17~♡

488 93 84
                                    

(کاور بیبی کوکیه♡~♡ )

~♡~♡~

یک هفته از روزی که نامجون تمام سنگینی باری که روی شونه‌هاش بود رو به نونا گفته بود میگذشت، بوم تمام تلاشش رو کرده بود تا به نامجون کمک کنه و توی حل مشکلاتش کنارش باشه، شنبه بود تصمیم داشت بذاره پسرا بیشتر بخوابن، ساعت نه بوم از خواب بیدار شد و روی تختش نشست و بی حرف چند دقیقه به دیوار رو‌به‌روش نگاه کرد بالاخره تصمیم گرفت از تختش بلند بشه و به طرف اشپزخونه رفت و نون تستی رو توی دهنش گذاشت و با برگشتن تونست نامجون رو ببینه که از پله‌ها پایین میاد.
_ "سلام خوب خوابیدی نامجون؟"
نامجون داخل آشپزخانه شد لیوان ابی نوشید در حالی که پشت گردنش رو میخارید گفت: " اوهوم خوب خوابیدم...ممنونم نونا "
بوم لبخندی زد دوباره نامجون رو بغل کرد گفت: " خواهش میکنم بهت افتخار میکنم که داری تغییر میکنی هر وقت مشکلی داشتی نونا کنارته تا بهت کمک کنه باشه؟ "
نامجون لبخند شیرینی زد و گفت: " چشم "
وبوم انگشتش رو توی چال نامجون فرو کرد و گفت: " از این به بعد تنهایی سنگینی یه بار رو روی دوشت ننداز پسر خوبم"
نامجون لبخند خجالتی زد بار دیگه بوم رو بغل کرد و اروم گفت: " خیلی خوشحالم که هستی نونا.... "
بوم موهای نامجون رو ناز کرد و بوسه‌ای روی موهاش زد و گفت: " نونا تا جایی که بتونه هست....بیا صبحونه بخوریم"
نامجون سرش رو تکون داد و همراه بوم میز صبحانه رو اماده کرد چون تا جند دقیقه دیگه همه‌ی پسرا بیدار میشودن؛ بوم با برداشتن کاسه‌ی بزرگی شروع کرد به درست کردن ماده‌ی پنکیک و زیر لب نکات مهمی که خونده بود رو تکرار میکرد، نامجون با تعجب به سرعت عمل بالای بوم خیره شد و گفت: " نونا خیلی سریع کاراتو انجام میدی"
بوم خندید و ماهیتابه بزرگی رو روی گاز گذاشت و گفت:" تو دبیرستان تونستم به این استعداد پی ببرم که هم درس بخونم هم کارای دیگه روانجام بدم.... "
نامجون دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت: " به نظرت منم میتونم به رشته‌ی که علاقه دارم برم؟"
بوم اولین پنکیک رو توی ماهیتابه ریخت و گفت: " معلومه که میتونی به رشته‌ی که دوست داری بری و درس بخونی فقط باید به خودت باور داشته باشی من خیلی دیر تونستم به خواستم برسم به خاطر مشکلاتی که داشتم ولی حالا منو ببین بالاخره بهش رسیدم."
نامجون خندید و گفت: " مثل هارابوجی حرف میزنی"
بوم ریز خندید با صدای جین که میگفت" گشنمه"  نگاهش رو به ورودی اشپزخونه داد؛ جین با موهای که مثل شاخ بودن و کوکی خواب‌الود رو توی بغلش گرفته بود جلو اومد و گفت: " اول صبحی با باسن مبارک کوکی از خواب بیدار شدم"
نامجون و بوم خندیدن کوکی با اخم دستش رو روی صورتش برادر بزرگترش کوبید و اخم کرد، جین روی صندلی نشست در حالی که دماغش رو که مورد ضربه کوکی واقع شده بود رو ماساژ میداد گفت: " نامی برو دوقلو هارو بیدار کن "
نامجون با خنده بلند شد و گفت: " حتما شاهزاده ی من"
بوم با خنده موهاش رو بست و رو به جین گفت: " از وقتی اومدم پیشتون هر روز میخندم"
جین خمیازه ای کشید و بعدش پرسید: " و این بده؟ "
