74~♡

291 51 84
                                    

ببین کی بعد از سه ماه برگشته:)
کاملا بهتون حق میدم که ازم ناراحت باشین ولی من کاملا دوستون دارم.
این مدتی که نبودم کلی خواننده جدید اومد بینمون و خوشحالم که تونستم حالتون رو با این فیک خوب کنم.
داریم کم کم به پایان فیک نزدیک میشیم و دلیل این که نتونستم زودتر و بیشتر بنویسم همینه که دلم نمیاد بیبی رو تمومش کنم ولی خب هر چیزی یه پایانی داره دیگه...
خلاصه که من تلاش میکنم بین تایم ازاد کارم براتون پارت بنویسم، قول نمیدم که پارت بعدی کی هست چون بد قولی میشه....
میبینمتون و با این که پارت کوتاهی هست ولی خوشحال میشم نظرات قشنگتون رو بخونم^^♡
~~~~~
بوم با کاسه‌ی پر پاپکورن جلوی تلوزیون روی مبل دراز کشیده بود با بی‌حوصلگی به انیمیشن نگاه میکرد و هررازرگاهی پاپکورن میخورد، خانم گو بعد از جمع کردن میز کنار بوم وایساد و دستش رو روی موهای دخترش گذاشت و گفت:" نمیخوای بری پیش پسرا؟"
بوم دماغشو بالا کشید و سعی کرد بغضی که با فکر کردن به پسرا سر و کلش  پیدا شده بود رو نادیده بگیره و گفت:" میرن مدرسه...کوکی میره مهدکودک...نیستن..."
خانم گو موهای بوم رو نوازش کرد و به انیمیشن نگاه کرد بوم به تازگی وارد ماه دوم بارداریش شده بود و تغییرات بدنش خیلی زود شروع شده بود، گریه‌‌های بی دلیل و خستگی بیش از اندازه‌ش خانم گو رو نگران میکرد البته بوگوم معتقد بود بی توجه‌ی جه‌بوم هم تاثیر زیادی روی ‌بی‌حالی بوم داره.
خانم گو نفسش رو بيرون داد و دوباره وارد اشپزخونه شد، چهار روز از آخرین دیدار بوم و جه‌بوم میگذشت و خانم گو با یاداوری اون شب که بوم با گریه به خونه برگشت و خودش رو توی بغلش انداخت قلبش به درد میومد، برای بوگوم پیام فرستاد:" لطفا یه جوری از اقای کیم اجازه بگیر پسرا رو بیاری اینجا....حال بوم خوب نیست."
بوگوم که به خاطر شرایط بوم همیشه گوش به زنگ بود سریع بر داشت، سودام آخرین تیکه سیب‌زمینیش رو خورد و با دیدن صورت ناراحت بوگوم پرسید:" چیزی شده؟"
بوگوم با فهميدن این که موضوع رو به سودام نگفته نفس عمیقی کشید و دست سودام رو گرفت دختر با نگرانی فشار دستش رو بیشتر کرد و مستقیم به چشمای بوگوم نگاه کرد.
پسر آروم گفت:" اوضاع خوبی نیست....اتفاقای زیادی اتفاده و....خب بوم بارداره."
سودام با شوک پلک زد و بوگوم سرش رو تکون داد و گفت:" هممون اینطوری بودیم...الان حالش خوب نیست.."
سودام سریع پرسید:" جه‌بوم اوپا....اون چیکار میکنه؟"
بوگوم با شنیدن سوال سودام با عصبانیت گفت:" چهار روزه خودشو مخفی کرده توی این چند روز بوم حالش بدتر از قبله..."
سودام با لبخند دست بوگوم رو گرفت و گفت:"اونی میتونه از پسش بربیاد....به جه‌بوم اوپا حق بده این خبر بزرگیه و خب....آدم شوکه میشه اون پدر بچه‌س و حق داره..."
بوگوم موهاش رو برهم ریخت و گفت:" میدونم...ولی بوم.....اون داره بیشتر اذیت میشه...اون تا منو میبینه می‌خنده ولی میبینم وقتی از کنارش میرم خنده‌ش از بین میره و خسته‌س شبا نميتونه بخوابه اینو از صدای گریه‌ش میفهمم اون گودی چشماش همین طوری درست نمیشه....امروز باید پسرا رو ببرم پیشش هر چقدر سخت باشه باید حالشو خوب کنم..."
سودام با مهربونی گفت:"اونی بچه رو قبول کرده؟"
_"اره"
سودام با هیجان گفت:" بیا بریم براش خرید کنیم...فکر کنم این طوری حالشو خوب کنیم..."
بوگوم با شنیدن این پیشنهاد لبخند بزرگی زد و سرش رو سریع تکون داد و بعد ناهار به نزدیکترین فروشگاه کودک رفتن و بوگوم با دقت جلوی هر رگال وامیساد، با دیدن یه لباس پفکی صورتی با ذوق اون رو برداشت و سودام با دیدن لباس با خنده گفت:" مطمئنی دختره؟"
بوگوم لباس رو دوباره چرخوند تا کل دامن صورتی پفکی رو ببینه و گفت:" هیچ اشکالی نداره...پسرم باشه بهش میپوشونم."
سودام خندید و سراغ جورابای که شبیه کفش بالرین بود رفت و اونارو توی دستش گرفت و گفت:"بوگوما...ببینش."
بوگوم با دیدن کفشا نفسش رو از دست داد، تصور پاهای کوچولو توی این جوراب قلبشو با سرعت تپید و لبخند روی لبهاش رو بزرگتر کرد. بعد از حساب کردن لباس و جوراب سودام با ذوق گفت" میشه بریم پیش بوم؟ من دوست دارم چهره‌ش رو ببینیم."
بوگوم با لبخند سودام رو بغل گرفت و به طرف ماشین رفتن، سودام همش به لباس نگاه میکرد و گفت:" خیلی دوست دارم توی بغلم بگیرمش"
بوگوم با تصور خواهرزاده‌ش لبخند بزرگی زد، تصمیم گرفته بود اگه جه‌بوم پشت بوم رو خالی کنه خودش ازش حمایت میکنه و اون زندگی رو که لایق خواهرش و نینی هست رو بهشون بده.
با رسیدن به خونه از ماشین بیرون اومد و با دیدن فرد آشنایی از فاصله دور با اخم از ماشین بیرون اومد و تا خواست جلو بره سودام دستش رو گرفت و گفت:" نکن لطفا...کمی باید درکش کنی..."
