75~♡

198 51 23
                                    

سلامممم بالاخره تونستم این یه پارت رو تکمیل کنم، دلم براتون خیلی زیاد تنگ شده بود عشقای من.....نوشتن این روزا که ذهنم درگیر یه مقدار سخت شده.
اخر شبا یهویی ساعت دو صبح نوشتنم میاد سریع مینویسم....ولی بازم کم میشه...
خلاصه که لذت ببرین از این پارت خوشگلای من💜🌸💮

~~♡~♡~♡~♡~~
بوم چشمای خوابالودش رو باز کرد و دستش رو برای پيدا کردن گوشیش دراز کرد، وقتی به ساعت گوشیش نگاه کرد خواب از سرش پرید ساعت دوازده ظهر بود و جه‌بوم اون رو بیدار نکرده بود با عصبانیت جه‌بوم رو صدا کرد ولی جوابی نشنید با کمر درد از روی تخت بلند شد و با دیدن فضای کوچیک خونه‌ش بدون حضور جه‌بوم بیشتر از قبل عصبی شد.
از روی تخت بلند شد و اولین کاری که کرد بستن موهاش بود با این که هوای سئول هنوزم سرد بود ولی بوم به شدت گرمش میشود نازک ترین لباساش رو میپوشید حتی پنجره رو باز میذاشت؛ پنجره رو باز کرد تا کمی هوای سرد به داخل بیاد و نگاهی به بیرون انداخت.
بی‌حوصله و کلافه شده بود نمیخواست از خونه بیرون بره دستش برای تکمیل کردن کاراش جلو نمیرفت حتی فیلم جالبی هم پیدا نمیکرد تا ببینه، فقط دلش میخواست بخوابه، گریه‌های بی دلیلی که داشت اون رو بیشتر از قبل کلافه میکرد و نبود جه‌بوم بیشتر به روحیه‌ی حساسش ضربه میزد بغضش رو قورت داد با نوشیدن شیر و خوردن یه دونات دوباره سراغ گوشیش رفت.
پلی لیست بیکلامش رو باز کرد و جلوی صندلی نقاشیش نشست و به تابلوی نیمه کاره خیره شد تا شاید بتونه تمومش کنه یک هفته فرصت داشت تحویلش بده و دوست داشت زودتر تمومش کنه، دستش رو روی شکمش گذاشت کمی به تصویری‌ که کشیده بود خیره شد با روشن کردن چراغ بالای سرش و برداشت قلمو رنگ‌هارو روی پلت ریخت و شروع کنه.
تمام تمرکزش رو گذاشته بود روی تکمیل کردن کار و به گذر زمان اصلا توجه نکرد موسیقی بیکلام اون رو توی خودش کشیده بود بعد از تمام کردن کارش نفس راحتی کشید، نمیخواست صدای تیک تاک ساعت رو بشنوه عصبی ترش میکرد، تنهاتر شده بود انگار این اتفاق اون رو از همه دور کرده بود، نمیتونست پیش پسرا باشه نمیتونست کنار خانواده‌ش باشه حتی دوست پسرش یه جورایی ازش دوری میکرد مثل قبل هر زمان تنها میشود افکار تاریکش به ذهنش حمله میکردن الان با وجود بارداریش این اتفاق بیشتر از قبل میوفتاد.
ناخواسته قطره‌ی اشکی از چشمش چکید و بوم رو به خودش اورد، نفس عمیقی کشید و بعد از چک کردن نهایی کار از روی صندلی بلند شد و بدن خشک شدش رو اروم نرمش داد دستشو دوباره روی شکمش گذاشت و گفت:" کار مامان چطوره فندوق؟ خوبه؟.....چقدر دلم فندوق خواست....دوست داری با مامان بری کافه؟ بیا امروز مادر دختری بریم گردش.....باباتو ولش کن..."
با حس تکون خوردن کوچولو لبخندی زد و سراغ کمد لباساش رفت تا اماده بشه، بعد از ست کردن لباساش اماده‌ی پوشیدن بود که متوجه شد شلوار به طرز بدی براش تنگ شده با تعجب جلوی ایینه رفت.
_" یعنی چی؟ این که اندازم میشود...."
نگاهی به پاهاش انداخت و با تعجب گفت:" چطور ممکنه توی یه ماه اینقدر چاق بشم! اینو ماه پیش خریدم......"
