13~♡

488 88 42
                                    

لطفا ووت و کامنت یادتون نره عشقا😍💜

~♡~♡~

بعد از غروب خورشید به داخل خونه برگشتن بوم برای درست کردن شام وارد آشپزخونه شد و پسرا جلوی تلوزیون نشستن و به کارتون مورد علاقشون نگاه میکردن. نامجون با دیدن مشغول بودن بوم وارد اشپزخونه شد با کنجکاوی با مواد روی میز نگاه کرد و با لحنی که تلاش میکرد هیجانش رو مخفی کنه پرسید: " نونا فردا که تعطیله میشه امشب بیشتر بیدار بمونیم؟"
ببومدر حالی که سبزیجاترو خورد میکرد کمی فکر ککد" باشه ساعت ده نیم کوچولوها برن بخوابن شما دوتا هرچقدر میخواین بیدار بمونین"
نامجون با هیجان بالا پرید و بوسه‌ی روی گونه بوم گذاشت" مرسی نونا "
بوم خندید و بعد از رفتن نامجون و پیوستن به پسرا و دادن این خبر که میتونن بیشتر بیدار بمونن به کارش برگشت تا زودتر شام رو براشون اماده کنه؛ جیمین بدون توجه به کارتون مورد علاقش روی پاهای نامجون هیونگش نشست و با کنجکاوی گفت: " هیونگ"
نامجون نگاهش رو از تلوزیون گرفت دستشو پشت کمرجیمین گذاشت و گفت: " بله جیمین"
جیمین با تردید نگاهش رو به بوم داخل آشپزخانه داد سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ پرسید: " نونا تو شکمش نینی کاشته؟"
نامجون با شنیدن سوال جیمین با تعجب سرش رو با طرف بوم چرخوند و پرسید: " چی؟ نونا چی؟"
جین ناخواسته صدای جیمین رو شنیده بود و با چشمای گرد به پسر کوچیکترکه با اخم دست به سینه نشسته بود و منتظر جواب بود نگاه کرد " یعنی چی جیمین؟"
تهیونگ به پشتیبانی برادرش جلو اومد و خودش رو توی بغل جین جا داد با صدای خیلی اروم ماجرای امروز صبح توی مهدکودک رو برای هیونگش تعریف کرد" بکهیونی امروز گفت مامانش نینی خریده و فقط هم مامانا میتونن نینی بخرن و نونام مامانه...پس یعنی نونا تو شکمش نینی داره. "
هوسوک با شنیدن صدای تهیونگ سرشو بالا اورد و با صدای اروم ولی متعجب پرسید:" چی؟؟ نونا نینی داره؟"
یونگی شوکه نشست و دستش رو روی دهنش گذاشت با تعجب به بوم خیره شد و لب زد: " ولی نونا منو دوست داره"
نامجون با دیدن چهره‌ی متعجب و عصبی پسرای کویجکتر سعی کرد نخنده و توضیح داد: " نونا هنوز نینی نداره، ازدواج نکرده که نینی داشته باشه. "
جیمین با شنیدن کلمه‌ی ازدواج چشماش گرد شد انگشتش رو روی لبش گذاشت سوالای رگباری از نامجون پرسید" یعنی باید توعروسی داماد بوسش کنه؟ بدون ازواج نمیشه؟با بوس نینی میاد؟ اگه بابا نباشه نینی نمیشه؟ ولی توی کارتونه بابا نداشت و خانومه نینی‌دار شد ولی نونا نمیتونه اینطوری نینی داشته باشه؟؟!!!"
تهیونگ دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت خودش رو مثل یه دانشمند نشون داد سریع ادامه داد " پس با بوس توی عروسی اون هسته نینی تو شکم مامانا کاشته میشه؟ بعد بوس، اره؟"
جین با شنیدن سوالای مختلف این دو تا برادرش نتونست تحمل کنه و خندیدش گرفت دستش رو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت و گفت:" نمیدونم چطوری به این نتیجه رسیدین ولی نه نونا نینی نداره و جیمین این سوالای که پرسیدی برای فهمیدن جوابش هنوز کوچولوی."
