63~♡

239 55 106
                                    

سوپرایزززززز تلاش کردم زودتر این پارت رو تموم کنم و براتون اپ کنمش.^^
مطمئنم عاشقش میشین ♡
کامنت و ووت یادتون نره بیبی‌ها♡
~~~~

~یک هفته بعد~
میچا با چتر توی دستش وارد مدرسه شد بعد از توی کیسه بردن چترش وارد راهروی مدرسه شد اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد برگه‌ی اعلامیه روی دیوار بود که تاریخ امتحاناشون رو نشون میداد و دوباره قلب دختر رو به استرس انداخت، میچا نفس عمیقی کشید و بعد از عوض کردن کفش‌هاش وارد کلاس شد با دیدن نامجون که سرش رو روی میز گذاشته بود لبخندی زد از توی جیبش اب‌نبات مورد علاقه‌ی نامجون رو بیرون آورد روی میز گذاشت و سریع از کنار میز رفت تا پسر اون رو موقع اینکار نبینه، خجالت می‌کشید و دوست نداشت نامجون از احساسی که داره چیزی بفهمه چون همیشه‌ی خدا اطرافیانش بهش یادآوری میکردن که اون برای دوست داشتن کسی بچه‌ش.
نفس عمیقی کشید و دفتر طراحیش رو بیرون آورد به ساعت دیوار نگاه کرد، نیم ساعت تا شروع کلاس وقت داشت تا چیزی که توی ذهنش بود رو توی برگه بیاره، همیشه وقتی که میخواست بخوابه یا دیرش شده ایده‌های جذابی برای کارکتر‌ بازی که یه روزی می‌خواست بسازه توی ذهنش میومد و اون باید همون لحظه اون هارو توی ورقه میکشید وگرنه فراموش میکرد و نمیتونست دوباره بکشتش؛ نفس عمیقی کشید بعد از گذاشتن هدفون توی گوشش مدادش رو برداشت و سریع طرح اولیه کارکتر اصلی بازیش رو طراحی کرد، همینطوری که با ریتم آهنگ پاش رو روی زمین می‌کوبید طراحیش رو تکمیل میکرد؛ بعد از چند دقیقه حس نگاه خیره‌ی کسی سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاه نامجون که آب‌نبات رو میخورد خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت، نامجون روی صندلی جکسون برعکس نشست و با دقت بیشتری طراحی میچا رو نگاه کرد و با هیجان گفت:" دوست داری بازی طراحی کنی؟"
میچا هدفون رو از روی گوشش پایین آورد و با خجالت سرش رو تکون داد، نامجون با لبخندی که هر لحظه بزرگتر می‌شود دستش رو روی دفترچه گذاشت و پرسید:" اجازه‌ هست ببینمش؟"
میچا دفتر رو توی دست نامجون داد پسر با دقت و ذوق طراحی هارو نگاه میکرد در آخر گفت:"خیلی عالی کشیدیش...میتونی از نونا برای تکمیل کردنش استفاده کنی."
میچا موهاش رو بست و گفت:" اینا فقط یه کار کوچیکه....فکر نکنم بتونم تبدیل به بازی واقعیش کنم..."
نامجون دستش رو روی میز میچا گذاشت و با کنجکاوی پرسید:" چرا؟"
میچا از نزدیکی نامجون احساس گرمای زیادی کرد و خودش رو عقب کشید و گفت:" کار سختیه‌....سالها طور میکشه."
نامجون با لبخند مهربونی گفت:" هرچقدر طول بکشه اشکالی نداره ارزش اینو داره که صبر کنی...هارابوجی همیشه بهم میگه وقتی یه چیزی رو میخوای و همش توی ذهنته شک نکن بهش میرسی."
میچا لبخندی زد و گفت:" تو دوست داری چیکار کنی؟"
نامجون دستش رو زیرچونش‌ گذاشت و گفت:"خب ...شرکت هارابوجی به من میرسه....شرکت هارابوجی یه جورایی مربوط به الکترونیکه و خب...من دوست دارم بخش ساخت بازی راه بندازم...."