با ناراحتی روی تخت نشست و به لباسای داخل کمد نگاه کرد که دیگه تنش نمیشودن با ناراحتی نفسش رو بیرون داد و گفت:" فکر کنم اول بریم خرید کنیم...بعد بریم کافه....باشه فندوق؟"
بعد از کلی گشتن بالاخره بافت سفید و شلوار گشادی رو پیدا کرد و بدون مکث تنش کرد، توی ایینه به خودش نگاهی انداخت و با ندیدن برجستگی شکمش لبخندی زد، بعد از برداشت کیفش و پوشیدن شالگرد و یه پالتو از خونه بیرون رفت، ساعت نزدیک چهار بود و بوم بدون خوردن ناهار بیرون اومده بود.
تصمیم گرفت به فروشگاهی که نزدیک دانشگاهش بود بره اونجا لباسای بارداری قشنگی داشت، در حال نگاه کردن به مغازه‌ها بود که اسمش رو شنید، برگشت با دیدن دوستای دانشگاهیش لبخند ضعیفی زد و دستش رو براشون تکون داد.
نگاهی به لباسش انداخت و با معلوم نبودن شکمش خیالش راحت شد، به طرز عجیبی دوست نداشت شخص دیگه‌ی باردار بودنش رو خبردار بشه مخصوصا از بچه‌های دانشگاه چون میدونست مثل بمب همه چیز توی دانشگاه میپیچه.
با اصرار دوستاش به کافه‌ی که توی اون نزدکیا بود رفتن و سعی کرد کمی ذهنش رو از خستگی دور کنه بتونه با دوستاش وقت بگذرونه با سفارش دادن فقط یه لیوان اب پرتغال به ادامه‌ی صحبت ها گوش داد برخلاف قبل اروم بود زیاد توی بحث شرکت نمیکرد و دوستاش تعجب کرده بودن و تلاش میکردن باهاش حرف بزنن، وقتی برنامه‌های دوستاش رو میشنید هم خوشحال میشود هم ناراحت از این که الان خودش توی موقعیتی نیست که بتونه اون کارای که توی ذهنش بود رو انجام بده غمگین میشود ولی از یه طرف هم خوشحال بود که دختر کوچولویی داره که به زودی پیشش میاد، نفس عمیقی کشید نگاهی به گوشیش انداخت تا شاید پیامی از طرف جه‌بوم داشته باشه ولی هیچی حتی یه پیام خشک و خالی هم براش نفرستاده بود.
بعد از تموم کردن نوشیدنیش از دوستاش خداحافظی کرد و سراغ خرید کردنش رفت تنهایی برای خودش خرید کرد با پرو کردن هر لباس با ذوق دستش رو روی شکمش میذاشت تا نظر کوچولوش رو بپرسه ولی یه بغض ناخواسته گلوش رو گرفته بود و فشار میداد.
ساعت ها به کندی میگذشت و سعی میکرد خودش رو سرگرم کنه تا به نبود بقیه توجه نکنه ولی تا سرش رو میچرخوند کسایی رو میدید که با دوستاشون بودن یا با عشقشون وقت میگذروندن حالشو بد میکرد.
ساعت شش تصمیم گرفت بره پارک کنار رودخانه دستش رو برای تاکسی بلند کرد و مقصدش رو رودخانه‌ی هان انتخاب کرد تنها جایی که الان با نبود کسی میتونست خودش رو اروم کنه.
سرش رو به شیشه چسبوند و دوباره به گوشیش نگاهی انداخت و باز هم هیچ خبری جه‌بوم نبود چشماش رو بست و سعی کرد کمی تمرکزش رو ازش دور کنه و اروم باشه.
بی هدف اروم کنار رودخونه راه رفت و روی صندلی نشست به مردم نگاه کرد، رسما به هیچی فکر نمیکرد و فقط میخواست کاری کنه ساعت‌ها همینطوری بگذرن
با احساس گرسنگی به سوپرمارکت نزدیک رودخانه رفت و با برداشتم کیم‌باب تن ماهی روی صندلی نشست و اروم شروع به خوردن کرد، با اولین گازی که از کیم باب زد چشماش اشکی شد دومین گاز باعث شد اشکاش از روی گونه‌هاش بریزن و با بِغض غذا بخوره.
از همه ناراحت بود انتظار داشت یه کم بیشتر بهش توجه کنن میدونست که همه‌ی خانواده‌ش یه جورای مشغول بودن ولی بوم الان توی شرایط سختی بود و دوست داشت بهش توجه بشه.
توی خیابونا بی هدف میگشت که با دیدن پوستر فیلم جدید بازیگر مورد علاقه‌ش با ذوق به سینما رفت و بلیط اون فیلم رو خرید، امروز کلا روز مادر دختری بود و دوست داشت همینطوری ادامه بده.