بوم سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: " اصلا برای منی که همش سرم توی درس بود و تفریح نمیکردم خوشحالی رو گم کرده بودم خیلی خوبه"
جین خندید و کوکی رو روی میز گذاشت، کوکی بی حوصله روی میز پهن شد و پاهاش و از میز اویزون کرد و لبش رو غنچه کرد و اروم گفت: " نونا...هام"
بوم جلو اومد و اروم لپ کوکی رو کشید و گفت: "یه کم دیگه اماده‌س پسر کوچولوم"
جین توی ظرف‌شویی صورتش رو شست و بی حوصله گفت: " حال نداشتم برم دستشویی"
بوم سرشو تکون داد و دوباره مشغول پنکیک ها شد، بعد از برداشتنم اخرین پنکیک مشغول به تزئین کردشون با موز و نوتلا شد که نامجون با دو‌قلوها وارد اشپزخونه شد؛ یونگی با همون چشمای بسته جلوی بوم وایستاد و دستش رو به طرفش دراز کرد و این یعنی " بغلم کن"
بوم خم شد یونگی رو برداشت و با دست ازادش بشقاب های پنکیک رو جلوی پسرا میذاشت؛ لیوانای شیری که از قبل اماده بود رو هم بهشون داد و همراه ظرف پنکیک یونگی روی صندلی نشست کمر یونگی رو نوازش کرد.
_" پیشی ببین نونا برات چی پخته"
یونگی سرش رو توی گردن بوم برد و گفت: " اول بوسم کن "
بوم خندید و بوسه‌ی محکمی روی گونه‌ یونگی گذاشت؛ یونگی خیلی خوشحال از بغل بوم بیرون اومد و روی صندلی خودش نشست و با ولع شروع به خوردن پنکیک خوشمزه ی نونا کرد، اخرای صبحانه بود که تهیونگ گفت: " نونا "
بوم دستمال رو دور دهن یونگی کشید و گفت: " جانم "
تهیونگ لیوان شیرش رو تموم کرد و گفت: "چند روز دیگه تولد بکهیونیه و ته میخواد براش کادو بخره "
جیمین با چشمای گرد به تهیونگ خیره شد و گفت: " چرا به جیمینی نگفتی؟"
تهیونگ شونه ش رو بالا انداخت و گفت: " چیمی همه چیزو به بکهیونی میگه "
جیمین با ناراحتی صورتش رو جلو برد و گاز محکمی از بازوی تهیونگ گرفت از صندلی پایین پرید؛ بوم متعجب به دعوای چند ثانیه ی پیش خیره شده بود که جین گفت: " نونا اینا عادت دارن هر ثانیه دعوا میکنن الان دارن خود واقعیشون رو نشونت میدن "
تهیونگ با لبای اویزون بازوش رو مالید و بوم گفت: " میخوای چیکار کنی؟"
تهیونگ سریع با ذوق گفت: " میشه به مامان بکهیونی زنگ بزنی و بهش بگی تولد بیاد اینجا تولد بکهیونی رو جشن بگیره؟ اینجا بازی‌های زیادی میتونیم بکنیم."
نامجون سریع گفت: " ولی شاید مامان بکهیون دوست نداشته باشه تولد بکهیونی اینجا باشه."
بوم سرشو تکون داد و گفت: " بهش زنگ میزنم اگه دوست داشت که تولد بکهیونی اینجا بگیریم"
تهیونگ با ذوق دستشو به هم کوبید؛ بوم گفت: "ولی شماره ی مامان بکهیون رو ندارم. "
جین گوشیش رو بالا اورد و گفت: "من و نامی داریم نونا قبلا چند بار بکهیونی اینجا بوده "
یونگی بوسه‌ی روی صورت بوم گذاشت و سریع از اشپزخونه بیرون رفت؛ بوم با دیدن صورت گرفتی هوسوک به طرفش خم شد و گفت: " سوکی ما چرا ناراحته؟ "
هوسوک لبش رو گاز گرفت و گفت: " خب....عروسکی که روی کیفم اویزون بود دیگه نیست... "
نامجون گفت: "شاید توی مدرسه افتاده؟ "
هوسوک بغض کرد و گفت: " اقای سو میندازتش بیرون"