بوگوم نفسش با حرص بیرون داد و همراه سودام از ماشین بیرون رفت، جه‌بوم روی صندلی نشسته بود و به در ورودی آپارتمان خیره شد تا شاید یه نشونه از بوم پیدا کنه.
سودام وارد خونه شد با ذوق جلو اومد و بوم رو بغل گرفت، بوم با تعجب به برادرش نگاه کرد و سودام با ذوق گفت:"بوم بهت تبریک میگم....خیلییی برات خوشحالم."
بوم با خجالت موهاش رو مرتب کرد دستی به لباس خواب عروسکیش کشید و گفت:"ممنونم..."
سودام همراه بوگوم دو طرف بوم نشستن و سودام پاکت هدیه رو جلوی دستش گرفت و گفت:" بازش کن...امیدوارم دوسش داشته باشی."
  بوم با هیجان جعبه رو باز کرد و خانم گو با کنجکاوی جلو اومد تا هدیه‌ای که بوم رو هیجان زده کرده رو ببینه با دیدن لباس نوزادی دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:" خدایا این خیلی کیوته."
بوم با چشمای براق به لباس نگاه کرد و گفت:" این....واقعا نازه..."
بوگوم سرش رو روی شونه‌ی بوم گذاشت و پرسید:" کوچولو چی میگه؟"
بوم خندید و گفت:" هنوز نمیتونه تشخصی بده...ولی دوسش داره."
سودام با هیجان دستشو به هم کوبید و تا خواست حرفی بزنه گوشیش زنگ خورد مجبور شد از سالن پذیرایی بیرون بره، بوگوم موهای بوم رو از صورتش کنار زد و گفت:" بهتری؟"
بوم دستشو رو روی دامن لباش نوزادی کشید و گفت:" اره...خوبم..."
بوگوم گونه‌ی بوم رو نوازش کرد و گفت:" میدونی که همیشه میتونی روی من حساب کنی بوم...حتی اگه حس کردی خیلی تنهایی."
بوم دستشو شکل باد بزن جلوی صورتش گرفت و گفت:" تازه تموم شده بود....یااا بوگوم."
بوگوم خندید و گفت:" دوست داری برگشتنی چی بگیرم برات؟ سودام باید برگرده."
بوم کمی فکر کرد و با لحن بامزه‌ی گفت:" شاید بستنی؟"
بوگوم سرشو تکون داد و بعد از برگشت سودام و خداحافظی از خانم گو از خونه بیرون رفتن، بوگوم با دیدن جه‌بوم که هنوزم روی صندلی نشسته بود نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:" به نظرت بهش پیام بدم بره برای بوم بستنی بخره و بره دیدنش؟"
سودام با دیدن جه‌بوم سرش رو تکون داد و گفت:" عالیه...چرا که نه"
بوگوم گوشیش رو بیرون آورد و توی صفحه چتش با جه‌بوم که مدتی بود بدون پیامی بود نوشت:" بستنی براش بخر...با مامانم هماهنگ میکنم اروم بری تو نفهمه....از دلش دربیار.....اگه یه درصد ناراحتش کنی من میدونم تو...فهمیدی؟"
جه‌بوم با تعجب سرش رو بالا آورد با دیدن رفتن بوگوم لبش رو گاز گرفت سریع به طرف سوپر مارکت رفت و بستنی‌های مختلف رو توی سبد گذاشت، شکلاتی، توت فرنگی، وانیلی و حتی نعنا و شکلات که شک داشت بوم اونو بخوره، به طرف اپارتمان خانوادگی بوم رفت و منتظر شد خانم گو در رو باز کنه، بوم سرشو رو دسته‌ی مبل تکیه داده بود و با بی حوصلگی به ادامه‌ی کارتون نگاه میکرد و گفت:" بوگوما بستنی من کو؟"
جه‌بوم اروم جلو رفت و خم شد و بوسه‌ی روی موهای بوم گذاشت و گفت:" برات سه تا خریدم، کدومو میخوای؟"
بوم با شنیدن صدای جه‌بوم سریع روی مبل نشست و صدای انیمیشن رو کم کرد، خانم گو خودش رو مشغول غذا پختن کرد؛ بوم با بغض و چشمای اشکی به جه‌بوم نگاه کرد که پسر سریع جلوی پای بوم نشست و گفت:"  میدونم...میدونم یه عوضی واقعی بودم و به احساس تو فکر نکردم....من واقعا متاسفم عزیزم...من فقط ترسیدم....از دست دادن تو برام ترسناک بود....من عاشقتم و نمیخوام از دستت بدم..."
بوم اشکی که از گونه‌هاش ریخت و رو پاک کرد و با صدای خفه‌ای گفت:" بستنی..."
جه‌بوم سرش رو خم کرد تا صدای بوم رو بشنوه و دختر گفت:" شکلات نعنایی خریدی؟...اونو بیشتر دوست داریم."
جه‌بوم با فهميدن موضوع با خنده بستنی بزرگ رو از کیسه دراورد جلوی بوم گذاشت و برای آوردن قاشق به آشپزخونه رفت که با دیدن خانم گو که با عصبانیت سبزیجات رو خورد میکنه اروم گفت:"سلام..."
خانم گو اخرین ضربه رو محکم کوبید و گفت:" سلام...میذاشتی بچه به دنیا میومد بعد میومدی..."
جه‌بوم آب دهنشو قورت داد و گفت:"متاسفم..."
بوم با صدای بلندی گفت:" قاشقققق"
جه‌بوم سریع بعد از برداشتن یه قاشق از آشپزخونه بیرون رفت و گفت" بیا عزیزم...."
بوم با ذوق شروع کرد به خوردن و جه‌بوم از مبل کناری به چهره‌ی خوشحالش نگاه کرد و گفت:" اذیت نمیشی؟"
بوم با شوک چشماش رو باز کرد و گفت:" منظورت چیه؟"
جه‌بوم به شکم بوم اشاده کرد و گفت:" نینی...."
بوم دستشو روی شکمش گذاشت و گفت:" فعلا نه...ولی بدن درد‌هام شروع شده..."
سرش رو تکون داد و با دیدن لباس روی میز با لبخند برش داشت و گفت:"چقدر بامزه‌س...."
بوم قاشق بزرگی از بستنی رو توی دهنش گذاشت و سرش رو تکون داد، با به صدا در اومدن زنگ در خانم گو از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن فرد پشت در با تعجب گفت:" مادر جه‌بومه..."