بعد از خرید پاپکورن وارد سالن سینما شد دو ساعت فیلم و با خنده نگاه کرد، زمانی که از سینما بیرون اومد هوا تاریک شده بود میخواست برگرده خونه ولی گشنه‌ش بود تصمیم گرفت شام بخوره بعد برگرده، جلوی یه دکه‌ی خیابونی وایساد و جاجانگمیون و دوکبوکی پنیری سفارش داد دلش میخواست سوجو هم بخوره ولی دکتر بهش گوشزد کرده بود که از هر چی نوشیدنی الکی هست دوری کنه.
بعد از خوردن شامش سوار تاکسی شد وقتی رسید خونه ساعت ده شب بود، با خستگی در خونه رو باز کرد انتظار نداشت جه‌بوم رو با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود رو ببینه که جلوی در وایساده و به حالت عصبی پاش رو به زمین میزنه.
جه‌بوم با دیدم بوم که صورت متعجب باش نگاه میکنه  عصبی شد" کجا بودی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدادی؟"
بوم با تعجب گوشیش رو از کیفش بیرون اورد و با دیدن خاموش بودنش تعجب کرد، جه‌بوم بازوی بوم رو گرفت و عصبانیت داخل کشیدش و با صدای بلندتری گفت:" تو نمیتونی بهم خبری بدی داری میری بیرون؟"
بوم با حس فشار زیادی که جه‌بوم به بازوش میاورد اخمی کرد و دست جه‌بوم رو از بازوش جدا کرد با صدای بلندی گفت:" تو باید جواب پس بدی نه من از صبح بهت کلی پیام دادم...کلی بهت زنگ زدم ولی هیچ کدومشون رو نه دیدی نه جوابمو دادی."
جه‌بوم با صدای بلندی گفت:" وقتی دیدی جوابتو نمیدم نباید سرخود بری بیرون...."
بوم با شنیدن صدای بلند جه‌بوم عصبی تر شد و گفت:" انتظار داشتی کل روز رو توی خونه بمونم تا تو بیایی؟ من زندانی نیستم که اینطوری باهام رفتار میکنی "
جه‌بوم با عصبانیت دست بوم رو گرفت و گفت:" من نگفتم تو زندانی یا هر چیزی....باید مراقب باشی خودت بهتر میدونی یه اتفاق ممکنه چه بلایی سر بچه بیاد."
شمار گریه‌های امروزش از دستش در رفته بود گفت:" فقط بچه؟...."
جه‌بوم بدون فکر گفت:" معلومه...."
بوم لبخند عصبی زد و دستش رو به شدت از دست جه‌بوم بیرون کشید و گفت:" من مهم نیستم درسته؟"
جه‌بوم با تعجب پرسید:" منظورت چیه؟"
بوم اشک روی گونه‌ش رو پاک کرد و گفت:" بیخیال شو...."
جه‌بوم بعد از فهمیدن این که چی گفته سریع دست بوم رو گرفت و گفت:" من منظورم این نیست که تو مهمه نیستی....بوم...منو ببین لطفا...اشتباه کردم..."
بوم با صدای ارومی گفت:" خسته‌م میخوام بخوابم..."
_" بوم لطفا ...معذرت میخوام."
بوم با همون لباسا روی تختش دراز کشید و اروم گفت:" شب بخیر"
جه‌بوم دستشو توی موهاش برد و محکم کشیدشون به بوم که سعی میکرد بخوابه نگاه کرد، گند زده بود اونقدر بد گند زده بود که نمیدونست چطوری باید درستش کنه به غذاهای روی میز نگاه کرد و با ناراحتی اونارو جمع کرد میخواست امشب با بوم شام بخوره ولی انگار بوم خیلی ازش ناراحت بود، کنار بوم روی تخت نشست و موهاش رو نوازش کرد میدونست خوابه ولی دوست داشت حرفاشو بگه گفت:" منو ببخش....یه مدته دارم تلاش میکنم همه چیزو درست کنم ....کمی عصبیم...کمی ازت دور شدم...من نمیخواستم بگم تو مهم نیستی...تو خیلی برام مهمی....من فقط....اشتباه کردم میدونی....من واقعا دوست دارم بوم...این معجزه یه ذره منو ترسونده...ولی از پسش برمیایم...بهت قول میدم به پدر خوب و یه همسر خوب برات باشم..."
بوسه‌ی روی موهای بوم گذاشت و کنارش دراز کشید و دختر رو توی بغلش گرفت:" شبت بخیر مامان مهربون...شب تو هم بخیر فندوق..."
