ببین آخر شبی کی اومده بهتون حس خوب بده قبل خواب....
اون ستاره ی کوچولوی پایین صفحه رو یادتون نره بزنید^-^♡~~~~
یونگی با شوک پلک زد و آروم پرسید:" نونا کجا رفته؟..."
جین و نامجون با شنیدن صدای یونگی برگشتن با دیدن چهرهی بغض کردهی یونگی نگران پلک زدن هیچ حرفی نمیزدن چون میترسیدن با یه حرفی بغض پسر کوچیکتر بشکنه، یونگی دماغش رو بالا کشید با صدای که میلرزید گفت:"نونا.....با هیونگ رفته؟....دیگه نمیاد نه؟"
کوکی درحال بازی با یونتان بود که سوال یونگی رو شنید عروسک یونتان رو به طرفی پرت کرد و با سرعت وارد آشپزخونه شد با اخم از جین پرسید:" آجوشی نونا رو کجا برده؟!! کجاا بردههههه؟"
جین روی زانوهاش خم شد به چشمای عصبی کوکی نگاه کرد سعی کرد با لحن آرومی برادرش رو آروم کنه گفت:" جهبوم هیونگ با نونا رفتن بیر...."
کوکی بدون این که بذاره حرف جین تموم بشه به یونگی که کم کم اشکهاش روی گونههاش میریخت اشاره کرد با صدای بلند و جیغی گفت:" ولی یونگی هیونگ گفت که نونا دیگه نمیاد....داری دروغ میگیییی....اون آجوشی بد نونارو بردهههه.."
جیمین با کنجکاوی از اتاقش بیرون اومد و دست تهیونگ رو گرفت به طرف پلهها کشید از بالای پلهها با دیدن چهرهی گریون یونگی سرعت پایین اومدنشون رو بیشتر کردن و گفت:" یونگی هیونگ چرا گریه میکنی؟....کوکی چرا جیغ میزدی؟.."
هوسوک بعد از کلی درگیری با خودش سر جلو رفتن یا عقب برگشتن پشت سر یونگی وایساد با نگاه نگران به هیونگهاش نگاه کرد منتظر یه جملهی نونا پیشمون میمونه بود تا تمام ماجراهای ترسناک تنها شدن دوبارهش توی ذهنش خاتمه پیدا کنه ولی سکوتی که هیونگهاش کرده بودن اشک رو بیشتر توی چشمهاش جمع شد، یونگی با ناراحتی و صدای که میلرزید گفت:" پس....نونا دیگه مارو دوست نداره؟..."
کوکی بعد از شنیدن حرف یونگی با شوک نگاهش رو به جین داد اون هم منتظر مخالفت هیونگش بود اون بوم رو میخواست باید این رو از هیونگش میشنید که نوناش هیچ جا نمیره و پیششون میمونه؛ بوگوم به چهرهی شوک شدهی همشون نگاه کرد و آروم گفت:" بوم دوستون داره...."
کوکی با نشنیدن حرفی که میخواست با لبهای که میلرزید آروم آروم عقب رفت بعد یهو با سرعت از آشپزخونه بیرون دویید خودش رو روی مبل پرت کرد، هوسوک دستش رو روی چشمهای نمدارش گذاشت و اروم پرسید:"اگه نونا دوسمون داره....کی برمیگرده؟"
جین سریع و با اعتماد گفت:" معلومه دوسمون داده پسرا نونا و هیونگ فقط رفتن بیرون....مثل وقتی که ما میریم پارک....نونا برمیگرده بعد شام میاد خونه قول میدم "
کوکی روی مبل نشست با جیغ دست و پاهاش رو روی مبل کوبید و گفت:" نههههه دروغ میگییی...."
یونگی لبش رو گاز گرفت و با صدای که میلرزید گفت:" هیونگ....تو گفتی....رفتن سرقرار...یعنی هیونگ نونا رو نمیاره...."
