30~♡

409 77 182
                                    

 ووت و کامنت یادتون تره بیبی ها 💜
به خاطر انرژی زیاد و خوبی که دارین یه پارت طولانی براتون آپ کردم^-^
~♡~♡~

بوم از وقتی که به برگشته بودن اونقدر استرس داشت که نمیدونست چیکار کنه فقط روی مبل نشسته بود و پاهاش می‌لرزوند، تماس مادر‌بزرگش رو بی جواب گذاشته بود ولی ضربان قلبش هنوزم بالا بود و صدای تالاپ تالاپش رو میتونست بشنوه هر لحظه بالاتر میرفت و اذیتش میکرد، دستاش یخ زده بود.
نامجون با دیدن صورت نگران بوم اروم پیش نوناس رفت کنارش روی مبل نشست و دستای سرد بوم رو بین دستش گرفت و سعی کرد با حرفای که میزنه نوناش رو اروم کنه چون فکر میکرد دلیل حال بدی نونا اتفاقی بود که براشون افتاده" نونا حال ما خوبه...لطفا خودت رو اذیت نکن..."
بوم سرشو بالا اورد با دیدن نگاه نگران نامجون سعی کرد لبخند بزنه دستش رو روی موهای نامجون گذاشت با مهربونی گفت:" خوشحالم حالتون خوبه....الانم برین استراحت کنین قبل خواب این پماد رو روی صورتتون بزنین تا زودتر زخماتون خوب بشه."
نامجون پماد رو از دست بوم گرفت با تردید از مبل بلند شد نمیخواست بوم رو تنها بذاره یه چیزی اون رو اذیت میکرد ولی به زبون نمیاورد این نامجون رو عصبی میکرد با تردید بلند شد به طرف اتاقش رفت وقتی کاملا از بوم دور شد گوشیش رو بیرون اورد تا برای بوگوم هیونگ پیامی بفرسته.
_( سلام هیونگ ...امروز تو مدرسه یه اتفاق بدی افتاد که خب نونا یه حرفای رو از چند نفر شنید که واقعیت نداره الانم اصرار داره که خوبه ولی نگاه دلخورش رو میبینم ولی من و جین نمیتونیم کاری بکنیم میشه بیایی اینجا؟)
نامجون پیام رو ارسال کرد امیدوار بود که بوگوم زودتر پیام رو ببینه نمیخواست حتی یک دقیقه رو از دست بده که بوم بیشتر توی خودش بره و نتونه لبخندش رو ببینه روی تختش نشست و نفسش رو بیرون داد؛ جین اروم در زد سرش رو از بین در داخل آورد و گفت:" بچه ها خوابیدن میشه بیام پیشت؟"
نامجون سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید؛ جین اروم در اتاق رو بست کنار نامجون روی تخت دراز کشید و سرش رو روی شکم نرم نامجون گذاشت؛ هردوشون توی سکوت به سقف اتاق نگاه میکردن که جین طاقتش تموم شد گفت:" نونا خیلی ناراحت شده..."
نامجون یکی از دستاش رو روی موهای جین گذاشت مثل همیشه موهای کسی که کنارش بود رو ناز کرد و گفت:" به هیونگ پیام دادم بیاد پیشمون..."
جین چشماش رو بست و گفت:" مینا و میچا دو روز دیگه میان"
نامجون هوم ارومی گفت بدون حرف موهای مشکی جین رو بین انگشتاش پیچید بوم هنوزم روی مبل نشسته بود با استرس به گوشیش نگاه میکرد، منتظر تماس مادربزرگش بود از یه طرف میدونست وقتی تماسش رو قبول کنه اتفاق خوبی نمیوفته ولی بازم دلش میخواست که این حس رو نادیده بگیره به خودش امید بده که شاید بعد این همه مدت تغییر کرده باشه.
