بوم با شگفتی گفت:" عجب....کسی منو به خاطر خودم میخواد؟"
اقای کیم وارد سالن پذیرایی شد و گفت:" بیا بغلم دخترم."
بوم با ذوق جلو رفت و خودش رو توی بغل پدرش انداخت و گفت:" دلم خیلی برات تنگ شده بود."
اقای کیم موهای دخترش رو نوازش کرد و گفت:" منم همینطور."
بوگوم بدون حرف مادرشو بغل گرفت و وارد اتاقش شد و روی تختش دراز کشید، مدتیه که بی دلیل خسته میشه و حوصله‌ی هیچی رو نداشت، هم سودام هم خودش به شدت سرشون شلوغ شده بود و فقط شبا میتونستن با هم صحبت کنن و این قلبش رو دلتنگ میکرد دو روز دیگه سودام به ایتالیا برای اموزش دوره‌ی کوتاه طراحی جواهرات پرواز داشت و بوگوم از الان دلتنگ دختر دوست‌داشتنیش بود.
بوم وارد اتاقش شد و حس نوجوانی‌هاش رو داشت و از یه طرفم خوشحال بود که قراره با جه‌بوم بره سر قرار از یه طرفم ازش ناراحت بود، میدونست باید بهش حق بده همون قدر که بوم توی فشاره جه‌بوم هم زیر فشار بود.
روی تختش نشسته بود و به عروسک خرس بچگیش نگاه میکرد که در اتاقش زده شد و خانم کیم با لبخند و جعبه‌ی که توی دستش بود وارد اتاق شد و گفت:" این بسته برای تو اومده عزیزم."
بوم بلند شد و جعبه رو گرفت و روی تختش گذاشت وقتی بازش کرد با دیدن پیراهن بلند به رنگ صورتی روشن با گل دوزی های شکوفه لبخندی زد و جلوی ایینه وایساد و لباس رو جلوی خودش گرفت، استین‌های توری و پفکی لباس عروسکی میشود خانم کیم به در تکیه داد و گفت:" خیلی خوشگلت میکنه موهاتم باز بذار.....نظرت چیه فردا برای قرارت همینو بپوشی؟"
بوم نگاهی به مادرش انداخت و گفت:" البته......حتما خوشش میاد."
خانم کیم پیشونی بوم رو بوسید و گفت:" همیشه شاد باشی بوما...."
بوم لبخندی زد و با یاداوری لگد دخترش با ذوق تمام ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد، خانم کیم با ذوق به حرفای بوم گوش میداد ک در اخر برای مدت طولانی بوم رو بغل گرفت و دستش برای حس کردن اون لگد دوست داشتنی روی شکم دخترش گذاشت.
~~~~
نامجون روی چمن کنار رودخونه هان نشست و از نوشیدنیش اروم امتحان میکرد، حس میکرد زندگیش خیلی یهویی تغییر کرده ولی این تغییرات اصلا خودشو نشون نمیداد، هارابوجی کم کم روند کار شرکت رو به نامجون توضیح میداد و سعی میکرد توی این سن کمی از کار شرکت سر در بیاره و نامجون از این میترسید که اونقدر کارس خوب نباشه و هارابوجی رو ناامید کنه.
_"نامجونا"
نامجون سرشو چرخوند و با دیدن میچا که با خوشحالی رکاب میزنه لبخند کوچیکی زد و دستشو تکون داد، دختر به هیجان دوچرخه‌ش رو پارک کرد و گفت:" باورت نمیشه امروز سر کلاس چیشد....اقای هان از اون استادای که همش بی دلیل از کارمون ایراد میگیره ولی امروز که به طرح من رسید هیچی نگفت باورت میشه....وایییی فکر کنم بوم اونی خیلی خوشحال بشه اینو بشنوه نزدیک یک ماهه دارم روی این کار میکنم....واییی حس میکنم یه بار سنگین از روی شونه‌هام برداشته شده...."
خودشو روی چمنا انداخت و نفس عمیقی کشید و بعد خندید و گفت:" خیلی حرف زدم"
نامجون هم کنار میچا دراز کشید و گفت:" نه....دوست داری وقتی روزمرگیت رو برام تعریف میکنی."
میچا خندید و گفت:" هر وقت چهره‌ی متعجب اقای هان یادم میاد خندم میگیره....خدایا نامجون باید اونجا میبودی."
نامجون خندید و گفت:" از این به بعد بیشتر قراره شوکه بشه..."