بوم با تعجب به جه‌بوم نگاه کرد و پسر شونه‌هاش رو بالا انداخت، خانم ایم همراه پسر کوچیکش وارد خونه شدن یوگیوم با لبخند دستشو برای هیونگش باز کرد و با صدای کیوتش گفت:" هیونگیییی."
جه‌بوم با خنده برادرشو بغل گرفت و خانم ایم بعد از بغل کردن دوست قدیمیش کنار بوم نشست و با لبخند بزرگ بهش نگاه کرد، بوم با خجالت نگاهشو به جه‌بوم داد که خانم ایم گفت:" از جه‌بوم شنیدم....بهت تبریک میگم."
یوگیوم‌ دهنشو نزدیک گوش جه‌بوم برد و گفت:" گفتی نونا نینی داره؟"
جه‌بوم سرشو تکون داد و یوگیوم با لبخند به بغل بوم رفت و گفت:" نونا الان نینی گوش میده من چی میگم؟"
بوم سرشو تکون داد و خانم ایم منتظر حرکت بعدی یوگیوم بود.
یوگیوم کنار بوم نشست و سرشو نزدیک شکم دختر برد و با صدای کیوتش گفت:" نینی.....وقتی بیایی من و کوکی قراره حسابی باهات بازی کنیم...."
بوم موهای یوگیومو کنار زد و گفت:" معلومه دوستای خوبی میشین."
یوگیوم با ذوق خندید و دستش رو ارومی روی شکم بوم کشید.
~♡~♡~♡~♡~
روزها با سرعت میگذشت؛ یک هفته از روزی که جه‌بوم مسئولیت بچه رو قبول کرده بود میگذشت و بوم تغییرات زیادس رو میتونست حس کنه، جلو اومدن کوچولوی شکمش یکی از این تغیییرات بود وقتی که جلوی ایینه قدی توی اتاق خودش وایمیساد با دیدن اون برجستگی کوچولو لبخند رو بیشتر روی لبهاش میومد.
  دلیل این که این مدت پیش خانواده‌ش بود این بود که دوست نداشت تنها باشه، دور بودن از پسرا بیشتر حساسش کرده بود و تغییرات هورمنی که داشت کاری میکرد بابت هر چیزی گریه‌ش بگیره، تموم شدن بستنی یا دیدن یه گربه تنها همه با هم کاری میکردن بوم بیشتر گریه‌ش بگیره.
بوم دوباره جلوی آیینه وایساد و سر انگشتش رو روی شکمش گذاشت و اروم حرکتش داد و گفت:" کوچولو  به نظرت بریم به پسرا بگیم؟ به نظرت چه عکس‌العملی نشون میدن؟"
با فکر کردن به عکس‌العمل پسرا خنده‌ش گرفت و روی تخت نشست:" نینی فکر کنم باید براشون عروسک بخرم تا از قهر احتمالی جلوگیری کنم...."
آروم انگشتش رو روی قسمت برآمده زد و گفت:" ولی اخه نمیدونم تو فلفل داری یا کلوچه‌.....چیکار کنیم؟"
نگاهش به لباس بالرین کوچولو افتاد و با خنده گفت:" تو دختر خوشگل منی...."
با شنیدن صدای مادرش که برای ناهار صداش میزد از اتاق بیرون رفت و روی صندلی غذاخوری نشست با چشمای براق به مادرش نگاه کرد که غذای مورد علاقه‌ش رو آماده میکنه، خانم گو توی سکوت و بدون نگاه کردن با بوم درحال آماده کردن ناهار بود که با سوال بوم دست نگه‌ داشت:" چیزی شده مامان؟"
خانم گو بشقاب رو جلوی بوم گذاشت و گفت:" میدونم نباید ناراحتت کنم یا بهت استرس بدم بوم...ولی مادربزرگت یهویی تصمیم گرفت بیاد اینجا و....باباتم رفته ترمینال دنبالش..."
بوم با ارامش لقمه‌ی توی دهنش گذاشت و گفت:" کی میرسه؟"
خانم گو با ناراحتی گفت:" یک ساعت دیگه میرسه.."
بوم سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی سریع ناهارش رو خورد بعد از گذاشتن بشقابش توی ماشین ظرفشویی گفت:" خیلی ممنون مامان...من میرم خونه‌ی خودم."
خانم گو سرش رو تکون داد و بوم بعد از بوسیدن گونه‌ی مادرش وارد اتاقش شد توی ساک کوچیکش لباس‌ها و وسایلی که این مدت اورده بود رو داخل ساک گذاشت، بعد از پوشیدن هودی و شلوار جین از خونه‌ی مادرش بیرون رفت و روی صندلی ایستگاه نشست و به کتونی‌هاش نگاه کرد تا زمانی که اتوبوس برسه.
بعد از برگشتن به خونه و کمی استراحت‌ دوباره از خونه بیرون رفت، تصمیم گرفت تا زمان تعطیلی مدرسه‌ی پسرا کمی پیاده روی کنه که با رسیدن به مغازه‌ی که مخصوص کودک بود با لبخند داخل رفت و نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن یه هانبوک سفید و صورتی کودک با لبخند جلو رفت، با نزدیک شدن یکی از کارمند‌های اون فروشگاه با هیجان گفت:" سلام...من این لباس رو میخوام‌."
زن با لبخند تعظیم کرد و گفت:" شما لطفا روی مبل منتظر بمونید تا براتون اماده‌ش کنن."
بوم سرش رو تکون داد روی مبل نشست تا لباس کوچولوش آماده بشه؛ منتظر بود که پیامی از طرف نامجون براش ارسال شد که نوشته بود:" نونا میایی پیشمون؟"
بوم با لبخند نوشت:" معلومه میام...بعد مدرسه خونه میبینمتون."
بعد حساب کردن لباس از فروشگاه بیرون اومد و میخواست بقیه راه رو پیاده بره ولی با دردی که توی ماهاش پیچید منصرف شد و دستش رو برای تاکسی بلند کرد، مستقیم به طرف خونه‌ی اقای کیم راه افتاد.
آجوما در رو باز کزد و با دیدن یوم با لبخند گفت:" خوش اومدی دختر...چقدر خوشگل شدی."
بوم لبخندی زد و گفت:" ممنون...ولی هیچ کاری انجام ندادم."
آجوما در رو بست و گفت:" ما قدیمیها میگیم زن باردار هر روز خوشگلتر از قبل میشه...بیا بشین عزیزم چی دوست داری برات بیارم؟"
بوم روی مبل نشست و گفت:" فقط اب اجوما."