میچا با شوک به پسر نگاه کرد و گفت:" واقعا؟"
نامجون خندید و گفت:" معلومه...از الان بگم شرکت من به تو نیاز داره چو میچا."
با ورود معلم نامجون سرجاش‌ برگشت، مینا دفترش‌ رو بست و با دیدن بسته‌ی پاستیل قلبی روی میزش با شوک به نامجون نگاه کرد مطمئن نبود کار اونه ولی دوست داشت تصور کنه که پسری که دوسش داره براش پاستیل قلبی خریده، با انرژی زیادی که بهش وارد شد کتاب درسی رو باز کرد و به حرف معلم‌ گوش میداد و زودتر از همه پیش‌قدم جواب دادن سوالا می‌شود و این کارش لبخند پر رنگی رو روی لب‌های نامجون میاورد‌.
~~~~~
مینا با خستگی وارد کلاس شد و جین کنار همکلاسی‌هاش در حال صحبت بود با دیدن صورت خسته‌ی مینا با تعجب از روی صندلی بلند شد و کنار دختر نشست، مینا سرش رو روی میز گذاشت بدون توجه به جین سعی کرد یه دقیقه بخوابه، دو هفته‌ی بود که دوران کاراموزیش شروع شده بود و به سختی میتونست استراحت کنه؛ جین سرش رو کنار سر مینا گذاشت و با صدای آرومی گفت:" حالت خوب نیست؟"
مینا سرش رو تکون داد و دوباره چشم‌هاش رو بست؛ جین دستش رو روی موهای مینا گذاشت ولی با بلند شدن یهویی مینا ترسیده دستش رو برداشت روی صندلی صاف نشست مینا نفس عمیقی کشید و با تندی گفت:" میشه دست از سرم برداری."
وانگ‌یو با شنیدن صدای مینا سرش رو بالا آورد با دیدن صورت متعجب جین از روی صندلیش بلند شد و پشت جین وایساد دستش رو روی شونه‌ی پسر شوکه گذاشت اروم گفت:" ولش کن حالش خوب نیست‌"
مینا سیوشرتش رو روی سرش کشید و سعی کرد دوباره بخوابه؛ جین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد سر جای خودش نشست، مینا سعی کرد عذاب‌وجدانی که یهویی از ناکجاآباد سر و کلش پیدا شده بود رو خاموش کنه ولی موفق نشد، جین بی حرف روی صندلی نشست و دفترش رو باز کرد تا اومدن معلم درس بخونه؛ دقیقه ها همینطوری پشت سر هم می‌گذشت تا این که بالاخره زنگ تفریح به صدا درآورد و جین بدون جمع کردن وسایلش از کلاس بیرون رفت، مینا بلند شد تا از تنها دوستش معذرت خواهی کنه که با دیدن جای خالیش ناراحت سر جاش نشست و دوباره سیوشرت رو روی سرش کشید، وانگ یو شیر‌توت فرنگی رو روی میز مینا گذاشت و گفت:" اینو بخور مربی‌ت نمی‌فهمه چیزی خوردی‌."
مینا دستش رو از زیر سیوشرت بیرون آورد و شیر توت‌فرنگی رو برداشت، وانگ‌یو سرش رو تکون داد و به دنیال جین از کلاس بیرون رفت و تونست پسر رو با چهره‌ی ناراحت کنار گروه همیشگیشون ببینه؛ میچا با ندیدن مینا شوکه شد و بی حرف غذاش رو خورد، هوسوک با دیدن سکوت جین کمی کیمچی از سهم خودش رو برداشت و توی ظرف جین گذاشت و با مهربونی گفت:" خودتو ناراحت نکن هیونگ..."
جین با لبخند به پسر نگاه کرد، یونگی با ولع ناهارش رو میخورد و به داستانی که جکسون تعریف می‌کرد گوش میداد، با نزدیک شدن وانگ‌یو نامجون با تعجب به جین اشاره کرد و پسر سرش رو بالا آورد؛ وانگ‌یو با تردید کنار جین وایساد و آروم گفت:" از مینا ناراحت نشو....مدتیه حالش خوب نیست...وگرنه اون هیچوقت باهات اینطوری رفتار نمی‌کرد."