جیمین با حرص لباشو به هم فشار داد و با عصبانیت گفت: " ولی شب من میخوام نونا رو معاینه کنم نمیخوام نینی داشته باشه‌"
نامجون با تعجب بهش خیره شد و گفت: " نونا رو چیکار کنی؟"
تهیونگ با هیجان دستاشو به هم کوبید و درباره‌ی نقشه‌ی شیطانی و خطرناکی که با جیمین کشیده بود برای هیونگاش صحبت کرد: " قراره امشب شکم نونا رو باز کنیم هسته نینی رو برداریم و دوباره بدوزیمش مثل اقا گرگه"
جین دستش رو روی صورتش گذاشت و بلند خندید که کوکی با شنیدن صدای خنده‌ی برادرش اروم خندید و بازوی برادرشرو گرفت و سرش رو روش گذاشت ولی سریع نگاهش رو به کارتون داد، یونگی ترسیده از روی زمین بلند شد محکم به بازوی جیمین ضربه زد و گفت: "نمیذارم نونا رو اذیت کنین"
جیمین در حالی که بازوش رو گرفته بود به طرف شوگا برگشت در حالی که جای ضربه رو ماساژ میداد بعد چند ثانیه دستش روی دماغش گذاشت و گفت: "هیش نباید نونا بفهمه این یه عملیات مخفیه هیونگ"
یونگی اخمی کردی با قدم‌های سریع به طرف اشپزخونه دوید و دست بوم رو کشید با نگرانی گفت: " نونا امشب پیش خودم میخوابی باشه."
بوم با کشیده شدن ناگهانی دستش تعجب کرد و با شنیدن درخواست یونگی بیشتر تعجب کرد " یونگی اتفاقی افتاده؟"
یونگی دست بوم رو محکمتر گرفت با اخم جیمین که سرشو از مبل بالا اورده بود خیره شد و گفت: "میخوام ازت محافظت کنم نونا از دست هیولاها نجاتت میدم."
بوم با لبخند خم شد بوسه‌ی روی موهای یونگی گذاشت و گفت: " پسر شجاع من ..باشه پیشت میخوابم"
جیمین با عصبانیت به یونگی نگاه کرد و زیر لب گفت: " من میخوام هسته رو بردارم تا نونا فقط مامان ما باشه اون وقت هیونگ میره و همه‌ی نقشه‌ی منو خراب میکنه."
جین به خاطر کنترل خندش قرمز شده بود و با دستش به شونه‌ب نامجون زد" نمیخوای کاری کنی؟ اینطوری پیش بره با هم دعوا میکنن."
نامجون به جین نگاه کرد با لحن عاجزانه گفت: " واقعا نمیدونم چیکار بکنم... ایده ی نداری؟"
جین سرشو تکون داد و بالاخره خنده‌ش رو ازاد کرد، پسرا با نگرفتن جوابی از اون همه سوالی که پرسیده بودن سرجاشون برگشتن و به کارتونشون نگاه کردم؛ هوسوک خودش رو به یونگی که کنارش دراز کشیده بود نزدیک کرد و گفت: " یونگی... "
یونگی اروم به هوسوک نگاه کرد و " بله"
هوسوک خودش رو جلوتر کشید و ارومتر نزدیک گوش برادرش گفت: " یعنی بابا هم تو شکم مامان هسته نینی کاشته بود؟"
یونگی تعجب کرد با چشمای گرد به هوسوک نگاه کرد" چی؟....وایسا.....مگه....مگه مارو لک لکا نیاوردن؟"
هوسوک با یاداوری این حرف مادرش که میگفت دوقلوهارو لک‌لک‌ها اوردن سریع نشست و با جدیت یه بار دیگه هیونگش صدا کرد و گفت:" نامجون هیونگ "
نامجون در حالی که اب رو مینوشید به هوسوک نگاه کرد سرشو تکون داد و منتظر ادامه‌ی حرف پسر شد.
_ "یونگی راست میگه مگه مارو لک لکا نمیارن؟"
آب توی گلوی نامجون پرید با صورت قرمز شده به هوسوک نگاه کرد چه دلیلی داشت امشب همشون سوالای عجیبی میپرسیدن؛ بوم با شنیدن صدای سرفه نامجون سریع از اشپزخونه بیرون اومد و کمر نامجون رو ماساژ داد و گفت: " یهو چیشد ؟"
جین خندیدش رو کنترل کرد و لیوان رو از دست نامجون گرفت و منتظر جواب نامجون شد؛ هوسوک با نشنیدن جواب به طرف بوم چرخید تا شاید از طرف نونا به جوابی که میخواد برسه ر"نونا"