آجوما با یه لیوان اب برگشت و روی مبل نشست و با هیجان گفت:" اومدی به پسرا بگی درسته؟"
بوم سرش رو تکون داد و آجوما با خوشحالی گفت:" مطمئنم که از شنیدن این خبر خوشحال میشن..."
بوم سرش رو تکون داد و جرعه‌ی از اب رو نوشید، با شنیدن صدای ورود ماشین به حیاط از روی مبل بلند شد و در رو براشون باز کرد:" هوسوک و جیمین با دیدن بوم با ذوق از پله‌ها بالا اومدن و خودشون رو توی بغل بوم انداختن.
نامجون کوکی رو از روی صندلی برداشت و گفت:" نوناااا دلم برات تنگ شده بود."
بوم موهای نامجون برهم ریخت و گفت:" جین کجاست؟"
نامجون بعد از بستن در گفت:" رفته کمپانی، فکر کنم یه کم دیگه برسه خونه."
بوم سرش رو تکون داد و یونگی به جعبه ی روی گیز اشاره کرد و گفت:" نونا این چیه؟"
بوم جلو رفت و اروم لپ یونگی رو فسار داد و گفت:" بذار جینی هم بیاد بازش میکنیم."
تهیونگ با ذوق یونتان رو بغل گرفت و گفت:" تانییی....نکننن بذار برم ببینم نونا چی برامون آوردهه."
بوم خندید و روی مبل نشست و کوکی خودش رو توی بغل بوم جا داد و گفت:" نونا مهدکودک با جیمینی و تهیونگی خوبه...ولی سخته..."
بوم موهای کوکی رو نوازش کرد و بعد از بوسیدن گونه‌ی نرم کوکی گفت:" اشکال نداره کوکی..."
بعد از گذشت نیم ساعت جین بالاخره به خونه رسید و با خستگی گفت:" خدایا....خیلی قوانین سختی دارن..."
بوم دستش رو برای بغل گرفتن جین باز کرد و جین بدون معطلی بوم رو بغل گرفت و گفت:" نونا...خیلی خستم..."
بوم موهای جین رو مرتب کرد و گفت:" برو صورتت رو بشور به سوپرایز براتون دارم."
جین سرش رو تکون داد و بوم روی مبل نشست و پسرا هم کم کم روی بقیه مبل ها نشستن و منتظر بوم بودن تا اون جعبه‌ی اسرار امیز رو بالاخره باز کنه.
بوم دستش رو روی جعبه گذاشت و گفت:" فکر میکنید توی این جعبه چیه؟"
یونگی با سرعت دستش رو بالا اورد و گفت:" کلی نارنگی"
بوم خنده‌ش گرفت و جیمین گفت:" یه بچه گربه‌س."
بوم سرش رو تکون داد و نامجون گفت:" پی‌اس‌فایو؟"
بوم به گوشه‌ی‌ میز تلوزیون اشاره کرد و گفت:" الانشم داری پسر‌"
نامجون خندید و گفت:" یادم رفت..."
کوکی گفت:" نونا میشه بهمون بگی چیه؟"
بوم دستش رو برای باز کردن در جعبه جلو برد و گفت:" اماده‌ین؟"
پسرا سرشون رو تکون داد و بوم در جعبه رو باز کرد و اروم هانبوک سفید رو بیرون اورد، پسرا با شوک به لباس توی دست بوم خیره شدن که تهیونگ با بی‌حوصلگی گفت:" نونا یونتان پسره چرا لباس دختر خریدی براش؟"
بوم و آجوما با شنیدن این حرف تهیونگ خندشون گرفت و نامجون با چشمای گرد به جین نگاه کرد و اروم پرسید:" توهم همون فکر رو میکنی؟"
جین سرش رو تکون داد و نامجون دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:" نوناااا."
یونگی با تعجب به نامجون بوم نگاه کرد و گفت:" این چیههه؟"
بوم لباس رو تکون داد و گفت:" یونگی کی این لباسارو میپوشه؟"
یونگی لپاش رو باد کرد و با بی حوصلگی گفت:" خب دختربچه‌ها"
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" خب..."
کوکی با اخم پرسید:" نونا....نکنه نینی خریدی؟"
بوم با شنیدن سوال کوکی خنده‌ش گرفت و گفت:" دوست داری نینی بخرم؟"
نامجون نتونست تحمل کنه و با ذوق بلند شد و گفت:" نونااا باورم نمیشههه....خیلی خوشحالمممم."
جیمین و هوسوک با تعجب به نامجون که با هیجان بوم رو بغل کرده بود نگاه کردن و پرسیدن:" من نفهمیدم..."
جین با خوشحالی گفت:" نونا بارداره یعنی قراره نینی دار بشه."
تهیونگ دست از بازی با یونتان کشید و با چشمای گرد پرسید:" نونا نینی...."
یونگی توی سکوت گفت:" یعنی...یعنی دیگه مارو نمیبینی؟"
بوم با شنیدن این سوال یونگی سریع گفت:" چرا این فکر رو میکنید...من پیشتون میمونم عزیزم..."
یونگی لباش رو اویزون کرد و گفت:" اخه...نینی داری دیگه..."
بوم دستش رو باز کرد پسرا اروم توی بغل بوم رفتن و بوم گفت:" من حتی اگه نینی داشته باشم بازم پیش شما هستم...این نینی میشه خواهر شما....مگه شما خواهر نمیخواستین؟"
پسرای کوچیکتر سرشون رو تکون دادن و بوم گفت:" خب الان یه خواهر کوچولو دارین که وقتی بزرگ بشه میتونید باهاش بازی کنید."
یونگی بالاخره لبخندی زد و گفت:" از الان دوسش دارم."
بوم گونه‌ی یونگی رو بوسید و گفت :" عالیه."
جین بعد از چند ثانیه سکوت گفت:" نامجون....یعنی قراره سر بستن موهاش با هم دعوا کنیم؟...."
نامجون با شوک گفت:" با گفته باشم خودم موهاشو میبندم."
چین کوسن مبل رو برداشت و گفت:" نمیذارم ببندییییی."
بوم با صدای بلندی خندید و جیمین گفت:" نونا کی نینی میاد؟"
بوم هفت تا انگشتش رو باز کرد و گفت:" هفت ماه دیگه..."