جین نفس عمیقی کشید و پرسید:" چی اینقدر اونو اذیت میکنه؟"
_" کاراموزیش خیلی فشرده‌س...و خب اوضاع اوکی نداریم...تا دیروقت تمرین میکنه حتی غذا نمیخوره چون مربی لعنتی گفته باید از اینم باید لاغر تر بشه."
جین با تعجب گفت:" ولی چرا به من نگفت که دوران کاراموزیش شروع شده؟"
وانگ‌یو شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:" نمیدونم...انگار اجازه استفاده کردن از گوشیش رو زیاد نداره حتی از اس‌ان‌اس بیرون اومده....به هر‌حال اومدم فقط بگم که لطفا ازش ناراحت نباش اون به اندازه‌ی کافی حالش بد هست و اگه تورو از دست بده بدتر میشه و هیچوقت نمیتونه خودش رو ببخشه."
جین سرش رو تکون داد با رفتن وانگ‌یو، وونگ‌جو گفت:" امیدوارم اینقدر بهش سخت میگیرن حداقل بذارن دیبو کنه..."
جکسون با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:" منم امیدوارم..."
هوسوک سرش رو کنار گوش یونگی برد و گفت:" میایی برای مینا نونا یه نقاشی‌ خوشگل بکشیم تا حالش خوب بشه؟"
یونگی با ذوق سرش رو تکون داد زنگ بعدی کلاس هنر داشتن و میتونستن توی اون تایم برای مینا یه نقاشی یا کاردستی قشنگ درست کنن.
~~~~~~
جیمین و تهیونگ با ذوق توی حیاط مهد میدویدن و چانیول همراه شمشیر دنبالشون بود، جیمین سریع روی سرسره نشست و بکهیون با دیدن دویدن تهیونگ داد بلندی زد تا دوستش رو از دست اون غول نجات بده:" یولییییی."
چانیول بین راه پشیمون به طرف بکهیون برگشت و با دیدن بکهیون که با نگاه شیطانی بهش نگاه میکنه کف دستش رو روی باسنش‌ میکوبه خندید و دنبال بکهیون رفت؛ بکهیون فکر می‌کرد که میتونه از دست جانیول فرار کنه ولی با افتادن توی خونه‌ی بادی و اومدن چانیول فهمید که اشتباه کرده ولی خیلی دیر بود انگشتای چانیول شکم و پهلویی بکهیون رو نشونه گرفته بود و پس کوچیکتر رو مجبور میکرد بلند بلند بخنده.
با شنیدن سوت خانم مربی همشون به کلاسشون برگشتن و تهیونگ کنار بکهیون نشست مثل همیشه عروسک‌های خودشون رو با هم عوض کردن؛ جیمین دفترش رو باز کرد  سعی کرد مدادش رو تراش کنه که با دیدن اوریگامی جوجه روی دفترش دست نگه داشت و سرش رو چرخوند و با دیدن چانیول با دقت در حال درست کردن اوریگامی های متفاوته لبخندی زد و گفت:" مرسی چانیولی...به نونا میگم برات کلوچه درست کنه."
چانیول لبخند بزرگی زد و جیمین با دیدن چال عمیق دوست صمیمیش‌ با ذوق گفت:" نامجون هیونگم مثل تو از اینا داره‌"
چانیول بیشتر خندید و سرش رو خم کرد تا جیمین طبق عادت انگشتای کوچولوش رو توی چال گونه‌ش فرو کنه، جیمین با ذوق اینکار رو کرد و بکهیون از صندلی جلویی خم شد و گفت:" یولا منممم."
چانیول خواسته‌ی بکهیون رو برآورده کرد و تهیونگ گفت:" بکهیونی...چرا با چانیولی ازدواج نمیکنی؟"
بکهیون با تعجب پلک زد و گفت:" ازدواج چیه؟"
جیمین سریع با لحن کیوتی که وقتی هیجان زده میشه توک زبونی میشه گفت:" یعنی با کشی که دوش دالی میری ژندگی میکنی و بعضی وقتا از ایچا بوش میکنی.(یعنی با کسی که دوسش داری میری زندگی میکنی و بعضی وقتا از اینجا بوسش میکنی.)"