تهیونگ ترسیده دست جیمین رو ول کرد و آروم بدون جلب توجه کسی به طرف پشت مبل که کنار دیوار بود رفت خودش رو بین فاصلهی دیوار و مبل جا داد بدون هیچ صدایی نشست و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و اروم گریه کرد ترسیده بود حس زمانی رو داشت که هیچکس رو کنارش نداشت، یونتان آروم کنارش اومد با دیدن چهرهی ناراحتش توی سکوت خودش رو تو بغل پسر جا داد و هر دو توی مخفیگاه تهیونگ پنهان شدن، نامجون جلوی یونگی نشست سعی کرد با مهربونی به پسر توضیح بده دستش رو روی بازوهای پسر گذاشت و گفت:" یونگی....چرا ترسیدی؟"
یونگی به چشمهای نامجون نگاه کرد یه دفعهی با صدای بلند گریه کرد تیکه تیکه گفت:" هیونگ خودت....گفتی کسی....کسی که بره سر ....قرار....میره...میره پیشش...زندگی میکنه....نونا....دیگه پیشمون....نمییییااااادددد"
یونگی بازوش رو از دست نامجون بیرون کشید با قدمهای سریع از پلهها بالا رفت خودش رو توی اتاقش پرت کرد جیمین و هوسوک بدون حرفی پشت سر یونگی بالا رفتن، کوکی پتوی روی مبل رو برداشت و دور خودش پیچید و کنار پنجره نشست نگاهش رو از در ورودی حیاط برنمیداشت میخواست اومدن نوناش رو با چشمهاش ببینه تا باور کنه بوم پیششون میمونه.
بوگوم دستی به صورتش کشید به دو پسر که با شوک به هم خیره شده بودن نگاه کرد و گفت:" به بوم وابسته شدن."
نامجون سرش رو تکون داد و روی صندلی نشست که جین گفت:" باید باهاشون صحبت کنیم...اینطوری آسیب میبینن..."
بوگوم لیوان آبی براشون ریخت و جلوشون گذاشت خونهی توی سکوت بدی فرو رفته بود و بوگوم بدون هیچ حرفی در حال پختن شام مورد علاقه ی پسرا بود، نامجون و جین هم توی سکوت بهش کمک میکردن تا کمتر از این سکوت خونه اذیت بشن، هوسوک بعد از چند دقیقه گریه کردن بالاخره از زیر پتو بیرون اومد به یونگی که هنوزم زیر پتو در حال گریه بود نگاه کرد و گفت:" یونگی...."
یونگی سرش رو از زیر پتو بیرون آورد ولی بدنش هنوزم زیر پتو پنهان بود خیلی مظلوم به هوسوک نگاه کرد، هوسوک با دیدن چشمهای سرخ یونگی دوباره بغض بزرگی رو توی گلوش احساس کرد ولی با قورت دادن ابدهنش و بغل گرفتن عروسک اسبش اروم گفت:" شاید هیونگ فقط نونا رو برده گردش....شاید امتحان سخت بوده....نونا خسته شده...."
یونگی با شوک پلک زد و آروم گفت:" ولی....ولی هیونگ گفت رفتن سر قرار...."
هوسوک خودش رو کنار برادر ناراحتش جا داد و بغلش کرد و توی گوشش گفت:" بیا صبر کنیم تا نونا برگرده....خودش بهمون توضیح میده..."
یونگی سرش رو تکون داد و بیشتر از قبل خودش رو توی بغل هوسوک جا داد تا کمی استراحت کنه؛ نامجون با شنیدن صدای یه عطسهی ضعیف دست از کارش برداشت و دنبال صدا رفت با دیدن تهیونگ پشت مبل با صدای بلندی گفت:" یک ساعت اینجاییی؟؟؟؟!!!"
تهیونگ دوباره عطسه کرد و نامجون پسر رو توی بغل گرفت کنار شومینهی که درجهی کمی داشت نشست پتوی اضافه رو روی تن تهیونگ لرزون کشید، کوکی با شنیدن صدای عطسه و به هم خوردن ظرفها از خواب بیدار شد با دیدن نامجون و تهیونگ کنار شومینه بدون توجه به این که باهاشون قهر بود به طرفشون رفت و خودش رو بین ته و نامجون جا داد با هیونگش قهر بود ولی این به معنی تنهایی یخ زدن نبود و کوکی دلش یه بغل گرم رو میخواست.
جین آخرین توفو رو توی خورشت ریخت و رو به بوگوم گفت:" موقع شام باهاشون حرف بزنیم؟"
بوگوم در حال درست کردن برنج بود که سرش رو تکون داد جین کنار نامجون نشست و تهیونگ رو توی بغلش گرفت فشورد تا زودتر پسر کوچولو گرم بشه، جیمین به طور خیلی ناگهانی به خواب رفته بود و وقتی از خواب بیدار شد با ندیدن تهیونگ کنار خودش با صدای آروم اسمش رو صدا زد:" تهیونگ...."