اجوما با سینی پر از بستنی وارد پذیرایی شد و گفت:" از الان برنامه ریزی میکنید برای بچه....بفرمایید بستنی بخورین."
بوم نگاهی به بستنی‌های داخل سینی انداخت و گفت:" اجوما شکلات نعنای داریم؟"
پسرا با تعجب داد زدن:"نونااااااااا"
بوم با خنده گفت:" خب خوشمزه‌س"

بوم با کاسه‌ی پر پاپکورن جلوی تلوزیون روی مبل دراز کشیده بود با بی‌حوصلگی به انیمیشن نگاه میکرد و هررازرگاهی پاپکورن میخورد، خانم گو بعد از جمع کردن میز کنار بوم وایساد و دستش رو روی موهای دخترش گذاشت و گفت:" نمیخوای بری پیش پسرا؟"
بوم دماغشو بالا کشید و سعی کرد بغضی که با فکر کردن به پسرا سر و کلش  پیدا شده بود رو نادیده بگیره و گفت:" میرن مدرسه...کوکی میره مهدکودک...نیستن..."
خانم گو موهای بوم رو نوازش کرد و به انیمیشن نگاه کرد بوم به تازگی وارد ماه دوم بارداریش شده بود و تغییرات بدنش خیلی زود شروع شده بود، گریه‌‌های بی دلیل و خستگی بیش از اندازه‌ش خانم گو رو نگران میکرد البته بوگوم معتقد بود بی توجه‌ی جه‌بوم هم تاثیر زیادی روی ‌بی‌حالی بوم داره.
خانم گو نفسش رو بيرون داد و دوباره وارد اشپزخونه شد، چهار روز از آخرین دیدار بوم و جه‌بوم میگذشت و خانم گو با یاداوری اون شب که بوم با گریه به خونه برگشت و خودش رو توی بغلش انداخت قلبش به درد میومد، برای بوگوم پیام فرستاد:" لطفا یه جوری از اقای کیم اجازه بگیر پسرا رو بیاری اینجا....حال بوم خوب نیست."
بوگوم که به خاطر شرایط بوم همیشه گوش به زنگ بود سریع بر داشت، سودام آخرین تیکه سیب‌زمینیش رو خورد و با دیدن صورت ناراحت بوگوم پرسید:" چیزی شده؟"
بوگوم با فهميدن این که موضوع رو به سودام نگفته نفس عمیقی کشید و دست سودام رو گرفت دختر با نگرانی فشار دستش رو بیشتر کرد و مستقیم به چشمای بوگوم نگاه کرد.
پسر آروم گفت:" اوضاع خوبی نیست....اتفاقای زیادی اتفاده و....خب بوم بارداره."
سودام با شوک پلک زد و بوگوم سرش رو تکون داد و گفت:" هممون اینطوری بودیم...الان حالش خوب نیست.."
سودام سریع پرسید:" جه‌بوم اوپا....اون چیکار میکنه؟"
بوگوم با شنیدن سوال سودام با عصبانیت گفت:" چهار روزه خودشو مخفی کرده توی این چند روز بوم حالش بدتر از قبله..."
سودام با لبخند دست بوگوم رو گرفت و گفت:"اونی میتونه از پسش بربیاد....به جه‌بوم اوپا حق بده این خبر بزرگیه و خب....آدم شوکه میشه اون پدر بچه‌س و حق داره..."
بوگوم موهاش رو برهم ریخت و گفت:" میدونم...ولی بوم.....اون داره بیشتر اذیت میشه...اون تا منو میبینه می‌خنده ولی میبینم وقتی از کنارش میرم خنده‌ش از بین میره و خسته‌س شبا نميتونه بخوابه اینو از صدای گریه‌ش میفهمم اون گودی چشماش همین طوری درست نمیشه....امروز باید پسرا رو ببرم پیشش هر چقدر سخت باشه باید حالشو خوب کنم..."
سودام با مهربونی گفت:"اونی بچه رو قبول کرده؟"
_"اره"
سودام با هیجان گفت:" بیا بریم براش خرید کنیم...فکر کنم این طوری حالشو خوب کنیم..."
بوگوم با شنیدن این پیشنهاد لبخند بزرگی زد و سرش رو سریع تکون داد و بعد ناهار به نزدیکترین فروشگاه کودک رفتن و بوگوم با دقت جلوی هر رگال وامیساد، با دیدن یه لباس پفکی صورتی با ذوق اون رو برداشت و سودام با دیدن لباس با خنده گفت:" مطمئنی دختره؟"
بوگوم لباس رو دوباره چرخوند تا کل دامن صورتی پفکی رو ببینه و گفت:" هیچ اشکالی نداره...پسرم باشه بهش میپوشونم."
سودام خندید و سراغ جورابای که شبیه کفش بالرین بود رفت و اونارو توی دستش گرفت و گفت:"بوگوما...ببینش."
بوگوم با دیدن کفشا نفسش رو از دست داد، تصور پاهای کوچولو توی این جوراب قلبشو با سرعت تپید و لبخند روی لبهاش رو بزرگتر کرد. بعد از حساب کردن لباس و جوراب سودام با ذوق گفت" میشه بریم پیش بوم؟ من دوست دارم چهره‌ش رو ببینیم."
بوگوم با لبخند سودام رو بغل گرفت و به طرف ماشین رفتن، سودام همش به لباس نگاه میکرد و گفت:" خیلی دوست دارم توی بغلم بگیرمش"
بوگوم با تصور خواهرزاده‌ش لبخند بزرگی زد، تصمیم گرفته بود اگه جه‌بوم پشت بوم رو خالی کنه خودش ازش حمایت میکنه و اون زندگی رو که لایق خواهرش و نینی هست رو بهشون بده.
با رسیدن به خونه از ماشین بیرون اومد و با دیدن فرد آشنایی از فاصله دور با اخم از ماشین بیرون اومد و تا خواست جلو بره سودام دستش رو گرفت و گفت:" نکن لطفا...کمی باید درکش کنی..."
بوگوم نفسش با حرص بیرون داد و همراه سودام از ماشین بیرون رفت، جه‌بوم روی صندلی نشسته بود و به در ورودی آپارتمان خیره شد تا شاید یه نشونه از بوم پیدا کنه.
سودام وارد خونه شد با ذوق جلو اومد و بوم رو بغل گرفت، بوم با تعجب به برادرش نگاه کرد و سودام با ذوق گفت:"بوم بهت تبریک میگم....خیلییی برات خوشحالم."