میچا سرشو تکون داد و گفت:" اره به خودم قول دادم هر جلسه اونقدر کارم خوب باشه که همینطوری شوکه بشه."
~♡~♡~♡~
ساعت دوازده بوم از خواب بیدار شد و خانم کیم گفت:" بوما بیا بریم ارایشگاه میخوام موهامو صاف کنم....یاااا دختر هنوز خوابی؟"
بوم از روی تخت بلند شد و از اتاقش بیرون رفت و با ندیدن پدر و برادرش با تعجب پرسید:" بوگوم کجاست؟"
خانم کیم گفت:" فکر کنم با سودام رفته سر قرار."
بوم روی صندلی نشست و گفت:" فکر کنم ناراحت بود."
خانم کیم تست رو جلوی بوم گذاشت و گفت:" اره سودام برای چندماه داره میره ایتالیا سر همین ناراحته."
بوم با ناراحتی سرش رو تکون داد و اروم صبحانه‌ش رو خورد، بعد از یه دوش کوتاه لباس هدیه‌ی دیروز رو تنش کرد و همراه مادرش به طرف ارایشگاه رفتن. بوم روی صندلی نشست و ارایشگر بدون از دست دادن وقت کارش رو شروع کرد.
حدود ساعت سه کار بوم تموم شد و با لبخند از روی صندلی بلند شد، خانم کیم تازه رنگ موهاش تموم شده بود با تعجب به بوم نگاه کرد و گفت:" خدای من باورم نمیشه....بوم خیلی خوشگل شدی."
بوم به خودش توی ایینه نگاه کرد موهای فر شده‌ش و ارایش لایت صورتی رنگش خوشگلش کرده بود و گونه‌‌هاش صورتی ملایمی گرفته بود، با ذوق دور خودش چرخی زد و استایلش رو کاملا برسی کرد، کشاد بودن لباسش مانع دیده شدن شکمش میشود، هنوزم یه چیزی ته دلش دوست نداشت شکمش دیده بشه.
با پیامی که از جه‌بوم دریافت کرد از ارایشگاه بیرون اومد و پسر رو با یه استایل نسبتا رسمی بیرون ماشین دید، ذوق زده جلو رفت پسر رو بغل گرفت جه‌بوم با دیدن بوم لبخند بزرگی زد و گفت:" سلام شکوفه‌ی گیلاس"
بوم خندید و گفت:" سلام."
جه‌بوم دست بوم رو گرفت و نگاهش با عشق سر تا پای بوم رو نگاه کرد و گفت:" خیلی خوشگل شدی بوم....مثل همیشه خوشگل."
در ماشین رو باز کرد و گفت:" امروز کلی برنامه داریم بوم...."
با عجله سوار ماشین شد ک بعد از بستن کمربند گفت:" روزت چطور بود؟"
بوم کیفش رو روی پاش گذاشت و گفت:" خب تازگیا دیر از خواب بیدار میشم و کارام عقب میوفته ولی خب مجبورم اروم پیش برم...تابلوهای سفارشی که تحویل دادم خیالم از اون بابت راحته."
جه‌بوم سرش رو تکون داد و گفت:" دختر کوچولو چیکارا کرده؟"
بوم دستشو روی شکمش گذاشت و گفت:" حالش خوبه و حسابی بزرگ شده، دیروز اولین لگدای محکمشو بهم زد و پسرا رو کلی خوشحال کرد."
جه‌بوم با لبخند به بوم نگاه کرد و گفت:" این خیلی خوبه پسرا دوسش دارن."
بوم سرشو تکون داد و به جاده نگاه کرد، با نزدیک شدن به دروازه گوانگوامون لبخندی زد و گفت:" استایلامون برای مکان تاریخی زیادی مدرن نیست؟"
جه‌بوم ماشین رو داخل پارکینگ برد و گفت:" ما متفاوت میشیم...."
گردش داخل فضای سنتی جالب و دوست داشتنی میومد و دو ساعت از قرارشون رو توی دروازه گوانگوامون گذروندن و در اخر با عکس عاشقانه‌ی که جلوش گرفتن به طرف مقصد بعدی رفتن، بوم با حس بوی کورن‌داگ‌های تازه دست جه‌بوم رو گرفت و به طرف دکه‌ی غذا فروشی برد، جه‌بوم میتونست قسم بخوره عاشق غذا خوردن بوم شده بود، جوری که با اشتها و کیوت غذا میخورد دوست داشت ساعتا به بوم نگاه کنه.