چانیول به جایی که جیمین اشاره میکرد نگاه کرد و گفت:" بابام مامانی رو از اینجا بوس میکنه."
بکهیون انگار موضوع خیلی مهم اتمی کشف کرده باشه گفت:" مامان منم اینکارو با بابای میکنهههه....نکنه نینی با بوس رفته تو شکمش؟؟"
تهیونگ خندید و گفت:" نه نه دامی‌نونا گفته که چندبار با هیونگ از اینا بوس کردن ولی نینی ندارن."
جیمین سرش رو تکون داد و گفت:" من دیدم جه‌بوم هیونگ توی عروسی سئوجون هیونگ نونا رو از اینجا بوس کرد ولی فردا که سرم رو شکم نونا گذاشتم صدای نینی نبود....نترس."
بکهیون به چانیول با نگاه شیطانی نگاه کرد و گفت:" بیا ازدواج کنیم یولا."
چانیول با شنیدن این جمله گونه‌هاش سرخ شد و آروم پرسید:" بکهیونی منو دوس داره؟"
بکهیون سرش رو تکون داد و از روی صندلیش بلند شد تا چانیول رو ببوسه که مربی وارد کلاس شد اجازه‌ی این کار رو به پسر داد، بکهیون با ناراحتی روی صندلیش نشست و خانم مین با هیجان گفت:" خب بچه های باهوش من....امروز ما....هه‌سو نگفتم هر کس سرجای خودش میشینه چرا صندلیت رو میبری پیش تهیونگ؟"
هه‌سو با لبخند بزرگ به مربی‌ نگاه کرد و گفت:" ته‌ته شوهرمه..."
_"چیییی؟"
مربی با ناباوری گفت و تهیونگ با دستای کوچیکش صورتش رو پوشوند هه‌سو با لبخند شیطانی به دخترای کلاس نگاه کرد و حلقه‌ی عروسکیش رو نشون داد بلند گفت:" ته‌ته برای منه..."
رخانم مربی با شوک گفت:" هه‌سو...لطفا برگرد سر جات و به حرفم گوش بدین...چند روز دیگه مهدکودکتون تموم میشه و هممون برای تعطیلات کریسمس آماده میشیم پس توی این دور قراره کلی باهم بازی کنیم و قصه بخونیم...خوشحال نیستین؟"
چانیول دستش رو بالا آورد و گفت:" بعدش میریم مدرسه؟"
خانم مربی روی صندلی نشست و گفت:" نه شما باید هفت سالتونه بشه تا برین مدرسه ولی چهارسالتونه...وقتی بهار بیاد شما میاین مهدکودک نترسین بازم قراره همو ببینیم...خب بازی شعر رو شروع کنیم؟"
~~~~~
کوکی شونه‌ی مو رو برداشت و کمی از روی تخت جلو اومد تا دسترسی کاملی به موهای نوناش داشته باشه با دقت و آهستگی شونه رو روی موهای نرم نوناش حرکت میداد هر وقت حس میکرد کمی موهای بوم رو کشید سریع میگفت:" ببهشید....تموم شود ببین دیجه دلد نداله(دیگه درد نداره.)"
بوم خندید و گفت:" دردم نیومدی کیوتی موهای نونا رو خوشگل کن."
کوکی با شنیدن این حرف ذوق خندید و دوباره شونه رو توی موهای بوم به حرکت دراورد، بوم گوشیش رو بالا آورد از صحنه‌ی فوق کیوت رویه‌روش ویدئوی ضبط کرد تا بعد‌ها دوباره از کیوتی پسر از حال بره.
کوکی تیکه‌ی کوچکی از موهای بوم رو توی دستش گرفت و با کش سر بست و گفت:" تمومهه."
بوم اون تیکه رو جلوش گرفت و با ذوق گفت:" پسر با استعدادمممم واااااو عاشقشمممم."
کوکی با ذوق خودش رو روی تخت انداخت و پاهای کوچولوش رو روی تخت کوبید و بوم خودش رو کنار پسر انداخت و توی بغلش فشورد و گفت:" دوست دارم اونقدر لهت کنم که بری تو بدنم."