بوم با خجالت موهاش رو مرتب کرد دستی به لباس خواب عروسکیش کشید و گفت:"ممنونم..."
سودام همراه بوگوم دو طرف بوم نشستن و سودام پاکت هدیه رو جلوی دستش گرفت و گفت:" بازش کن...امیدوارم دوسش داشته باشی."
  بوم با هیجان جعبه رو باز کرد و خانم گو با کنجکاوی جلو اومد تا هدیه‌ای که بوم رو هیجان زده کرده رو ببینه با دیدن لباس نوزادی دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:" خدایا این خیلی کیوته."
بوم با چشمای براق به لباس نگاه کرد و گفت:" این....واقعا نازه..."
بوگوم سرش رو روی شونه‌ی بوم گذاشت و پرسید:" کوچولو چی میگه؟"
بوم خندید و گفت:" هنوز نمیتونه تشخصی بده...ولی دوسش داره."
سودام با هیجان دستشو به هم کوبید و تا خواست حرفی بزنه گوشیش زنگ خورد مجبور شد از سالن پذیرایی بیرون بره، بوگوم موهای بوم رو از صورتش کنار زد و گفت:" بهتری؟"
بوم دستشو رو روی دامن لباش نوزادی کشید و گفت:" اره...خوبم..."
بوگوم گونه‌ی بوم رو نوازش کرد و گفت:" میدونی که همیشه میتونی روی من حساب کنی بوم...حتی اگه حس کردی خیلی تنهایی."
بوم دستشو شکل باد بزن جلوی صورتش گرفت و گفت:" تازه تموم شده بود....یااا بوگوم."
بوگوم خندید و گفت:" دوست داری برگشتنی چی بگیرم برات؟ سودام باید برگرده."
بوم کمی فکر کرد و با لحن بامزه‌ی گفت:" شاید بستنی؟"
بوگوم سرشو تکون داد و بعد از برگشت سودام و خداحافظی از خانم گو از خونه بیرون رفتن، بوگوم با دیدن جه‌بوم که هنوزم روی صندلی نشسته بود نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:" به نظرت بهش پیام بدم بره برای بوم بستنی بخره و بره دیدنش؟"
سودام با دیدن جه‌بوم سرش رو تکون داد و گفت:" عالیه...چرا که نه"
بوگوم گوشیش رو بیرون آورد و توی صفحه چتش با جه‌بوم که مدتی بود بدون پیامی بود نوشت:" بستنی براش بخر...با مامانم هماهنگ میکنم اروم بری تو نفهمه....از دلش دربیار.....اگه یه درصد ناراحتش کنی من میدونم تو...فهمیدی؟"
جه‌بوم با تعجب سرش رو بالا آورد با دیدن رفتن بوگوم لبش رو گاز گرفت سریع به طرف سوپر مارکت رفت و بستنی‌های مختلف رو توی سبد گذاشت، شکلاتی، توت فرنگی، وانیلی و حتی نعنا و شکلات که شک داشت بوم اونو بخوره، به طرف اپارتمان خانوادگی بوم رفت و منتظر شد خانم گو در رو باز کنه، بوم سرشو رو دسته‌ی مبل تکیه داده بود و با بی حوصلگی به ادامه‌ی کارتون نگاه میکرد و گفت:" بوگوما بستنی من کو؟"
جه‌بوم اروم جلو رفت و خم شد و بوسه‌ی روی موهای بوم گذاشت و گفت:" برات سه تا خریدم، کدومو میخوای؟"
بوم با شنیدن صدای جه‌بوم سریع روی مبل نشست و صدای انیمیشن رو کم کرد، خانم گو خودش رو مشغول غذا پختن کرد؛ بوم با بغض و چشمای اشکی به جه‌بوم نگاه کرد که پسر سریع جلوی پای بوم نشست و گفت:"  میدونم...میدونم یه عوضی واقعی بودم و به احساس تو فکر نکردم....من واقعا متاسفم عزیزم...من فقط ترسیدم....از دست دادن تو برام ترسناک بود....من عاشقتم و نمیخوام از دستت بدم..."
بوم اشکی که از گونه‌هاش ریخت و رو پاک کرد و با صدای خفه‌ای گفت:" بستنی..."
جه‌بوم سرش رو خم کرد تا صدای بوم رو بشنوه و دختر گفت:" شکلات نعنایی خریدی؟...اونو بیشتر دوست داریم."
جه‌بوم با فهميدن موضوع با خنده بستنی بزرگ رو از کیسه دراورد جلوی بوم گذاشت و برای آوردن قاشق به آشپزخونه رفت که با دیدن خانم گو که با عصبانیت سبزیجات رو خورد میکنه اروم گفت:"سلام..."
خانم گو اخرین ضربه رو محکم کوبید و گفت:" سلام...میذاشتی بچه به دنیا میومد بعد میومدی..."
جه‌بوم آب دهنشو قورت داد و گفت:"متاسفم..."
بوم با صدای بلندی گفت:" قاشقققق"
جه‌بوم سریع بعد از برداشتن یه قاشق از آشپزخونه بیرون رفت و گفت" بیا عزیزم...."
بوم با ذوق شروع کرد به خوردن و جه‌بوم از مبل کناری به چهره‌ی خوشحالش نگاه کرد و گفت:" اذیت نمیشی؟"
بوم با شوک چشماش رو باز کرد و گفت:" منظورت چیه؟"
جه‌بوم به شکم بوم اشاده کرد و گفت:" نینی...."
بوم دستشو روی شکمش گذاشت و گفت:" فعلا نه...ولی بدن درد‌هام شروع شده..."
سرش رو تکون داد و با دیدن لباس روی میز با لبخند برش داشت و گفت:"چقدر بامزه‌س...."
بوم قاشق بزرگی از بستنی رو توی دهنش گذاشت و سرش رو تکون داد، با به صدا در اومدن زنگ در خانم گو از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن فرد پشت در با تعجب گفت:" مادر جه‌بومه..."
بوم با تعجب به جه‌بوم نگاه کرد و پسر شونه‌هاش رو بالا انداخت، خانم ایم همراه پسر کوچیکش وارد خونه شدن یوگیوم با لبخند دستشو برای هیونگش باز کرد و با صدای کیوتش گفت:" هیونگیییی."
جه‌بوم با خنده برادرشو بغل گرفت و خانم ایم بعد از بغل کردن دوست قدیمیش کنار بوم نشست و با لبخند بزرگ بهش نگاه کرد، بوم با خجالت نگاهشو به جه‌بوم داد که خانم ایم گفت:" از جه‌بوم شنیدم....بهت تبریک میگم."