_ "بله؟"
هوسوک با انگشت به تهیونگ اشاره کرد و گفت: " بکهیونی دوست ته‌ته میگه دکتر تو شکم مامانش هسته نینی کاشته ولی بابایی به ما گفته بود که لک لکا نینی میارن....الان ما هسته‌ی نینی بودیم یا لک‌لکا اوردن؟"
بوم با چشمای گرد به هوسوک خیره شد و اروم سرش رو به طرف دو برادر بزرگتر چرخوند و با دیدن چهره ی قرمز از خنده‌ی اونا سعی کرد اروم باشه "خب هوسوکی....الان شما کوچولوئین متوجه نمیشین که نینی چطوری پیش خانوادش میاد ولی وقتی بزرگ بشین خودتون میفهمین"
هوسوک دستشو رو شکم یونگی گذاشت و گفت: " یعنی فردا یونگی یه نینی تو شکمش داره؟"
تعداد دفعاتی که جین امشب از خنده ترکیده بود از دستش در رفته بود، نامجون با دستش صورتش رو پوشوند تا لپ‌های سرخ شده‌ش رو مخفی کنه اگه این صحبت بیشتر ادامه پیدا میکرد مطمعن بود سوالای بدتری ازشون میپرسیدن و بوم میخواست از روزگار محو بشه؛ اروم کنار هوسوک نشست و گفت: " هوسوکی...فقط مامانا میتونن نینی بیارن و الان شما خیلی کوچولوئین پس لطفا دیگه به این فکر نکنین"
تهیونگ دستشو روی چشماش گذاشت و با ناراحتی روی مبل دراز کشید و گفت: " نقشه هسته نینی شکست خورد چیمی"
جیمین اخم کرد و قبل از اینکه بوم از پذیرایی بره سریع پرسید: " نونا یعنی الان توی شکمت هسته نینی نیست؟"
بوم با تعجب برگشت و متعجب پلک زد و گفت: " معلومه که نیست... "
جیمین بلند شد به طرف نونا رفت و پایین هودی بوم رو گرفت زیرش رو نگاه کرد و گفت: " بذار شیکمتو ببینم نونا دوست ندارم به غیر ما نینی داشته باشی"
نامجون سریع جلو اومد و جیمین رو بلند کرد و گفت: "کارت زشته جیمین. "
بوم خندید و دست جیمین رو گرفت و گفت: " چیمی....من فعلا مامان نشدم..نگران نباش به غیر شما فعلا نینی ندارم"
جیمین خندید و به طرف تهیونگ چرخید و بلند گفت: " دیگه لازم نیست شکم نونا رو باز کنیم"
بوم ترسیده عقب رفت " جیمینا چرا امروز ترسناک شدی"
جیمین لبخند شیرینی زد و با لحن کیوتی گفت: " ببخشید نونا تکرار نمیشه"
بوم به اشپزخونه برگشت؛ یونگی سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و اروم گفت: " یعنی وقتی نونا مامان بشه پیشش میمونیم؟"
هوسوک برادرش رو بغل گرفت چونش رو روی سر یونگی گذاشت و گفت: " معلومه...خود نونا گفت ما اولین نینی هاشیم پس باهامون میمونه و نینی نونا هم باهامون دوست میشه."
یونگی دستشو پشت کمر هوسوک گذاشت و گفت: " نینی نونا دختره؟ یا مثل ما پسر؟"
هوسوک نمیدونمی گفت و به کارتونش خیره شد تا وقتی که شام اماده بشه.

~♡~♡~♡~

•واقعا شرمنده که دیر وقت آپ میکنم، از هفته بعد فقط دو روز تو هفته آپ داریم عشقای من

•قضیه‌ی هسته نینی ادامه داره😂تا زمانی که همه رو با این سوالشو نابود نکنن دست نمیکشن.

•شمام بچه بودین می گفتن لک‌لکا اوردنتون ؟
•زمانی که خواهر زادم این سوال و ازم پرسید دقیقا مثل بوم میخواستم محو بشم😂

•خلاصه که نامجین خیلی بزرگن:)
•بله دیگه این قسمتم تقدیم شما کیوتیایی من💜😍

•ممنون میشم فیک بیبی رو به دوستان معرفی کنید 😉🌸
 

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now