کوکی با تعجب سرش رو بالا اورد و گفت:" ولی نمیشه اخه....سخته بیرون بیام."
بوم از شیرینی پسر خندید و گفت:"اینقدر شیرین نباش میخورمت."
کوکی با یادآوری چیزی با اخم روش رو از بوم گرفت و گفت:" برو جه‌بوم هیونگو بخول(بخور.)."
بوم سرفه‌ی بلندی کرد و روی تخت نشست، کوکی پشت به بوم روی تخت دراز کشید و پاهاش رو آروم روی تخت می‌کوبید و آروم گفت:" بلو بیلون‌...میخام‌ جیه کنم(برو بیرون میخوام گریه کنم.)"
بوم لبش رو گزید نزدیک پسر شد و پشت کوچولوی ناراحت دراز کشید دستش رو دور کوکی حلقه کرد و در حالی که شکم نرمش رو ماساژ میداد پرسید:" چرا میخوای گریه کنی؟"
کوکی دماغش رو بالا کشید و دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:" تو هیونگی رو بوس کلدی ولی منو نچردی(بوس کردی ولی منو نه.)"
بوم خندید و گردن کوکی رو بوس کرد و گفت:" فنقل کوچولوی من ناراحت نباشه....نونا بیشتر بوست میکنه."
کوکی با ذوق برگشت و با عجله اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت؛" قول‌ دادیا."
بوم دماغش رو به بینی کوچولوی کوکی مالید و گفت:" نونا سعی میکنه همیشه پیشمون باشه."
کوکی دستش رو روی صورت بوم گذاشت و پرسید:" نونا...تو هم نینی میاری؟"
بوم لبخند کوچیکی زد :" شاید...چطور؟"
کوکی با انگشتش لب بوم رو لمس کرد و گفت:" میشه دختر باشه...من یه خواهر کوچولو میخام."
بوم با دستش آروم روی کمر کوکی میزد و گفت:" دست من نیست کوچولو ولی....باشه..."
کوکی با ذوق گونه‌ی بوم رو بوسید و سرش رو توی گردن بوم مخفی کرد و خوابید.
بوم موهای نرم کوکی رو بوسید و گفت:" یه کم بخواب بعدش بریم دنبال پسرا..."
کوکی بیشتر توی بغل بوم جمع شد؛ بعد از دو ساعت کوکی به آرومی از پله‌ها پایین رفت و با دیدن بوم که با هیجان به فیلمی که پخش می‌شود نگاه میکرد و هر از گاهی از پاپ کرون جلوش میخورد.
کوکی به یونتان که روی تشک خوابید بود نگاه کرد و آروم گفت:" نونا....نمیریم؟"
بوم به طرف کوکی برگشت و به ساعت نگاه کرد و ثانیه بعد از روی مبل بلند شد و گفت:" بدو بدو دیرمون شد."
کوکی از حالت بامزه بوم خندش گرفت و آروم از پله ها بالا رفت و سیوشرتی که جینی براش بیرون آورد بود رو پوشید و به بوم که با یه هودی‌ جلوی اتاقش وایساده گفت:" اماده‌م"
بوم پسر کوچیکتر رو بغل کرد و بعد از برداشتن سویچ و گوشی و کارت آروم از خونه بیرون رفت تا یونتان از خواب بیدار نشه، با گذاشتن پسر کوچولو روی صندلی کودک گذاشت و سریع پشت فرمون نشست و با لبخند به کوکی نگاه کرد و گفت:" سفت بچسبد که نونا باید حسابی گاز بده‌"
کوکی دستش رو به هم زد و گفت:" بزن بلییییم.(بریم)"
نگهبان در رو باز کرد و بعد از تکون دادن دستش برای نگهبان با سرعت از خونه بیرون رفتن تا بیشتر از این پسرا رو منتظر نذاره.