بعد ده دقیقه که هیچ تماسی نداشت نفس حبس شدش رو بیرون داد و بلند شد ولی همون لحظه گوشیش لرزید اسم مادربزرگش روی گوشیش خودنمایی کرد، دستاش دوباره یخ بستن روی مبل افتاد از شنیدن حرفای که احتمال میداد بشنوه میترسید.
قلبش با شدت بیشتری تپید ولی دستش برای قبول کردن تماس جلو رفت، قلبش میگفت که شاید این تماس برای معذرت خواهیه خوش‌بین باش شاید الان میخواد که تورو ببینه و بهت افتخار کنه به چیزی که علاقه داشتی رسیدی ولی خب یه چیزی این وسط اشتباه بود که مغزش بهش اخطار میداد. تلفنش رو کنار گوشش گذاشت و منتظر شد تا مادربزرگش حرفی بزنه ولی بازم سکوت بود مادربزرگش با ناامیدی گفت:" میبینم که مثل قبل هنوزم بی ادبی و به بزرگترت سلام نمیکنی!" 
بوم دستش رو روی زانوهاش کشید و اروم گفت:" سلام مادربزرگ"
نفس های عمیقی که میکشید هیچ کمکی به اروم شدن قلبش نمیکرد و سکوت مادربزرگش حالش رو بدتر میکرد، بعد چند ثانیه سکوت بالاخره مادربزرگش سکوت رو شکست و گفت:" شنیدم سرکار میری..."
بوم فشاری با زانوهاش اورد و با صدای که تلاش میکرد نلرزه گفت:" بله...مدتیه کارمو شروع کردم"
_"بالاخره فهمیدی از نقاشی کشیدن چیزی به دست نمیاری و برگشتی سر پزشکی؟ یعنی وقتی اونجا بیام  میبینم دکتر شدی؟"
بوم چشماش رو محکم بست بعد از نفس عمیقی که کشید سعی کرد به خودش مسلط باشه؛ میدونست مادربزرگش هیچوقت تغییر نمیکنه ولی اون امید کوچیکی که توی وجودش بود فکر میکرد حتی یک درصد هم احتمال داره تغییر کنه ولی الان اون امید کوچولو از بین رفت.
_" من هنوزم دانشگاه هنر میرم و در کنارش کار میکنم فکر کنم چندسال پیش فهمیدین که من برای پزشکی ساخته نشدم!"
مادربزرگش با لحن تمسخر گونه گفت:" کار!؟ درسته احتمالا قلموهارو میشوری فکر کردی این کاره؟؟!! برادرت بیشتر از تو اینده درخشانی داره."
مادربزرگ بعد از حرفش خنده‌ی بلندی کرد بوم دستش رو روی بالشتک مبل کوبید اون رو زیر فشار دستش له کرد؛ نمیخواست حرفی بزنه که رابطه‌ی نابود شده‌ی خانوادگیشون از اینم بدتر بشه ولی با هر جمله‌ی مادربزرگ اتیش وجودش بیشتر میشود.
_" چیه حرفم درسته که سکوت کردی؟!"
بوم با عصبانیت از روی مبل بلند شد و سعی کرد صداش اونقدر بالا نره که توجه پسرا رو جلب کنه:" من واقعا نمیفهمم چرا اینطوری رفتار میکنید!؟ من برای دانشگاه و خرید وسایلم از شما پول نمیگیرم جلوی چشمتون نیستم ولی چرا هر بار که زنگ میزنین حالمو بد میکنید؟!! چی از جونم میخواین؟!!"
مادربزرگ با صدای بلندی گفت:" تو ابروی خانوادی مارو بردی"
بوم عصبی خندید و در حالی که صداش رو کنترل کرده بود گفت:" من ابروی خانواده رو بردم؟؟؟ از کی تا حالا کسی که میره دنبال علاقه‌ش ابروی خانواده رو میبره؟ "
مادربزرگ با همون صدای بلند که حتی از دور هم شنیده میشود فریاد زد:" از وقتی که به بهونه ی درس و کار میری خونه‌ی هر مردی و اونجا میمونی، از وقتی که برای گرفتن پول حاضری هر کاری بکنی و الانم مثلا داری از چندتا بچه پرستاری میکنی در حالی که میدونم با اون مرد رابطه داری دختره ی عوضی.."