یوگیوم‌ دهنشو نزدیک گوش جه‌بوم برد و گفت:" گفتی نونا نینی داره؟"
جه‌بوم سرشو تکون داد و یوگیوم با لبخند به بغل بوم رفت و گفت:" نونا الان نینی گوش میده من چی میگم؟"
بوم سرشو تکون داد و خانم ایم منتظر حرکت بعدی یوگیوم بود.
یوگیوم کنار بوم نشست و سرشو نزدیک شکم دختر برد و با صدای کیوتش گفت:" نینی.....وقتی بیایی من و کوکی قراره حسابی باهات بازی کنیم...."
بوم موهای یوگیومو کنار زد و گفت:" معلومه دوستای خوبی میشین."
یوگیوم با ذوق خندید و دستش رو ارومی روی شکم بوم کشید.
~♡~♡~♡~♡~
روزها با سرعت میگذشت؛ یک هفته از روزی که جه‌بوم مسئولیت بچه رو قبول کرده بود میگذشت و بوم تغییرات زیادس رو میتونست حس کنه، جلو اومدن کوچولوی شکمش یکی از این تغیییرات بود وقتی که جلوی ایینه قدی توی اتاق خودش وایمیساد با دیدن اون برجستگی کوچولو لبخند رو بیشتر روی لبهاش میومد.
  دلیل این که این مدت پیش خانواده‌ش بود این بود که دوست نداشت تنها باشه، دور بودن از پسرا بیشتر حساسش کرده بود و تغییرات هورمنی که داشت کاری میکرد بابت هر چیزی گریه‌ش بگیره، تموم شدن بستنی یا دیدن یه گربه تنها همه با هم کاری میکردن بوم بیشتر گریه‌ش بگیره.
بوم دوباره جلوی آیینه وایساد و سر انگشتش رو روی شکمش گذاشت و اروم حرکتش داد و گفت:" کوچولو  به نظرت بریم به پسرا بگیم؟ به نظرت چه عکس‌العملی نشون میدن؟"
با فکر کردن به عکس‌العمل پسرا خنده‌ش گرفت و روی تخت نشست:" نینی فکر کنم باید براشون عروسک بخرم تا از قهر احتمالی جلوگیری کنم...."
آروم انگشتش رو روی قسمت برآمده زد و گفت:" ولی اخه نمیدونم تو فلفل داری یا کلوچه‌.....چیکار کنیم؟"
نگاهش به لباس بالرین کوچولو افتاد و با خنده گفت:" تو دختر خوشگل منی...."
با شنیدن صدای مادرش که برای ناهار صداش میزد از اتاق بیرون رفت و روی صندلی غذاخوری نشست با چشمای براق به مادرش نگاه کرد که غذای مورد علاقه‌ش رو آماده میکنه، خانم گو توی سکوت و بدون نگاه کردن با بوم درحال آماده کردن ناهار بود که با سوال بوم دست نگه‌ داشت:" چیزی شده مامان؟"
خانم گو بشقاب رو جلوی بوم گذاشت و گفت:" میدونم نباید ناراحتت کنم یا بهت استرس بدم بوم...ولی مادربزرگت یهویی تصمیم گرفت بیاد اینجا و....باباتم رفته ترمینال دنبالش..."
بوم با ارامش لقمه‌ی توی دهنش گذاشت و گفت:" کی میرسه؟"
خانم گو با ناراحتی گفت:" یک ساعت دیگه میرسه.."
بوم سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی سریع ناهارش رو خورد بعد از گذاشتن بشقابش توی ماشین ظرفشویی گفت:" خیلی ممنون مامان...من میرم خونه‌ی خودم."
خانم گو سرش رو تکون داد و بوم بعد از بوسیدن گونه‌ی مادرش وارد اتاقش شد توی ساک کوچیکش لباس‌ها و وسایلی که این مدت اورده بود رو داخل ساک گذاشت، بعد از پوشیدن هودی و شلوار جین از خونه‌ی مادرش بیرون رفت و روی صندلی ایستگاه نشست و به کتونی‌هاش نگاه کرد تا زمانی که اتوبوس برسه.
بعد از برگشتن به خونه و کمی استراحت‌ دوباره از خونه بیرون رفت، تصمیم گرفت تا زمان تعطیلی مدرسه‌ی پسرا کمی پیاده روی کنه که با رسیدن به مغازه‌ی که مخصوص کودک بود با لبخند داخل رفت و نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن یه هانبوک سفید و صورتی کودک با لبخند جلو رفت، با نزدیک شدن یکی از کارمند‌های اون فروشگاه با هیجان گفت:" سلام...من این لباس رو میخوام‌."
زن با لبخند تعظیم کرد و گفت:" شما لطفا روی مبل منتظر بمونید تا براتون اماده‌ش کنن."
بوم سرش رو تکون داد روی مبل نشست تا لباس کوچولوش آماده بشه؛ منتظر بود که پیامی از طرف نامجون براش ارسال شد که نوشته بود:" نونا میایی پیشمون؟"
بوم با لبخند نوشت:" معلومه میام...بعد مدرسه خونه میبینمتون."
بعد حساب کردن لباس از فروشگاه بیرون اومد و میخواست بقیه راه رو پیاده بره ولی با دردی که توی ماهاش پیچید منصرف شد و دستش رو برای تاکسی بلند کرد، مستقیم به طرف خونه‌ی اقای کیم راه افتاد.
آجوما در رو باز کزد و با دیدن یوم با لبخند گفت:" خوش اومدی دختر...چقدر خوشگل شدی."
بوم لبخندی زد و گفت:" ممنون...ولی هیچ کاری انجام ندادم."
آجوما در رو بست و گفت:" ما قدیمیها میگیم زن باردار هر روز خوشگلتر از قبل میشه...بیا بشین عزیزم چی دوست داری برات بیارم؟"
بوم روی مبل نشست و گفت:" فقط اب اجوما."
آجوما با یه لیوان اب برگشت و روی مبل نشست و با هیجان گفت:" اومدی به پسرا بگی درسته؟"
بوم سرش رو تکون داد و آجوما با خوشحالی گفت:" مطمئنم که از شنیدن این خبر خوشحال میشن..."