بوم با شنیدن کلمه‌ی فندوق لبخندی زد و بیشتر توی بغل جه‌بوم جمع شد و تلاش کرد بخوابه، ساعت سه صبح بود که بوم از خواب بیدار شد و نگاهی به جه‌بوم انداخت با دیدن خواب بودن پسر لبخندی زد و بعد از مرتب کردن پتو روی پسر اروم از روی تخت بلند شد و سراغ بخچال رفت، با دیدن ظرف تازه‌ی کیمچی با ذوق اروم رو برداشت و روی صندلی نشست با دست شروع کرد به خوردن کیمچی با ارومترین حالت ممکن تا جه‌بوم رو بیدار نکنه.
جه‌بوم چرخید و تا خواست بوم رو بغل کنه با جای خالی دختر رو به رو شد با ترس روی تخت نشست و چراغ رو روشن کرد به اطراف نگاه کرد و با دیدن بوم که روی صندلی نشسته و با دست کیمچی میخوره نفس عمیقی کشید دوباره روی تخت دراز کشید و با صدای گرفته پرسید:" ساعت چنده؟"
بوم نگاهی به ساعت روی دیوار نگاه کرد با دهن پر گفت:" سه صبحه."
جه‌بوم از روی تخت بلند شد و جلوی بوم روی زمین نشست و گفت:" گشنته؟"
بوم با مظلومیت سرشو تکون داد و گفت:" دلم میخواست یه چیزی بخورم..."
جه‌بوم با چشمای بسته بلند شد و سراغ یخچال رفت با بیرون اوردن پاکت سوپ اماده سئولئونگ تانگ (سوپ استخوان گاو) از فیریز سراغ گاز گرفت و درحالی که خمیازه میکشید قابلمه رو روی گاز گذاشت.
بوم جلو رفت و سرش رو روی کمر جه‌بوم گذاشت و گفت:" لازم نبود پاشی..."
جه‌بوم زیر غذا رو مناسب تنظیم کرد و برگشت و دختر خوابالود رو بغل گرفت و گفت:" وقتی تو گشنته چرا بخوابم؟"
بوم لبخندی زد و گفت:" امروز اصلا جوابمو ندادی.‌‌..."
جه‌بوم گوشیش رو از روی میز برداشت و در حال باز کردن رمزش بود که گفت:" اخه پیامی بهم ندادی...."
با دیدن تعداد زیادی پیام از جانب بوم سکوت کرد و بوم گفت:" خیلی برات فرستادم....ولی ندیدی."
جه‌بوم موهای بوم رو بوسید و گفت:" ببخشید....احتمالا گوشیم بی صدا بود...واقعا ببخشید..."
بوم لبخندی زد و گفت:" باشه اشکال نداره...."
جه‌بوم خوشحال از این بوم باهاش اشتی کرده گفت:" خانم بوم نظرت چیه بشینی تا برات غذای اخر شبی بیارم؟"
بوم خندید و روی صندلی غذاخوری کوچیکش نشست و گفت:" ممنونم."
جه‌بوم به خوشحالی کاسه رو جلوی بوم گذاشت و گفت:" این غذا رو اماده داشتیم...."
بوم شروع به خوردن کرد و گفت:" ممنون."
بوم بعد از غذا توی بغل جه‌بوم به خواب رفت ولی پسر دیگه خوابش نمیومد، توی سرش کلی برنامه برای اینده داشت هر روز دیرتر می‌شود و دوست داشت زودتر کارهاش رو انجام بده، دوست داشت که با بوم توی خونه‌ی مشترکشون زندگی کنن نه این که جه‌بوم بیاد خونه‌ی بوم. دوست داشت زودتر کارهای نمایشگاهی که دور از چشم بوم در حال اماده سازیش بود رو تموم کنه تا سوپرایزی که با بقیه هماهنگ کرده بود رو انجام بده ولی حس میکرد هر روز دیر میشه و باید خیلی سریع کارهاش رو انجام بده.
به صورت بوم توی خواب خیره شد و دستش رو برای کنار زدن موهای دختر جلو برد و اروم گفت:" همه چیز یه ذره سخت میگذره بوم...."
بوم فارغ از هر چیزی خواب بود و جه‌بوم حسابی از این موقعیت استفاده کرد و دختر رو توی خواب نگاه کرد، ساعت هفت گوشیش زنگ خورد و چشماش رو باز کرد.
اروم از روی تخت بلند شد و برای خودش قهوه درست کرد و کنار بوم نشست و گفت:" بوما.....من باید برم...."
بوم سرش رو تکون داد و جه‌بوم بوسه ی روی پیشونی بوم گذاشت و گفت:" سعی میکنم زود برگردم..."
