44~♡

332 69 174
                                    

•کامنت و ووت یادتون نره بیبی ها♡

♡~~♡~~♡

چهارشنبه بود و همه‌‌ی هیونگا مدرسه بودن و کوکی تنها با کاسه کوچیک پاپ کورن روی مبل نشسته بود و با ذوق به انیمیشن آموزشی نگاه میکرد عروسک انیمیشن با صدای جیغی شروع کرد به خوندن شعر اعداد و کوکی با لبخند بزرگ اعداد رو تکرار میکرد، بوم روی زمین نشسته بود با جدیت به طراحیش نگاه میکرد تا اگه چیزی رو جا انداخته باشه اون رو درست کنه که با شنیدن صدای جیغ کوکی ترسیده مداد ذغالش رو روی زمین انداخت.


کوکی با خشم به تلوزیون نگاه میکرد بوم با دیدن عروسک مچاله شده توی دست کوکی با لبخند کنار پسر کوچولو نشست و به تلوزیون نگاه کرد و پرسید:"چشیده بیبی؟"


کوکی نفس عمیقی کشید و با چشمای بزرگش به بوم خیره شد و گفت:" نونا این عروشک یاد نمیجیره ببین من یاد جرفتم...یک دو شه...شهار....( این عروسک یاد نمیگیره ببین من یاد گرفتم...یک دو سه چهار) "


بوم با لبخند بزرگ پنجمین انگشت کوکی رو باز کرد و اروم گفت:" پنج"


کوکی سریع تکرار کرد:" پنش(پنج)..شش..."


بوم دوباره انگشت رو باز کرد و گفت:" هفت"


کوکی سریع ادامه داد:" هفت...هش(هشت)....نه.....ده...دیدی بلد بودم این عروسک چرا یاد نمیجیره؟ ( نمیگیره)"


بوم خندید کوک رو توی بغلش فشار داد لپای بزرگش رو فشار داد، کوکی دستش رو روی صورت بوم گذاشت و لپای بوم رو با فشار زیادی کشید، بوم با درد چشماش رو بست و گفت:" کوکی ببخشید...کوکی درد داره"


کوکی انگار از کشیدن لپای بوم لذت میبرد بیشتر از قبل کشید و گفت:" خوش میجذره( خوش میگذره)"


بوم چند ثانیه هم تحمل کرد کوکی در اخر لپای بوم رو ول کرد با لبخند خرگوشیش به لپای سرخ بوم نگاه کرد؛ بوسه ی روی هر دو گونه ی سرخ شده گذاشت از روی مبل پایین اومد و خودش رو به اسب چوبی گوشه ی خونه رسوند. بوم بعد از ماساژ دادن گونه هاش متوجه پیامی از طرف دا می شد:" بومااااا من پارک نزدیک خونه ی اقای کیمم...میای همو ببینیم؟ باید یه چیزی رو از دیشب تعریف کنم "


بوم با دیدن استیکر بارونی که دا می براش فرستاده بود خندید و نوشت:" چند دقیقه دیگه اونجایم"


کوکی روی اسب چوبی نشسته بود و موهای خیالی اسب رو نوازش میکرد گفت:" تو اشب(اسب) خوبی هشتی(هستی)...بذال(بذار) جیمینی بیاد باهات بازی میجونیم.(میکنیم)"


بوم کنار اسب روی زانوهاش خم شد و با لبخند پرسید:" کوکیا میایی بریم پارک؟"


کوکی سرش رو بالا اورد و با چشمای گرد پرسید:" اشب فلال نچونه؟(اسب فرار نکنه)"


بوم با لبخند دست کوکی رو گرفت و با نخ بلندی اسب رو به گوشه ی مبل بست و گفت:" الان دیگه فرار نمیکنه خیالت راحت"

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now