بوم از داغی کورن داغ لپاشو باد کرده بود و دستشو سریع جلوی دهنش تکون میداد تا شاید از گرماش کمتر کنه و باعث خنده‌ی جه‌بوم شد، بوم با چشمای گرد به پسر نگاه کرد و با لپای که باد بودن گفت:" دوست داری بمیری؟"
جه‌بوم با دستمال لب سسی بوم رو پاک کرد و گفت:" نه زندگیم تازه شروع شده."
بوم پشت چشمی نازک کرد و دوباره سراغ غذاش رفت، جه‌بوم گفت:" میریم برج نامسان....دوست داری با هم یه قفل اونجا بزنیم؟"
بوم درحالی که اخرین تیکه‌ی کورن‌داگ رو میخورد سرش رو تکون داد و جه‌بوم ادامه داد:" میخوام غروبو رو اونجا ببینیم....یه رستورانم رزرو کردم ...."
بوم خندید و گفت:" توی این دوران حسابی چاق شدم..."
جه‌بوم موهای بوم رو پشت گوشش زد و گفت:" هنوزم کیوت و زیبایی...."
بوم با خوشحالی به اسمون نارنجی رنگ نگاه کرد و نفس عمیقی کشید دیدن غروب خورشید از بالای برج بهترین ایده بود.
جه‌بوم با یه قفل و ماژیک پیش بوم برگشت و گفت:" بوم بوم برای همیشه چطوره؟"
بوم خندش گرفت و سرش رو تکون داد و بعد از نوشتن متن مورد نظرش دختر تصمیم گرفت با کشیدن سه تا قلب ریز کار رک تموم کنه، هر دوشون هم زمان قفل رو بستن و کلیدش رو جه‌بوم توی دستش گرفت و گفت:" میندازیمش توی رودخونه‌ی هان....نظرت چیه؟"
بوم سرشو تکون داد و جه‌بوم از پشت دختر رو بغل گرفت و به غروب نگاه کرد هوای بهاری به صورتشون میخورد و حس فوق العاده‌ی رو به بوم میداد، گذروندن وقتش کنار جه‌بوم باعث شده بود حالش بهتر بشه.
_" بریم غذا بخوریم؟ بعد اینجا برای یه نمایشگاه بلیط گرفتم."
بوم با شنیدن ادامه‌ی قرارشون متعجب پرسید:" نمایشگاه؟"
جه‌بوم دست بوم رو گرفت و سرش رو تکون داد و به طرف رستوران رفتن، بوم با هیجان گفت:" نمایشگاه درباره‌ی چیه؟"
_" افتتاحیه‌ش امروز به صورت خصوصه، درباره‌ی افکار مختلف هنرمندشه...یعنی توی شرایطای مختلف و با افکار مختلفش کشیدشون....باید تابلوهاشو ببینی و بخونی درباره‌ی چیه."
بوم با لبای که از سر کنجکاوی غنچه شده بود گفت:" خوبه...کنجکاو شدم....راستی نمایشگاه خودت تا کجا پیش رفت؟"
جه‌بوم دستشو پشت گردنش کشید و گفت:" خب نتونستم فعلا اوکیش کنم....بعدا دوباره امتحانش میکنم..."
بوم دست جه‌بوم رو توی دستش گرفت و گفت:" اشکال نداره....یه چیز بهتر برات درست می‌شه من مطمئنم...."
جه‌بوم بوسه‌ی روی دست بوم زد و گفت:" وجود تو توی زندگیم بهترین هدیه‌س."
به لگد محکمی که دختر کوچولو یه شکم مادرش زد حضور افتخاریش رو به مادر و پدرش یاداوری کرد، بوم خندش گرفت و گفت:" فکر کنم کوچولو حسودیش شد."
جه‌بوم خندش گرفت و با قرار گرفتن پیش غذا صحبتشون وقفه‌ی کوتاهی افتاد.
۳با رسیدن به مکان نمایشگاه بوم با هیجان دست جه‌بوم رو گرفت و گفت:" خیلی هیجان دارم."
جه‌بوم با لبخند در رو باز کرد و بوم همراه پسر وارد نمایشگاه شد با ندیدن کسی توی نمایشگاه با تعجب گفت:" چرا کسی نیست؟"
_" گفتم که امروز افتتاحیه‌س و ما مهمان اختصاصیم....اولین تابلو رو ببین."