~♡~♡~♡~♡~♡~
نامجون و کوکی برای خرید وسایل مهدکودک کوکی دو تایی بیرون اومده بودن ولی کوکی به رسیدن به فروشگاه اسباب بازی با هیجان دست نامجون رو کشید و گفت:" نامجونی هیونگ....برای نینی نونا عروسک بخریم؟ لطفااا لطفاااا"
نامجون به مغازه نگاه کرد و گفت:" حتما...چرا که نه." کوکی با ذوق داخل فروشگاه دوید و نامجون با خنده پشت سرش رفت و فروشنده با دیدن ذوق کوکی با خنده بهش نگاه کرد و گفت:" پسر کوچولو میتونم کمکت کنم؟"
کوکی با تعجب برگشت و پشت سرش رو دید وقتی کسی رو ندید تعجب کرد و با انگشتش به خودش اشاره کرد و گفت:" منو میگی؟"
فروشنده از شیرینی کوکی لبخندش بزرگتر شد و گفت:" بله.....دنبال چه عروسکی میگردی؟"
نامجون پشت سر کوکی وایساده بود تا حرفای پسر کوچیکتر رو بشنوه، کوکی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:" خب....ما یه نینی داریم....دختره...هنوز پیشمون نیومده‌ها...میخوام براش یه چیزی بخرم....میخوام من اول اوپای اون بشم..."
نامجون خندید و فروشنده‌ها از شنیدن حرف کوکی دستشو جلوی لبهاشون گذاشتم تا صدای ذوق زده‌شون بلند نشه، فروشنده جلو اومد و گفت:" نظرت درباره‌ی خرس صورتی چیه؟"
کوکی کمی فکر کرد و گفت:" هیونگ خرس نینی رو نخوره؟"
نامجون گفت:" خرس واقعی نیست کوکی...عروسکه مثل بانی."
کوکی اخم کرد و گفت:" بانی یه خرگوش واقعیه."
نامجون سرشو تکون داد و گفت:" بله بله بانی واقعیه."
کوکی دنبال خانوم فرشنده رفت و گفت:" من خیلی زیاد خرگوش دارم....دوست داشتم برای نینی هم خرگوش بخرم ولی بعدا دعوامون میشود...پس...همون خرسو بخرم؟"
خانم فروشنده کوکی رو به قسمتی که عروسکاش به رنگ صورتی چیده شده بودن برد و گفت:" هر عروسکی رو میخوای انتخاب کن‌"
کوکی با جدیت جلوی عروسکا وایساد با دیدن عروسک اسب با ذوق نامجون رو صدا زد و گفت:" هیونگ ببینننننن."
نامجون عروسک اسب رو برداشت و گفت:" همینو میخوای؟"
کوکی با ذوق بالا پرید و سرش رو تکون داد و گفت:" ارههههه."
~♡~♡~♡~♡~
بوگوم روی مبل مطبش نشسته بود و جه‌بوم به استرس بهش نگاه میکرد، جه‌بوم در اخر گفت:" چرا اونطوری نگاه میکنی....فقط میخوام از بوم خاستگاری کنم ....کار خلاف نمیکنم دیگه..."
بوگوم سرش رو تکون داد و گفت:" چطوری اون موقعه؟ میخوای مثل دراماهه جلوش زانو بزنی؟"
جه‌بوم خندش گرفت و گفت:" منتظری از ایده‌های خفن تو کمک بگیرم؟"
بوگوم دستی زد و گفت:" افرین...حالا که اصرار میکنی بهت میگم چیکار کنی...."
جه‌بوم خندید و گفت:" ولی من خودم دارم امادهش میکنم..."
بوگوم با تعجب به دوستش خیره شد و جه‌بوم گفت:" دارم برای بوم نمایشگاه درست میکنم....یه ساختمون نزدیک دانشگاه برای نمایشگاه خیلی قشنگ بود...اونجارو براش گرفتم....دارم کاراشو یواشکی میبرم اونجا‌..."
بوگوم چند دقیقه سکوت کرد و گفت:" چیزی نمیگم چون ایده خوبیه...."
جه‌بوم نفس اسوده‌ی کشید و گفت:" به کمکت نیاز دارم...نقاشی‌های قدیمی بوم رو میخوام."
بوگوم با لبخند گفت:" برات میارمش." 
~♡~♡~♡~♡~
تادااااااا
دوسش داشتین؟؟؟؟

میدونم دیر اپلود میکنما ولی ممنون میشم حمایت کنید و یادتون نره^^

اینم گفتم بگم بهتون، توی کره وقتی میری تو رابطه باید همش جواب دوست دختر/پسرت رو سریع بدی، نمیدونم دقیقا چرا ولی زود جواب دادن پیاما خیلی مهمه.

بوس بهتون

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now