ولی هیچ جوابی بهش داده نشد، جیمین با دستش چشمش رو پاک کرد و دوباره گفت:" ته ته....نکنه آدم فضای بردنت؟؟"
سریع چشمهاش رو باز کرد و دوباره اتاقش رو چک کرد، با ندیدن برادرش دو قلوش ترسیده از اتاقش بیرون رفت تا خواست نبود تهیونگ رو به بقیه اطلاع بده برادرش رو توی بغل جین هیونگ دید که به طرز کیوتی به خواب رفته؛ از پلهها پایین رفت و کنارشون نشست دست جین بین موهای پسر رفت دوباره سکوت خونه رو در برگرفت.
بوگوم با دیدن پیام جدیدی از طرف سودام داشت لبخند بزرگی زد و مشغول چت کردن شدن بعد از گذشت حدود نیم ساعت صدای پلوپز آماده بودن برنج رو بهش یادآوری کرد، بلند شد بدون تولید صدای بلندی میز شام رو آماده کرد غذای پسرا رو روی میز چید و صداشون کرد؛ جین بوسهی روی لپ نرم تهیونگ گذاشت و گفت:" ته ته پاشو شام بخوریم "
جیمین خمیازهای کشید و دستش رو بالای سرش برد کمی کشید تا گرفتگی بدنش باز بشه؛ کوکی دستش رو دور گردن نامجون حلقه کرد و گفت:" گشنمه هیونگ...."
نامجون با لبخند کوچیک دستش رو پشت کمر پسر کوچیکتر گذاشت با هم وارد آشپزخونه شدن؛ کم کم همهی پسرا سر جاهاش نشستن و توی سکوت غذاشون رو میخوردن، آخرای شام بود که نامجون گفت:" پسرا باید باهاتون حرف بزنیم...."
هوسوک در حالی که قاشق جدیدی وارد دهنش میکرد گفت:" دربارهی چی هیونگ؟"
نامجون جرعهی آب نوشید و گفت:" دربارهی نوناس...."
نگاههای کنجکاو و کمی ترسیدشون روی نامجون ثابت موند و پسر بزرگ ادامه داد:" نونا این حق رو داره که با جهبوم هیونگ بره سر قرار....ما نباید مانع خوشحالیش بشیم...."
جین با مهربونی ادامه داد:" نونا مامان نیست که همیشه پیشمون بمونه....نونا پرستارمون بود ولی بیشتر از یه پرستار تو دلمون نشست....درسته؟"
کوکی آروم و مظلوم گفت:" مهربونه..."
تهیونگ با قاشق توی برنجش بازی کرد و گفت:" منو...یادت مامانم میندازه"
نامجون با شنیدن این حرف سریع گفت:" درسته که نونا حس شبیه مامانمون رو بهمون میده ولی....نونا مامانمون نیست.....اینو باید یادمون باشه."
جین سرش رو تکون ادامه داد:" و یه پرستار ساده نیست که بی توجه از کنارش رد بشیم....ما اون رو جزو خانوادهی خودمون میدونیم درسته؟.."
همه ی پسرا سرشون رو تکون دادن و نامجون ادامه داد:" پس بیاین به خواستهش احترام بذاریم و ناراحتش نکنیم برای این که با هیونگ رفته سر قرار.....باشه؟"
دوباره پسرا سرشون رو تکون دادن و جو حاکم بر سر میز بیش از اندازه خفه کننده بود که بوگوم با لبخند شیطانی گفت:" ولی من یه پیشنهادی دارم......"
نگاه کنجکاو پسرا قلبش رو پر از حس خوب کرد، لبخند شیطانش رو حفظ کرد و گفت:" نظرتون چیه یه کم جهبوم رو اذیت کنیم؟"
چشمای کوکی از پیشنهاد بوگوم برق زد و ثانیهی بعد صدای خوشحالش کل آشپزخونه رو برداشت، تهیونگ با تعجب پرسید:"اما چطوری؟......"
هوسوک سریع گفت:" نونا ناراحت نشه؟"
نامجون و جین نگاهی به بوگوم انداختن و با دیدن چهرهی پر حرفش خندشون گرفت ماجراهای جالبی پیش روشون داشتن. بوگوم دستش رو به هم کوبید و با هیجان گفت:" هر وقت اومد اینجا اونقدر ازش کار بکشیم که وقت نشه با بوم حرف بزنه....یا هر کاری که دوست داشته باشین....نظرتون چیه؟"
کوکی با هیجان قاشق رو توی بشقاب کوبید و گفت:" وقت انتقااامهههه"
~~~~~~
بوم ساعت نه شب به خونه برگشته و با دیدن خاموش بودن چراغ ها با تعجب وارد خونه شد، انتظار داشت که پسرا بیدار باشن به خاطر نبودش باهاش دعوا کنن و بوم با نشون دادن کیکی که خریده بود سوپرایزشون کنه ولی این سکوت خونه حسابی تو ذوقش زد با دیدن یه پای آویزون از مبل جلو رفت و بوگوم با دهن باز روی مبل افتاده بود و با خستگی خروپف میکرد.