بوم دست هوسوک رو گرفت و گفت: " اگه مامان بکهیونی راضی شد میریم براش خرید تو هم یه عروسک جدید میگیری، خوبه؟"
هوسوک سریع لبخند قشنگی زد و گفت: " مرسی نونا"
تهیونگ هم به سختی از روی صندلی پایین پرید و بعد از گرفتن دست کوکی از اشپزخونه بیرون رفت؛ جین شماره ی مادر بکهیون رو به نونا داد و بوم شماره‌ی رو گرفت؛ بعد چند تا بوق صدای متعجب زن توی گوشش پخش شد: " الو؟"
بوم با مهربونی گفت: " این شماره‌ی خانم بیونه؟"
خانم بیون با تعجب بیشتر گفت: " بله خودم هستم! "
بوم نفس عمیقی کشید و گفت: " من پرستار کیم تهیونگ و جیمین هستم... "
خانم بیون با شنیدن اسم پسرا سریع گفت: " عااا عذرخواهی میکنم چون تا حالا ندیدمتون نشناختمون."
_"مشکلی نیست، امروز تهیونگ بهم گفت که چند روز تولد بکهیونه"
خانم بیون با صدای شادش گفت: "بله تولدش اخر هفته‌س ولی قصد داشتم دوشنبه یه جشن کوچیک توی مهدکودک براش میگیرم ولی خب شاید نتونم اینکار رو انجام بدم."
_" میشه بپرسم چرا نتونید؟"
خانم بیون نفس عمیقی کشید و گفت:" من باردارم و این ماه کمی اذیت دارم میشم شاید فقط یه مهمونی کوچیک براش بگیرم. "
_" خانم بیون تهیونگ ازم خواست که ازتون بپرسم میخواین تولد بکهیونی توی حیاط ما برگذار بشه؟ دوست داشت برای بکهیون یه تولد دوستانه بگیره ازم خواست باهاتون صحبت کنم ببینم شرایطش رو دارین و موافقین اینجا همه‌ی بچه‌ها رو اینچا بیارین؟"
خانم بیون با هیجان گفت: " خوشحالم بکهیون دوست به این خوبی داره میتونیم این کار رو کنیم میتونم یه درخواستی داشته باشم...میتونید بیشتر کارهارو شما انجام بدین و بعد تولد باهاتون تسویه میکنم، غذاها با من چون زیاد نمیتونم راه برم سخته برام."
بوم با لبخند سر تکون داد و گفت: بله حتما بهتون کمک میکنم پس باهاتون هماهنگ میکنم "
خانم بیون با همون صدای شادش گفت: " خیلی ممنونم منتظر پیامت هستم."
_"ممنون بهتون خبر میدم."
خانم بیون سریع گفت: "ممنونم مطمئنم بکهیونی خیلی خوشحال میشه چون فکر میکرد به خاطر شرایطم نتونتیم براش جشن بگیریم ولی انگار شما یه فرشته‌ین و میخواین ارزوش رو براورده کنید."
_" پس بهش نگین دارین میاین اینجا"
خانم بیون گفت: " باشه، خیلی ممنون "
_ "خواهش میکنم"
بوم تلفن رو قطع کرد و به هر دو پسرنگاه کرد و گفت: " خب پسرا زود چندتا برگه بیارین تا لیست خرید رو بنویسیم تا با خانم بیون هماهنگ بشه "
جین سریع بلند شد و از پذیرایی چندتا برگه و خودکار اورد و به دست بوم داد؛ بوم کمی فکر کرد و گفت: " خب...من هیچ ایده ای ندارم که برای تولد باید چیکار کنیم "
هر دو پسر خندیدن و نامجون گفت: " اول تم باید انتخاب کنیم"
بوم کمی فکر کرد و گفت: " خب....ابرقهرمان؟ "
جین سرشو تکون داد و گفت: " ایده ی خوبیه...پسرا هم لباسای قهرمان هارو دارن"
نامجون سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: " یه کیک کوچیک "
جین سریع ادامه داد: " براشون کلی بادکنک بذاریم"
نامجون: "با کمی اسنک و کلی خوراکی؟"
_" خانم بیون گفت غذاهارو اون درست میکنه."
جین: " چندتا هدیه هم بگیریم"
بوم سریع هر کلمه ای که پسرا میگفتن رو روی برگه مینوشت، بعد چند دقیقه خودکار رو روی زمین گذاشت و گفت: " خب بعد ناهار با سئوجون میریم خرید"
