سلام....میدونید دلیل این که نمیتونم اپلود کنم چیه؟:)
اول این که اون دو پارتی که نوشته بودم پرید
و دوم این که دلم نمیاد تمومش کنم:)
~~~~
~سه هفتهی بعد~
سال نو برای میچا هیجان انگیز شروع شد و به قدرت برای به دست اوردن هدفش قدم برداشت؛ میچا برای آخرین بار نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت با دیدن این که چهل دقیقه از تایم کلاس خصوصی طراحیش با بوم گذشته بود ولی هنوزم هیچ خبری از دختر نبود کمی نگرانش کرد، دوباره گوشیش رو چک کرد تا اگه پیامی از بوم داشته باشه سریع جوابش رو بده ولی هنوزم هیچ خبری نبود حتی پیامی مربوط به کنسلی کلاس امروز نداشت، دفترش رو باز کرد تا زمانی که بوم از راه برسه شروع کرد به طراحی کردن دنبال مدل برای شروع طراحیش انتخاب کنه که نگاهش روی عکس پلورایدی افتاد که روی دیوار آویزون بود افتاد، عکسی که برای روز جشن قبولی مینا توی کمپانی گرفته بودن و حسابی خوشحال بودن؛ از روی صندلی بلند شد و پلوراید رو توی دستش گرفت و با سرعت مدادش رو برداشت و طرح اولیهی طراحیش رو کشید.
دقیقهها میگذشت و میچا با دقت در حال کشیدن دومین چشم شخص خاصش بود که زنگ خونه به صدا دراومد، سرش رو بالا آورد و با دیدن این که یک ساعته در حال کشیدن یک چشمه تعجب کرد سریع بلند شد و در رو باز کرد با دیدن چهرهی بوم که رنگ پریده بود با نگرانی گفت:" اونی حالت خوبه؟"
بوم با خستگی لبخند زد و گفت:" ببخشید دیر شد....دیروز تا ساعت پنج داشتم تابلوهای سفارشی رو آماده میکردم...."
میچا پالتوی بوم رو گرفت و گفت:" اونی اینقدر به خودت فشار نیار لطفا..."
بوم کیفش رو برداشت و با لبخند گفت:" من حالم خوبه عزیزم....بیا بریم کارمون رو شروع کنیم."
میچا سرش رو تکون داد و بعد از ریختن یه لیوان اب کنار بوم وارد اتاقش شد با دیدن بوم جلوی دفتر طراحیش لبش رو گاز گرفت، جلو رفت و با دیدن لبخند بوم لپهاش سرخ شد بوم دفتر رو برداشت و گفت:" خیلی پیشرفت کردی.....افرین."
بوم نیم نگاهی به چهرهی سرخ شدهی میچا انداخت و گفت:" ولی این چشما خیلی آشناس."
میچا نگاهش رو به اطراف داد تا شاید از نگاه خیرهی بوم در امان باشه، بوم روی صندلی دوم نشست و گفت:" خب بیا امروز طراحی خودمون رو بسنجیم ادامهی همین طراحی رو انجام بده."
میچا سرش رو تکون داد و روی صندلی نشست و با هیجانی که ناگهانی وارد بدنش شده بود به ادامهی طراحیش رسید، بوم دفترچه یادداشت کوچیکش رو بسرون آورد و شروع کرد به کشیدن یه طرح کوچیک و بعد ده دقیقه پرسید:" از مینا خبر داری؟"
میچا موهاش رو با کش بست و گفت:" نه خیلی وقته نتونستیم با هم حرف بزنیم."
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" جین هم همینو میگه...یه کم نگرانشم شمارهی خانوادهش رو ندارم از اونا بپرسم."
_"خودتو نگران نکن اونی....احتمالا باز بهش سخت گرفتن که نمیتونه با گوشیشکار کنه."