بوم به تابلو نگاه کرد و در نگاه اول براش کاملا اشنا بود تا این که نگاهش به امضای گوشه‌ی کار خورد، تابلوی خودش بود که سال اخر دبیرستان قبل از فارغ‌التحصیلی‌ش کشیده بود، اشفتگی و دردی که بین رنگای تابلوی نقاشی بود اون رو به گذشته پرت کرد، سربازی رفتن برادرش و دعوای بزرگس که با مادربزرگش داشت و هزار و یک مشکل دیگه که باعث شده بود اون سال بدترین سال عمرش رو تجربه کنه.
دومین تابلو هاله‌ی از دو فردی رو که دست‌هاشون در تلاش برای جدا نشدن بود، بوم به توضیحات تابلو نگاه کرد چون میدونست این کار خودش نبوده، هنرمند این تابلو جه‌بوم بود زمانی رو نشون میداد که به سختی تصمیم گرفته بود سربازی بره با این که اون زمان هیچ رابطه‌ی با بوم نداشت ولی هیچ جوره دوست نداشت ولش کنه.
بوم با تعجب دست جه‌بوم رو ول کرد و جلو رفت و پسر با لبخند پشت سرش راه میومد، تابلوی بعدی زمانی بود که جواب قبولی توی دانشگاهش رو دریافت کرده بود رنگای شادی که توی تابلو بود برخلاف اولین تابلو حسابی حس خوبی بهش میداد، جلوتر که میرفت تابلوهای بیشتری از کارهاش رو میدید و کارهای جه‌بوم هم بین بعضی از کارهاش بود یه جوری انگار تابوهاشون تکمیل کننده‌ی هم بودن و بوم واقعا شوکه شده بود.
دو تا دور سالن پر شده بود از تابلوهای که بوم با عشق نقاشی‌شون کرده بود، بعضی از تابلوها درد و گذشته‌ی سخت رو بهش یاداوری میکرد ولی بازم اونارو دوست داشت با رسیدن به اخرین تابلو با تعجب سرجاش ایساد، اون روز رو یادش بود انگار جزو اولین خاطراتی بود که با دختر کوچولوش ثبت کرده بود غذای مورد علاقه‌ش و فیلم مورد علاقه‌ی رو با هم داشت و روی مبل نشسته بود ولی چیزی که اون خاطره رو خاص میکرد نقاشی بود که جه‌بوم ازش کشیده بود جزئیات  ریزی که توی تابلو به کار برده بود تابلو رو واقعی تر جلوه‌ش میداد.
نگاهش به پایین تابلو افتاد که نوشته شده بود:" و اینجا بود که با خودم پرسیدم یعنی با من ازدواج میکنه؟"
بوم با تعجب برگشت و با دیدن لبخند جه‌بوم شوکه شد، پسر از داخل جیب شلوارش جعبه‌ی مخملی بنفش رنگی رو بیرون اورد و جلو بوم زانو زد و گفت:" میدونم دیر کردم ولی تمام تلاشمو کردم....روزای سختی رو تنهایی گذروندی، میخوام از این به بعد کنارت باشم تکیه‌گاهی برای تو باشم....میخوام خوشبختت کنم....بوم...با من ازدواج میکنی؟"
بوم با چشمای اشکی به صحنه‌ی رو به روش نگاه میکرد هنوز براش غیر قابل باور بود، با لگدی که کوچولو به شکمش زد از فکر بیرونش اورد و با لبخند سرشو تکون داد و گفت:" بله..."
جه‌بوم با لبخند انگشتر نگین دار رو داخل انگشت بوم انداخت و از جاش بلند شد و دختر رو معلوم توی بغلش گرفت بوم چشماش رو بست و داشت از آغوش پسر لذت میبرد که صدای جیغ و فریاد افراد زیادی رو شنید، با تعجب چشماش رو باز کرد و با دیدن اعضای خانواده‌ی هر دوشون شوکه شد، با شنیدن کلمه‌ی نونا شوکه به پسرا که کنار بوگوم ایساده بودن نگاه کرد، چشمای اشکیش رو بست و دستش رو جلو صورتش گرفت و اشکای که روی گونه‌ش ریخته بودن رو پاک کرد و خندید.
کوکی با هیجان داد زد:" نونا عروس میشهههه."
جیمین و تهیونگ سعی کردن با تکون دادن کمرشون برقصن و بیشتر باعث خنده‌ شدن.
جین گفت:" چون میدونم جایگاه ساقدوشی هیونگ برای بوگوم هیونگه هیچ پیشنهادی نمیدم."
خانم ایم بوم رو بغل گرفت و گفت:" برات خوشحالم عزیزم."
_"ممنونم...."
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~

پارت بعدی عروسی بوم بومه:)

دوسش داشتین؟

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now