هر دو پسر سرشونو تکون داد و صدای بلند هوسوک از پذیرایی نگاهشون به خودش جذب کرد: " من میخوام کارتون ببینم ولی جیمین نمیذارهههه"
جیمین سریع روی مبل وایساد و به تقلید از هیونگش با صدای بلندی گفت: "ولی داره فیل نشون میده"
هوسوک جیغ زد " نوبت من بودددد "
تهیونگ به حمایت برادرش وایساد و با صدای بلند تری گفت: " نخیررررر دیشب شما داشتین میدیدن...من و چیم باید ببینیمممم"
یونگی بالشتک مبل رو برداشت و عصبی روی زمین انداخت و گفت: " اصلا من میخوام ببینم "
هر چهار پسر جیغ زدن و بوم گوشاشو به خاطر صدای بلند گرفت گفت: " پسرا اروم به نوبت ببینید. "
کوکی جعبه سی دی توی دستش بود؛ به طرف بوم اومد و گفت: " نونا...این "
نامجون دید که هنوز بحث چهار پسر تموم نشده با صدای بلندی گفت: " اصلا همه به حرف کوکی گوش میدیم و سوپر‌من میبینیم"
بعد این حرف هیچکدومشون نه حرفی زدن نه کاری کردن؛ دست به سینه روی مبل نشستن و با اخم به فیلم مورد علاقه کوکی که برای بار هزارم پخش میشود نگاه کردن.
بعد چند دقیقه بوم شماره ی سئوجون رو گرفت و منتظر شد تا جواب بده؛ با وصل شدن تماس سریع گفت: " چطوری رفیق خسته ی من "
سئوجون خندید و گفت: "سلام بوم"
_" خواب بودی؟ "
سئوجون سریع گفت: " نه بابا خواب چیه اینقدر عادت کردم زود پاشم روز تعطیلی بیدارم "
بوم خندید و گفت: " خب پس اگه بیداری خواستم بگم میشه عصر مارو ببری بیرون خرید؟"
سئوجون: " حتما ...کجا میخواین برین؟ "
_" مرکز خرید؛ چندتا لباس برای خودم و پسرا باید بگیرم، چند روز یه جشن کوچیک داریم برای دوست ته"
سئوجون با تعجب گفت: " جشن چی؟"
_" تهیونگ میخواست تولد بگیره برای دوستش با خانواده‌ش صحبت کردم قرار شد اینجا سوپرایش کنن"
سئوجون گفت: "اهان یادم اومد بکهیون اون پسر شیطون و مهربون؛ اوکی ساعت پنج میام پیشتون"
_" اوکیییی"
جیمین جلوی بوم ایستاد و با چشمای بزرگ و براقش به بوم خیره شد " نونا"
_" جانم عزیزم؟"
تهیونگ دستشو روی دستای بوم گذاشت و گفت: "میشه به چانیول هم بگی بیاد"
_" چانیول کیه عزیزم؟"
جیمین با ذوق بالا پرید و گفت: " دوست منه نونا میشه به مامان بکهیونی پیام بدی با چانیولی بیاد؟"
_ "باشه عزیزم بهش میگم تا تولد بکهیونی کلی وقت داریم نگران نباش"
بوم تک تک کارهای که لازم بود انجام بده رو برای خانم ییون نوشت و ارسال کرد و در اخر قرار شد با هم هماهنگ کنن.

~♡~♡~~♡~♡~♡~

•بعضی وقتا باید به جای بهاره، دوری صدام کنن:/ دوست نِمو، لعنتی قشنگ فراموشی گرفتم شما ببخشید دیگه:)

•واقعا یه بچه به شیرینی یونگی توی زندگیم نیاز دارم😭💔

•کیا مثل جین تجربه اینطور بیدار شدن دارن؟ خودم به شخصه هروقت خواهرزاده‌م میاد اینجا یا من می رم پیشش یهو میزنه تو صورتم که بیدارم کنه😂💔
زخم خوردمممم😂😂

•اعتراف کنید چندنفرتون سئوجون و بوم رو باهم شیپ میکنین؟
اعلام حضور کنه، کاریش ندارم میخوام بدونم چند نفر هستن🙂

•مرسی که فیک کیوت منو برای خوندن انتخاب کردین*-*

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now