نامجون در حالی که رمان جدیدی توی دستش بود از پلهها پایین اومد و با دیدن بوم با لبخند گفت:" خوش اومدی نونا..خوش گذشت؟"
بوم با خجالت خندید کیک رو توی یخچال گذاشت و گفت:" آره..بچه ها خیلی زود نخوابیدن؟"
نامجون بطری شیر رو از توی یخچال برداشت و گفت:" با هیونگ بازی کردن و حموم رفتن به خاطر همین زود خوابیدن....فردا امتحان داری؟"
بوم سرش رو به نشونهی نه تکون داد و کیفش رو از روی شونههاش برداشت و گفت:" دو روز دیگهس.... و بعد آزادیییی..."
نامجون با خنده سرش رو تکون داد و کارت عروسی سئوجون رو برداشت و جلوی بوم گرفت و گفت:" عروسی هیونگ هفتهی بعد....منتظرم بدونم با جهبوم هیونگ چه برنامهی داری"
بوم خندید و کارت رو گرفت، نامجون رو بغل کوتاهی کرد و گفت:" بغل یهویی...خوب بخوابی..."
نامجون خندید و متقابلا بوم رو بغل کرد؛ بعد از وارد شدن به اتاق سریع به جهبوم پیام داد:" بیا برای عروسی سئوجون کاپلی بپوشیم."
چند ثانیهی بعد جهبوم جواب داد:" حتماااا....کی بریم خرید؟"
بوم با ذوق روی تختش نشست و نوشت:" بعد امتحان اخرمون....خوبه؟"
جهبوم بدون مکث نوشت:"عالیه .....فردا یوگیوم رو میارم پیشت"
بعد از یه جواب کوتاه و خداحافظی خودش رو داخل حمام پرت کرد و دوش کوتاهی گرفت و با پوشیدن یه بافت کرم گشاد و شلوار ستس روی تخت دراز کشید و سریع به خواب رفت ولی این آرامش و سکوتی که الان مهمون خونه بود فردا به طرز بدی بعد از ورود جهبوم از بین میرفت و همهی اتفاقاتی که قرار بود بیوفته زیر سر بوگوم بود.....
وقت انتقامه~~~~
•خب سلامی دوباره ببخشید اگه دیر آپلود میکنم از صبح داشتم درس میخوندم و وقت نکردم که ادیت کنم به خاطر همین هم این پارت یه کوچولو کمتر از پارت قبل شد.....و یه کوچولو کیوتیش کمتر...نمیدونم چرا هر کاری کردم نتونستم بیشتر از این کیوتترش بکنم حالا اگه بعدا خواستم ادیت بکنم درستش میکنم.
•هفتهتون رو پر انرژی شروع کردین؟ امیدوارم هفته ی عالی داشته باشین^-^ بهار براتون کلی انرژی خوب میفرسته^-^♡
•به نظرتون قراره چه بلایی سر جهبوم بیارن؟ واقعا نگرانشم🤣
• مدتیه که زده به سرم فصل دو رو شروع کنم به نوشتن کلی ایده توی ذهنم هست که قراره اینکارو کنم اینو با این شیپ کنم ولی وقتی میخوام بنویسم یهو یخ میکنم....مغزم قفل میشه:)))
•فقط میخوام بگم....دوستون دارم مرسی که هستین وقتی اینطوری با کامنتهای کیوتتون حال قلبمو خوب میکنید من بیشتر از قبل تلاش میکنم انرژی خوب بهتون بدم....امیدوارم که این پارت رو دوست داشته باشین^-^
YOU ARE READING
Babysitter Is My Noona💜
Fanfictionکمکت میکنم حس خوب رو به قلبت هدیه بدی^-^💜 •میخوای بنگتن رو بیبی تصور کنی؟ فیک درستی رو انتخاب کردی، توی این فیک کلی اتفاقات کیوت قراره بیوفته که حسابی سافت و بامزهس. ♡خلاصهی فیک♡ جیمین نگاهی به بوم انداخت و سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ...