64~♡

206 48 70
                                    

سلام بیبی‌های بهار^^
واقعیتش یه جورایی به پایان داستان داریم نزدیک میشیم و من نمیتونم به راحتی از بیبی دست بکشم؛ یکی از دلایلی که نمیتونم به موقع اپ کنم اینه بیبی‌ها امیدوارم منو درک کنید.
از این قسمت لذت ببرین و منو با کامنت و ووت شاد کنید^^♡
بفرمایید قسمت جدید.

~~~~

سه روز از وقتی که مینا با جین صحبت نمیکرد و این برای هردوشون خیلی سخت و اذیت کننده بود، مینا با سری پایین وارد مدرسه شد ماسکی که برای مخفی کردن صورت خسته‌ش روی صورتش زده بود رو بالاتر کشید مستقیم وارد کلاس شد بی‌حرف روی صندلیش نشست دستش رو روی شکم دردناکش گذاشت هم‌کلاسی‌هاش رو زیرچشمی نگاه کرد تا شاید فرد مورد نظرش رو پیدا کنه ولی توی کلاس نبود دوتا از امتحانشون امروز بود به طرز بعدی استرس داشت و یکی از دلایلش هم خوب مطالعه نکرد درس‌‌هاش به خاطر تمرین های زیادش بود و بدنش به خاطر تمرین فشرده درد داشت هر لحظه بیشتر از قبل درد میگرفت ولی مجبور بود که همه‌ی اینارو تحمل کنه دلش می‌خواست واقعا به هدفش برسه.
با دستای لرزون خودکارهای رو مورد نیازش رو بیرون آورد روی میز گذاشت چند ثانیه سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد چشم‌های میسوخت رو کمی استراحت بده، با شنیدن صدای خنده‌‌ی سوکجین سرش رو بالا آورد و با دیدن جین کنار میچا و نامجونه سعی کرد لبخند بزنه ولی اون لبخند از زیر ماسک معلوم نبود، با ورود معلم سرش رو پایین انداخت و جواب نگاه خیره‌ی جین رو نداد، امتحان توی سکوت برگذار شد و برگه‌های امتحان پخش شد دانش‌آموزها با سرعت به سوالات جواب میدادن ولی مینا به سختی میتونست متن سوال رو بخونه، چندبارچشم‌هاش رو باز و بسته کرد تا شاید تاری دیدش بهتر بشه‌ ولی علاوه بر چشم‌درد حالت تهوع هم بهش اضافه شد؛ لرزش دستش میلرزید به سختی جوابای نادرستی به سوالات میداد.
جین بعد از چهل دقیقه برگه‌ش رو برای آقای سو تحویل داد و قبل از خروج از کلاس با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی مینا نفسش با حرص بیرون داد و بعد از برداشتن کیفش از کلاس بیرون رفت و مستقیم به باشگاه مدرسه رفت  روی یکی از صندلی‌هاش نشست؛ تا زمانی که مینا از جلسه بیرون میاد انتظار کشید می‌خواست سعی کنه قهر بودنشون رو تموم کنه اون خیلی زیاد به تنها دوستش وابسته شده بود و توی این مدت خیلی ناراحت بود.
جکسون و میچا با سرعت وارد سالن ورزشی شدن و میچا با صدای بلندی به جوک وونگ‌جو میخندید، جکسون بعد از انداختن کوله‌هاشون کنار جین سریع به طرف تور بازی دویدو وونگ‌جو هم کنارش وایساد میچا‌ با دیدن صورت توی فکر جین گفت:" باهاش حرف نزدی نه؟"
جین سرش رو تکون به نشونه‌ی نه تکون داد و گوشیش رو از کیفش بیرون آورد با دیدن پیام جدید از عمه‌ش که بهش خبر جشن کریسمس خانوادگیشون رو میداد نفسش رو آروم بیرون داد، میچا موهاش رو گوجه‌ی بست و به دانش اموزای که وارد سالن میشودن نگاه کرد تا شاید اون کسی رو می‌خواست رو ببینه ولی با گذشت پنج دقیقه و نیومدن نامجون شونه‌هاش خم شد و بی‌حوصله دفتر طراحیش رو بیرون آورد و با گذاشتن سیم‌هنسفری توی گوشش طراحی جدیدی شروع کرد کارکتر جدیدی که دیشب سناریوش‌ رو نوشته بود، چند دقیقه گذشته که حس کرد یکی از سیم‌های هنسفری از گوشش بیرون اومد و با دیدن چهره‌ی شاد نامجون ناخواسته لبخندی بزرگی زد دفتر طراحیش رو بهش نشون داد تا نظر نامجون رو درباره ی کارکتر بازیش بدونه، نامجون با دیدن چهره‌ی ترسناک کارکتر بازی دهنش باز موند و شوکه گفت:" کارت خیلی خوبه....وااو خیلی منتظرم تا بازیت رو بسازی...."
میچا با خجالت خندید و هر دوشون از آهنگ لذت بردن. جین بعد از کلی انتظار و ندیدن مینا بی‌حوصله کنار جکسون وایساد و توپ بسکتبال رو توی تور انداخت ولی با نگرفتن امتیاز خسته روی صندلی نشست با دیدن مینا با ماسک مشکی روی صورتش سریع از روی صندلی بلند شد و با سرعت پیش دختر رفت و دستش رو گرفت، مینا با چشمای خسته‌ به بهترین دوستش نگاه کرد که جین گفت:" میشه قبل امتحان بعدی ....باهم ناهار بخوریم؟"
مینا با تردید سرش رو تکون داد هرچقدر خودش رو از غذا منع میکرد موقع تمرین حالش بدتر می‌شود پس بالاخره قبول کرد جین با ذوق گفت:" همینجا وایسا برم کیفمو بیارم....برات یه غذای خوشمزه نونا پخته."
مینا به دیوار تکیه داد و نگاهی به ساعت دور مچه‌ش انداخت تمرین رقص ساعت سه شروع می‌شود الان ساعت دوازده بود و امتحان ادبیاتشون دو ساعت طول میکشید پس تایم برای رسوندن خودش با کمپانی داشت‌ میتونست با خیال راحت به جین وقت بگذرونه؛ جین بعد از برداشت کیفش از سالن ورزش بیرون رفت و با دیدن مینا که موهاش کنار صورتش ریخته جلو رفت و اروم دستش رو گرفت و به طرف حیاط مدرسه کشیدش، مینا بدون حرف پشت جین راه می‌رفت و توی سکوت به چهره‌ی ذوق زده ی چین نگاه کرد و خودش رو به خاطر دعوای بچگانه‌ش با جین سرزنش کرد، روی صندلی نشستن و جین ظرف غذاهارو سریع بیرون آورد و جلوی مینا گذاشت.
مینا آروم چاپستیک رو توی دستش گرفت و آروم تیکه‌ی از مرغ آب‌پز رو توی دهنش گذاشت و ناخواسته قطره‌ی اشکی روی گونه‌هاش لرزید، جین با تعجب به اشکای مینا که با سرعت بیشتری از چشماش پایین میومد نگاه کرد و گفت:" گریه نکن مینا....میدونم برات سخته این دوران..باهم آشتی کردیم..."
_"من معذرت میخوام....."
جین با تعجب سریع دستمالی رو از کیفش بیرون آورد و گونه‌های خیس مینا رو پاک کرد، دختر ادامه داد:"رفتارم باهات خوب نبود."
جین لبخند کوچیکی زد و گفت:"من کاملا درکت میکنم خودت رو ناراحت نکن میدونم خیلی دوران سختیه، ولی باید تحمل کنی مگه نه؟...قراره یه روز این خستگی‌هات رو با برنده جایزه های مختلف شدن جبران کنی. "
مینا سرش رو تکون داد و جین بهش اشاره کرد و ادامه بده و خودش با لبخند گنده به دوستش که بعد از چند هفته غذا میخورد نگاه کرد‌.
~~~~
تهیونگ جلوی کمد مهدکودک نشست و دستش رو جلوی دهنش گرفت با تعجب به اون همه وسایل توی کمد نگاه کرد و رو به مربی‌ مین نگاه کرد و با تردید گفت:" خیلی زیادههه...میشه انجام ندم؟ دستام درد میگیره ببین چقدر کوچیکه"
خانم لی با شنیدن حرف تهیونگ خندید و جلوی پسر نشست و موهای تهیونگ رو از صورتش کنار زد و گفت" من بهت گفتم تنهایی انجامش میدم کیوتی...برو با دوستات بازی کن امروز روز آخره مهده."
_"چشم."
تهیونگ سریع از کلاس بیرون اومد و وارد حیاط مهدکودک شد با دیدن جیمین و بکهیون که روی تاپ نشسته بودن چانیول اونارو به جلو هول میداد.