دو ساعت کنار هم بودن و بوم علاوه بر طراحی های خودش ایراد کارهای میچا رو بر طرف میکرد تا این که به تماسی که از دامی داشت صحبتش رو قطع کرد، دامی و سئوجون بالاخره از ماه عسلشون برگشته بودن و دوست داشت که یه قرار دوستانه با بوم و سودام داشته باشه.
بوم بعد از خداحافظی از میچا پیاده به طرف کافهی که قرار داشتن رفت هوای برفی و سرد بهش حس خوب میداد این چند روز نگرانی های مختلفی سراغش اومده بود و این تنهایی چند دقیقهی رو نیاز داشت.
با رسیدن جلوی یه مغازهی عروسک فروشی مدتی مکث کرد عروسکهای کیوت داخل مغازه داشت نظرش رو جلب میکرد که داخل بشه ولی با دیدن ساعت بیخیال شد و قدمهاش رو تندتر کرد. با رسیدن به کافه با دیدن سودام و دامی که غرق صحبت با هم بودن با هیجان جلو رفت و گفت:" من اومدممم."
دامی با لبخند بلند شد و بوم رو بغل گرفت و گفت:" دلم برات تنگ شده بود...."
بوم هم متقابلهن دختر رو بغل گرفت و گفت:" بهمون بگو کجاها رفتی....دوست دارم بدونم تمااام جزئیات رو."
دامی با خجالت روی صندلی نشست و گفت:" یا اینطوری نگو."
بوم با شیطنت خندید و گفت:" یااا من فقط دربارهی پاریس کنجکاو بودم چقدر تو منحرفی."
سودام خندید و دامی ضربهی ارومی که بازوی بوم زد، دو ساعت از زمانی که سه نفرشون هم دیگه رو دیده بودن گذشته بود و با تماس گوشی سودام مکالمشون قطع شد و کم کم صحبت کردنشون رو تموم کردن.
بوم وارد فروشگاه شد تا کمی برای خونهش خوراکی بخره، سبد رو برداشت و هر چیزی که نیاز داشت رو توی سبد انداخت با رسیدن به قسمت بهداشتی میخواست دو بسته پد برداره که با یاداوری چیزی شوکه گوشیش رو بیرون اورد و تاریخ رو چک کرد، از آخرین عادت ماهانهش چهار هفته میگذشت و اون توی این مدت نفهمیده بود.
با ترس به تاریخ خیره شده بود نمیدونست چیکار باید بکنه خرید رو زودتر از انتظارش تموم کرد و مستقیم به داروخانه رفت.
~~~~~~
بوم با استرس به بیبی چک توی دستش نگاه کرد، واقعیتش میترسید از اتفاقی که قرار بود بیوفته امیدوارم بود تاخیری که توی عادت ماهانهش رخ داده بود برای خستگی بدنش باشه نه چیزی که توی ذهنش بود.
_"لطفا اونی نباش که فکر میکنم....لطفا...لطفا."
به صفحهی کوچیک بیبیچک نگاه کرد و امیدوارم بود دومین خط پررنگ نشه ولی انتظار بعد چند ثانیه بی فایده بود. دو خط موازی روی بیبی چک واقعیت ترسناکی رو جلوی صورتش اورده بود که اون باردار بود
_"نه...."~~~~
•اول بابت کم بودن این پارت معذرت میخوام ولی امیدوارم دوسش داشته باشین سعی میکنم پارت بعدی رو بیشتر از این پارت باشه:)
•پارت بعدی پسرا برمیگردن خیالتون راحت دوباره میتونید از کیوتیشون لذت ببرین^^♡
YOU ARE READING
Babysitter Is My Noona💜
Fanfictionکمکت میکنم حس خوب رو به قلبت هدیه بدی^-^💜 •میخوای بنگتن رو بیبی تصور کنی؟ فیک درستی رو انتخاب کردی، توی این فیک کلی اتفاقات کیوت قراره بیوفته که حسابی سافت و بامزهس. ♡خلاصهی فیک♡ جیمین نگاهی به بوم انداخت و سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ...