37~♡

369 69 203
                                    

ووت و کامنت یادتون نره کیوتیا♡
~♡~♡~♡~

مثل روزای گذشته ساعت پنج از خواب بیدار شد و بعد از شستن صورتش با یه پاکت شیر سویا پشت میز مطالعه نشست به کتاب و جزوه هاش که خیلی شلخته روی میز بود نگاه کرد به امتحاناش نزدیکتر میشود علاوه بر امتحانای کتبی باید برای ژوژمان اماده میشود استرس کل وجودش رو میگرفت سعی میکرد به خودش استرس وارد نکنه ولی یه صدایی مزاحم توی سرش همش میگفت که نمیتونی و شکست میخوری البته باید خلاف این صدا رو به خودش ثابت میکرد.


تا ساعت هفت یک سره درس خوند و اصلا متوجه گذر زمان نشد؛ ساعت هفت بود که در اتاقش سریع باز شد و بوم با دیدن هوسوک که با چشمای اشکی جلوی در وایساده از روی صندلی بلند شد جلو رفت و صورت هوسوک رو توی دستش گرفت با نگرانی پرسید:" چیشده هوسوکی؟"


هوسوک با لبای لرزون به چشمای بوم خیره شد ولی نتونست خودش رو کنترل کنه توی بغل بوم پرید و دستش رو دور گردن بوم حلقه کرد با صدایی ارومی گریه میکرد، بوم روی زمین نشست و پشت کمر هوسوک رو نوازش کرد تا اینکه بالاخره هوسوک گریون اروم شد. هوسوک بینیش رو بالا کشید و به چشمای اشکیش به بوم نگاه کرد گفت:" نونا میشه از پیشمون نری؟"


بوم متعجب پلک زد و پرسید:"خواب بد دیدی؟"


هوسوک در حالی که اشکای جدیدی روی گونه‌هاش میریخت سرش رو تکون داد و دوباره خودش رو توی بغل بوم انداخت؛ بوم هوسوک رو بغلش گرفت و به طرف سرویس توی اتاقش رفت و گفت:" نونا اینجاست هوسوکی....نگران نباش باشه؟ "


بوم شیر اب رو باز کرد و هوسوک صورتش رو جلو برد تا بوم صورتش رو بشوره بعد از چند دقیقه بغل و انرژی خوب هوسوک آروم از بغل بوم بیرون اومد به طرف اتاقش رفت؛ بوم از بین در نیمه باز دید که هوسوک خودش رو به تخت یونگی رسوند از تخت بالا رفت خودش رو زیر پتو پیش یونگی رسوند و بغل کرد یونگی هم بدون حرف دستش رو دور کمر برادرش انداخت و محکم فشارش داد.


بوم لبخندی زد اجازه داد کمی بیشتر بخوابن؛ به طرف اتاق جیمین و تهیونگ رفت با دیدن صحنه‌ی رو به روش نتونست خندش رو کنترل کنه؛ یکی از پاهای جیمین توی بغل تهیونگ بود، جیمین نصف بدنش از تخت اویزون بود و اب دهنش روی لپاش جاری شده بود. بوم با دستمال کاغذی جلو رفت و در حالی که لپای جیمین رو پاک میکرد صداشون کرد، بعد چند دقیقه بالاخره دوقلوها بیدار شدن و بوم لباسای مهدکودکشون رو بهشون پوشوند کارای روزانه‌شون رو انجام دادن و سئوجون سر ساعت معین دنبالشون اومد به مدرسه رفتن؛ بوم در اتاق جین رو اروم باز کرد که به کوک سر بزنه با دیدن پسر کوچیکتر تو بغل جین لبخند بزرگی زد از اتاق بیرون اومد؛ خونه ساکت بود دوباره سر درسش برگشت.


~♡~♡~♡~


خانم کیم برای دهمین بار توی اون روز در اتاق سورین رو زد و گفت:" سورین پسرم...میشه بیایی بیرون و غذا بخوری؟"

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now