بکهیون با لبخند بزرگ پاهاش رو توی هوا تکون میداد و از جیمین پرسید:" جیمینی برای کریسمس از بابانوئل چی میخوای؟من ازش یه ماشین بزرگ از اینایی که سقفاشون باز میشه میخوام"
چانیول و تهیونگ هم با کنجکاوی منتظر جواب جیمین موندن، جیمین لبخند کوچیکی زد و گفت:" یه خواهر کوچولو خواستم....."
تهیونگ با شنیدن حرف برادرش دستش رو روی دهنش گذاشت و با شوک به حرف جیمین فکر کرد، یه خواهر کوچولو....کوکی هیچوقت این اجازه رو به کسی نمیداد که کسی جاش رو بگیره و قسمت ناراحت کننده ی ماجرا این بود که اونا دیگه پیش مامانشون نبودن تا خواهر داشته باشن، چانیول انگار ذهن پسر رو خونده باشه از جیمین که با ناراحتی پاهای آویزونش رو تکون میداد پرسید:" ولی جیمینی...آخه..."
جیمین لباش رو بیشتر آویزون کرد و با ناراحتی و بغض گفت:"میدونم.....مامان ندارم...پس خواهرم نمیتونم داشته باشم...."
تهیونگ با ناراحتی جلوی برادرش وایساد و مثل کاری که نونا میکرد موهای جیمین رو از صورتش کنار زد و با مهربانی گفت:" سانتا یه جوری آرزوت رو برآورده میکنه..مطمئنم....ولی اگه خواهردار بشیم...حق نداری بیشتر از من دوسش داشته باشی."
جیمین با شنیدن حرف تهیونگ خندید و دستش رو دور گردن برادرش حلقه کرد و گونه‌ش رو بوسید و جاش رو تهیونگ عوض کرد حالا اون برادرش رو هول میداد، بکهیون با کمک چانیول از تاپ پایین اومد و پشت تاپ وایساد دوست صمیمی‌ش رو هول داد.
~~~~~
بوم توی آشپزخونه در حال درست کردن پاپ‌کورن برای انیمیشن جدید دیزنی بود، کوکی دنبال یونتان می‌دوید و با صدای بلندش می‌گفت:" من میگیرمت یونتانییی...بعدشم میخورمتتتتت."
یونتان پارس کرد تندتر دوید اون هیولای کوچولو حسابی ترسناک به نظر میرسید‌، بوم بعد از آماده کردن اسنک‌ها وارد سالن پذیرایی شد روی مبل نشست، کوکی با دیدن آماده بودن خوراکی‌های مورد علاقه‌ش با ذوق روی مبل پرید و دستش رو دور گردن بوم حلقه کرد و گونه‌ش رو آبدار بوسید.
با به صدا دراومدن زنگ خونه بوم و کوکی با تعجب به هم نگاه کردن و در آخر بوم همونطور که کوکی رو توی بغلش گرفته بود به طرف در رفت با دیدن جه‌بوم که لبخند بزرگ روی لبهاش بود تعجب پلک زدن تا جایی که یادش بود امروز قرار نبود جایی برن و حضور ناگهانی پسر شوکه کننده بود، کوکی بعد از دیدن پاکت شیرموز‌های که توی دست جه‌بوم بود با ذوق اسمش رو صدا کرد و خودش رو توی بغل پسربزرگتر انداخت، جه‌بوم با خنده پسر رو توی بغلش گرفت و وارد خونه شد شیرموز رو روی میز گذاشت، بوم بعد از برداشتن سه تا شیر‌موز و پر کردن ظرف غذای یونتان کنار جه‌بوم نشست نی رو توی قوطی فرو کرد به دست کوکی داد، جه‌بوم کمی سرش رو به طرف بوم چرخوند سریع روی گونه‌ی دختر رو بوسید و گفت:" دلم برات تنگ شده بود."
بوم با گونه‌های سرخ خندید و آروم گفت:" منم همینطور."
کوکی با پخش شدن انیمیشن با ذوق جیغ کشید رو به جه‌بوم گفت:" هیونگ میدونی من چگد این کارتون رو دوش دارم؟ اینگد‌ منتژر بودم(هیونگ میدونی من چقدر این کارتون رو دوست دارم؟ اینقدر منتظرش بودم)"
پنج تا از انگشت‌هاش رو باز کرد جه‌بوم نتونست طاقت بیاره انگشتای کوچولو و تپل کوکی رو گاز گرفت و رد دندوناش رو بوسید کوکی هم کم نیاورد با لبخند شیطانی خط فک جه‌بوم رو محکم گاز گرفت کوکی خندید دوباره نگاهش رو به تلوزیون داد، بوم کاسه‌ی پاپ‌کرون رو توی بغلش گرفت و سریع مثل سنجاب میخورد؛ جه‌بوم آروم خندید و گفت:" نمیدونستم علاوه بر خرگوش یه سنجاب هم توی خونه داریم."