بوم صدای آهنگ رو کمی زیاد کرد که کوکی اون پشت برای خودش برقصه و بخونه؛ با رسیدن جلوی مدرسه نامجون با دیدن ماشین‌ آشنای دست هوسوک رو گرفت و جین دست یونگی رو گرفت و به طرف ماشین اومدن، میچا بعد از دشت تکونش برای بوم سوار سوار اتوبوس شد و مینا کوله‌ش رو توی دستش گرفت و برخلاف راهی که جین میرفت به طرف کمپانی دوید تا زودتر به تمرین هاش برسه نمی‌خواست مثل چند روز گذشته به خاطر این که باید کلاس رو تمیز میکرد دیر رسیده بود تنبیه شده بود.
بعد از نشستن دو قلوها توی ماشین هوسوک سرش رو از بین دو تا صندلی جلو برد و بوسه ی روی گونه‌ی بوم ءداشت و گفت:"نونا چند روز دیگه یه امتحان کوچولو میدیم و مدرسه تمومهههه."
یونگی بعد از هوسوک سرش رو جلو برد و لبش رو روی گونه‌ی بوم گذاشت و گفت:" میشه باهام املا کار کنی؟"
بوم ماشین رو به حرکت داورد و گقت: حتما پسرای کیوتم."
بوم جلوی مهدکودک جیمین و تهیونگ نگه داشت و گفت:" الان برمیگردم."
از ماشین پیاده شد و با دیدن مربی دوقلوها جلو رفت؛ جیمین از کلاس بیرون رفت و تهیونگ گفت:" بکهیونی جیمین نگهبانی میده منم درو میبندم تو با چانیولی ازدواج کن بعد برو خونه."
تهیونگ دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:" من نمیبینم زود ازدواج کنید."
بکهیون با ترس گفت:" چطورییی؟"
چانیولی حلقه‌ی خمیرچینی رو از توی جیبش بیرون آورد و توی انگشت کوچیکش بکهیون برد و گفت:" اینو بنداز دستم.....خاله‌م اینطوری ازدواج کرده."
بکهیون حلقه‌ی خمیرچینی رو برداشت و به آسونی توی انگشت کوچیکش چانیول انداخت و تهیونگ با ذوق گفت:" چانیولی بوسش کردی؟"
چانیول با تعجب پرسید:" کجاشو؟"
بکهیون با لبخند شیطانی دستش رو روی لباش گذاشت و گفت"اینجارو."
چانیول پلکی زد و ثانیه‌ی بعد لب‌هاش رو روی لب‌های غنچه شده‌ی بکهیون گذاشت، جیمین به در زد و چند ثانیه بعد مربی در رو باز کرد و گفت:" بکهیونی مامانت اومد...چانیول بابایی جلوی دره....تهیونگ جیمین!! بوم ‌شی جلوی مهد منتظر شما دوتاس."
جیمین و تهیونگ بعد از برداشت کیف‌هاشون سریع جلوی در رفتن و با دیدن بوم با ذوق جلو رفتن و همزمان با صدای بلندی گفتن:" نونا بکهیونی با چانیولی ازدواج کرد."
_"چی؟"
~~~~~
مینا بعد از سه ساعت تمرین رقص روی زمین افتاد و با درد پاهاش رو ماساژ میداد و به سختی نفس می‌کشید، بلند شد تا از توی کیفش هدفونش رو برداره تا دوباره شروع کنه به تمرین که با دیدن دوتا ورقه‌ی تا شده توی کیفش با تعجب بیرون آورد و با دیدن نقاشی بغض کرد و روی زمین نشست.
دو نقاشی کار دست یونگی و هوسوک بود، یونگی یه فرش قرمز طولانی کشیده بود که یه دختر با لباس زیبا وسط راه وایساده بود و مثلا فلش‌های دوربین ازش عکس میگرفتن، و نقاشی هوسوک مثلا استیج کنسرت بود که روی مانیتور اسم مینا رو نوشته بود.
مینا دوباره روی پاهاش وایساد و اینبار با قدرت بیشتری تمرین کرد، دوست داشت تصور پسر کوچولوهارو واقعی کنه، انگار با دیدن اون نقاشی ها دوباره انرژی گرفته بود.

~~~~

• سه هزار کلمه‌ پر از انرژی مثبت و خوب تقدیم به شما عزیزای دلممممم

•دوستون دارم و مرسی که هستین

• کامنت و ووت یادتون نره.

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now