بوم سرش رو تکون داد و جرعه‌ی از اب رو نوشید، با شنیدن صدای ورود ماشین به حیاط از روی مبل بلند شد و در رو براشون باز کرد:" هوسوک و جیمین با دیدن بوم با ذوق از پله‌ها بالا اومدن و خودشون رو توی بغل بوم انداختن.
نامجون کوکی رو از روی صندلی برداشت و گفت:" نوناااا دلم برات تنگ شده بود."
بوم موهای نامجون برهم ریخت و گفت:" جین کجاست؟"
نامجون بعد از بستن در گفت:" رفته کمپانی، فکر کنم یه کم دیگه برسه خونه."
بوم سرش رو تکون داد و یونگی به جعبه ی روی گیز اشاره کرد و گفت:" نونا این چیه؟"
بوم جلو رفت و اروم لپ یونگی رو فسار داد و گفت:" بذار جینی هم بیاد بازش میکنیم."
تهیونگ با ذوق یونتان رو بغل گرفت و گفت:" تانییی....نکننن بذار برم ببینم نونا چی برامون آوردهه."
بوم خندید و روی مبل نشست و کوکی خودش رو توی بغل بوم جا داد و گفت:" نونا مهدکودک با جیمینی و تهیونگی خوبه...ولی سخته..."
بوم موهای کوکی رو نوازش کرد و بعد از بوسیدن گونه‌ی نرم کوکی گفت:" اشکال نداره کوکی..."
بعد از گذشت نیم ساعت جین بالاخره به خونه رسید و با خستگی گفت:" خدایا....خیلی قوانین سختی دارن..."
بوم دستش رو برای بغل گرفتن جین باز کرد و جین بدون معطلی بوم رو بغل گرفت و گفت:" نونا...خیلی خستم..."
بوم موهای جین رو مرتب کرد و گفت:" برو صورتت رو بشور به سوپرایز براتون دارم."
جین سرش رو تکون داد و بوم روی مبل نشست و پسرا هم کم کم روی بقیه مبل ها نشستن و منتظر بوم بودن تا اون جعبه‌ی اسرار امیز رو بالاخره باز کنه.
بوم دستش رو روی جعبه گذاشت و گفت:" فکر میکنید توی این جعبه چیه؟"
یونگی با سرعت دستش رو بالا اورد و گفت:" کلی نارنگی"
بوم خنده‌ش گرفت و جیمین گفت:" یه بچه گربه‌س."
بوم سرش رو تکون داد و نامجون گفت:" پی‌اس‌فایو؟"
بوم به گوشه‌ی‌ میز تلوزیون اشاره کرد و گفت:" الانشم داری پسر‌"
نامجون خندید و گفت:" یادم رفت..."
کوکی گفت:" نونا میشه بهمون بگی چیه؟"
بوم دستش رو برای باز کردن در جعبه جلو برد و گفت:" اماده‌ین؟"
پسرا سرشون رو تکون داد و بوم در جعبه رو باز کرد و اروم هانبوک سفید رو بیرون اورد، پسرا با شوک به لباس توی دست بوم خیره شدن که تهیونگ با بی‌حوصلگی گفت:" نونا یونتان پسره چرا لباس دختر خریدی براش؟"
بوم و آجوما با شنیدن این حرف تهیونگ خندشون گرفت و نامجون با چشمای گرد به جین نگاه کرد و اروم پرسید:" توهم همون فکر رو میکنی؟"
جین سرش رو تکون داد و نامجون دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:" نوناااا."
یونگی با تعجب به نامجون بوم نگاه کرد و گفت:" این چیههه؟"
بوم لباس رو تکون داد و گفت:" یونگی کی این لباسارو میپوشه؟"
یونگی لپاش رو باد کرد و با بی حوصلگی گفت:" خب دختربچه‌ها"
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" خب..."
کوکی با اخم پرسید:" نونا....نکنه نینی خریدی؟"
بوم با شنیدن سوال کوکی خنده‌ش گرفت و گفت:" دوست داری نینی بخرم؟"
نامجون نتونست تحمل کنه و با ذوق بلند شد و گفت:" نونااا باورم نمیشههه....خیلی خوشحالمممم."
جیمین و هوسوک با تعجب به نامجون که با هیجان بوم رو بغل کرده بود نگاه کردن و پرسیدن:" من نفهمیدم..."
جین با خوشحالی گفت:" نونا بارداره یعنی قراره نینی دار بشه."
تهیونگ دست از بازی با یونتان کشید و با چشمای گرد پرسید:" نونا نینی...."
یونگی توی سکوت گفت:" یعنی...یعنی دیگه مارو نمیبینی؟"
بوم با شنیدن این سوال یونگی سریع گفت:" چرا این فکر رو میکنید...من پیشتون میمونم عزیزم..."
یونگی لباش رو اویزون کرد و گفت:" اخه...نینی داری دیگه..."
بوم دستش رو باز کرد پسرا اروم توی بغل بوم رفتن و بوم گفت:" من حتی اگه نینی داشته باشم بازم پیش شما هستم...این نینی میشه خواهر شما....مگه شما خواهر نمیخواستین؟"
پسرای کوچیکتر سرشون رو تکون دادن و بوم گفت:" خب الان یه خواهر کوچولو دارین که وقتی بزرگ بشه میتونید باهاش بازی کنید."
یونگی بالاخره لبخندی زد و گفت:" از الان دوسش دارم."
بوم گونه‌ی یونگی رو بوسید و گفت :" عالیه."
جین بعد از چند ثانیه سکوت گفت:" نامجون....یعنی قراره سر بستن موهاش با هم دعوا کنیم؟...."
نامجون با شوک گفت:" با گفته باشم خودم موهاشو میبندم."
چین کوسن مبل رو برداشت و گفت:" نمیذارم ببندییییی."
بوم با صدای بلندی خندید و جیمین گفت:" نونا کی نینی میاد؟"
بوم هفت تا انگشتش رو باز کرد و گفت:" هفت ماه دیگه..."
اجوما با سینی پر از بستنی وارد پذیرایی شد و گفت:" از الان برنامه ریزی میکنید برای بچه....بفرمایید بستنی بخورین."
بوم نگاهی به بستنی‌های داخل سینی انداخت و گفت:" اجوما شکلات نعنای داریم؟"
پسرا با تعجب داد زدن:"نونااااااااا"
بوم با خنده گفت:" خب خوشمزه‌س"

~♡~♡~♡~♡~
•واقعا این پارت رو دوست داشتم:)

•امیدوازم شما هم دوسش داشته باشیم خوشگلای من

•نظر یادتون نره♡♡

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now