بوم با تعجب سرش رو بلند کرد و پرسید:" کو؟"
جه‌بوم انگشتش رو روی بینی بوم زد و گفت: " اینجاست.."
بوم با لپای که پر پاپکورن بود خندید و آروم به بازوی جه‌بوم زد به کارتون نگاه کرد، جه‌بوم یکی از دستاش رو دور کمر کوکی حلقه کرد و دست دیگه‌ش رو دور شونه‌های بوم انداخت آروم زمزمه کرد:" برای کریسمس چه برنامه‌ای داری."
بوم بدون گرفتن چشم‌هاش از انیمیشن گفت:" با پسرا توی خونه وقت میگذرونیم."
جه‌بوم سرش رو به سر بوم تکیه داد و گفت:" میدونی شب سال نو ۱۰۰مین روز قرار گذاشتنمون میشه؟"
بوم با تعجب سرش رو بالا آورد و گفت:" واقعا؟؟"
جه‌بوم سرش رو تکون داد و گفت:" یه برنامه‌ی قشنگ قراره برات بچینم."
بوم خندید سرش رو به بازوی جه‌بوم تکیه داد، بعد از یک ساعت بوم کوکی که به خواب رفته بود رو توی بغلش گرفت و آروم به جه‌بوم گفت:" میشه بری دنبال پسرا؟"
جه‌بوم سرش رو تکون داد بعد از برداشت سویج ماشین از خونه بیرون رفت، بعد از ده دقیقه جلوی مدرسه‌ی پسرای بزرگتر وایساد و نامجون با تشخیص ماشین هیونگش بعد از خداحافظی با میچا و پسرا دست هوسوک رو گرفت به طرف ماشین اومد، جین با تردید جلوی در وایساد و به دویدن مینا نگاه کرد، می‌خواست دنبالش تا کمپانی بره ولی یونگی دستش رو محکم کشید توی ماشین نشستن، جه‌بوم نوشیدنی‌های که براشون خریده بود رو داد و با صدای هیجانی گفت:" بریم دنبال فنقلا و بعدش کمی دور بزنیم؟"
هوسوک و یونگی با ذوق جیغ کشیدن نامجون با خنده کمربندش رو بست ولی جین نگاهش به دختر که با استرس توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و هر چند ثانیه به ساعت دور موچش نگاه میکرد، می‌خواست به جه‌بوم هیونگ بگه مینا رو به کمپانی ببره ولی با بلند شدن یهویی مینا سکوت کرد، دختر دستش رو برای تاکسی بلند کرد چند ثانیه بعد از دیدن جین خارج شد، جه‌بوم آهنگ رو کمی زیاد کرد و هوسوک با ذوق شروع به خوندن کرد و یونگی لب‌هاش رو روی هم فشار میداد و با دستاش می‌رقصید و نامجون هم گوشیش رو بیرون آورد و شروع کرد از اون دوتا ویدئو بگیره، با رسیدن به مهدکودک دوقلوها جین و جه‌بوم از ماشین بیرون رفتن.
تهیونگی و جیمین با دیدن هیونگشون با لبخند براشون دست تکون دادن، بعد از خداحافظی با خانم لی و بغل گرفتن دوستای صمیمیشون به طرف هیونگشون دویدن، جه‌بوم لبخندی زد و گونه‌ی جیمین رو بوسید و گفت:" مهدکودک تموم شد اره؟"
جیمین سرش رو با ذوق تکون داد و گفت:" الان بیشتر پیش نونا می‌میمونیم...میشه منو پیش بوگوم هیونگ ببری میخوام با حیوانا بازی کنم."
_"حتما کیوتی."
~~~~~
بوم در حال آماده کردن شام امشب بود که گوشیش زنگ خورد و با دیدن شماره‌ی آقای کیم سریع تماس رو برقرار کرد و با احترام گفت:" سلام آقای کیم.."
_" سلام بوم حالت چطوره؟"
لوم ادویه سوپ رو توی قابلمه ریخت و گفت:" خوبم آقای کیم اوضاع هتل چطور پیش میره برای کریسمس کنارمون هستین؟"
آقای کیم سریع گفت:" میخواستم درباره‌ی همین موضوع باهات حرف بزنم بوم."
بوم زیر غذا رو کم کرد و روی صندلی نشست با دقت به حرفای آقای کیم گوش داد:" میدونم قرارداد برای بعد کریسمس بود ولی خب امسال که پیش پسرا نیستم خانواده‌های پدریشون ازم خواستن که امسال پسرا رو پیش اونا بفرستم."
بوم چند ثانیه سکوت کرد و در آخر پرسید:" یعنی؟"
هارابوجی انگار روی صندلی نشسته باشه گفت:" پسرا قرار نیست کریسمس کنارت باشن قراره برن پیش فامیلاشون و متاسفم که این خبرو بهت دادم میدونم احتمالا کلی برنامه داشتی ولی اصرار خانواده‌هاشون رو نتونستم نادیده بگیرم."
بوم با ناراحتی با موهاش بازی کرد و آروم پرسید:" کی میان دنبال پسرا؟"
هارابوجی گفت:" آخر هفته بعدی نامجون و جین امتحاناشون تموم میشه و میان دنبالشون و دو قلوها هم دو هفته‌ی دیگه میام دنبالشون."
بوم سرش رو تکون داد و با لحن ناراحت گفت:" به پسرا گفتین؟"
_"هنوز نه ولی تا چند ساعت دیگه بهشون میگم...اینم بهت بگم احتمالا داره پسرای کوچیکتر کمی بداخلاقی کنن بابت رفتن ولی یه جوری رازیشون کن مثلا بگو بعد تعطیلات برمیگردی پیششون و راجب حقوق پول ماه کریسمس رو برات میریزم."
_"لازم نیست آقای کیم."
بوم سرش رو پایین انداخت، دلش نمی‌خواست پسرا برن ولی خب اون فقط یه پرستار بچه بود و خانواده‌های اصلیشون رو داشتن اون دوست داشت که پسرا رو توی کریسمس کنارش داشته باشه ولی خب انگار از قبل برنامه داشت، با دیدن یونتان از آقای کیم پرسید:" آقای کیم یونتان رو هم میبرن؟"
هارابوجی گفت:" آره با عمه‌ی تهیونگ و جیمین صحبت کردم و قراره با پسرا ببرنش کانادا."
بوم سرش رو تکون داد و با ناراحتی گفت:" ممنون که بهم اطلاع دادین...خودتون برمیگردن سئول؟"
_"من میرم پیش خواهرم توی جئجو....من باید برم بوم بعدا بیشتر درباره‌ی کارای رفتن پسرا صحبت میکنیم."
بوم خداحافظی سرسری کرد و یونتان رو توی بغلش گرفت سرش رو روی بدن نرم و گرم یونتان گذاشت با ناراحتی گفت:"تانی....من دلم براتون تنگ میشه..."
کوکی با چشمای بسته به طرف پله‌ها میومد ولی با ندیدن پله ها ازشون سر خورد و تا آخرین پله با باسن نرمش زمین خورد، با درد دستش رو روی باسنش گذاشت و با بغض بوم رو صدا کرد، بوم یونتان رو روی زمین گذاشت و پسر کوچولو رو توی بغلش گرفت و سعی کرد با ماساژ کمی درد پسر رو کمتر کنه.
کوکی چند دقیقه بی حرف سرش رو روی شونه‌ی بوم گذاشته بود و در آخر گفت:" نونا برای کریسمس چی دوش دالی؟"
بوم سرش رو به سر کوکی تکیه داد و گفت:" من خوشحالی شمارو میخوام‌"
_"دوشت دالم نونا."
بوم لبخندی زد و گفت :" منم دوست دارم بیبی‌."

~~~~~~

•حس خوبی به این پارت داشتم.

•پسرا دارن میرن:( بذار بگم کجا میرن گیج نشین.
نامجون میره کالیفرنیا
جین و کوکی میرن لندن
تهیونگ و جیمین میرن کانادا
هوسوک و یونگی فرانسه
خلاصه که خانواده‌ی پدری همشون پخش شدن و یه جا نیستن متاسفانه

•فکر می‌کنید جه‌بوم چه سوپرایزی برای بوم داره؟

•عاشقتونم

•ممنون با ووت و کامنت‌هاتون حالم رو خوب می‌کنید و دلیل ادامه دادنم هستین.♡

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now