بوم خیلی عصبی شده بود دستش رو بین موهاش برد و بدون توجه به دردش موهاش رو کشید و با حرص گفت:" میدونید چی رو فهمیدم؟ از نظر شما هر کسی کاری غیر از کاردولتی داشته باشه هرزه‌س زیر خواب یکی دیگه‌س!! کسی که میره دنبال رویاش عوضیه و ابروی خانواده‌ش رو میبره...ازتون انتظار ندارم که معنی محبت رو بفهمین من این بچه هارو از خودم بیشتر دوست دارم و...."
مادربزرگ با جیغ گفت:" تو با اون مرد خوابیدی"
بوم گوشیش رو بین مشتش فشورد و گفت:" من با هیچکس نخوابیدم...و اگرم بخوابم به هیچکس ربطی نداره چرا تظاهر نمیکنی نوه‌ی به اسم بوم نداری؟! مثل وقتی که خونه بودم منو نمیدیی الانم منو نبین فکر کن مردم اینقدر باهام تماس نگیر به زندگیم گند نزن."
_" دختره ی هرزه برای من زبون دراوری وقت اومدن اونجا نشونت میدم"
بوم تماس رو قطع کرد و روی زمین نشست؛ سعی کرد نفس عمیق بکشه خودش رو اروم کنه ولی بغضی که توی گلوش بود این اجازه رو بهش نمیداد. نامجون و جین با تعجب از بالای پله ها به بوم که میلرزید خیره شده بودن، هیچ کاری به ذهنشون نمیرسید که انجام بدن فقط همونجا وایسادن نامجون سریع به اتاقش برگشت و شماره‌ی بوگوم رو گرفت، منتظر شد تا اینکه بالاخره بعد چند بوق صدای بوگوم رو شنید:" سلام نامجون."
نامجون با صدای که به خاطر استرس میلرزید سریع گفت:" هیونگ فکر کنم مادربزرگتون به نونا زنگ زده بود و چیزایی به نونا گفت نمیدونم چی گفت فقط حال نونا خیلی بده، نمیدونم چیکار کنم میشه بیایی اینجا خواهش میکنم."
جین هنوزم روی پله ها نشسته بود با بغض به نوناش خیره شده بود بوم خودش رو بغل کرد و اروم به بازوش ضربه میزد، نفس های عمیقی که میکشید به گوش جین میرسید و حال پسر رو بدتر میکرد؛ میخواست پایین بره و نوناش رو بغل کنه ولی میدونست که نوناش به تنهایی نیاز داره. با بلند شدن بوم سریع از پله ها فاصله گرفت و خودش رو توی اتاق نامجون انداخت و نگاه متعجب نامجون رو که دید دستش رو روی دماغش گذاشت و اروم گفت:" نونا داره میاد..."
سوکجین با شنید صدای بسته شدن دراتاق بوم در اتاق رو باز کرد تا مطمئن بشه که بوم نیست بعد دوباره در اتاق رو بست و کنار نامجون نشست و اروم گفت:" نمیخواستم بفهمه ما حرفاش رو شنیدیم..."
نامجون هیچی نگفت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد تا وقتی که بوگوم به گوشی نامجون زنگ بزنه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد؛ نامجون بلند شد و به طرف حیاط رفت و با دیدن ماشین بوگوم که وارد حیاط شده بود نفس عمیقی کشید. بوگوم با سرعت از ماشین پیاده شد و خودش رو به دو پسر رسوند، بعد  از نفس عمیقی که کشید به نامجون نگاه کرد و گفت:" ازت ممنونم که بهم زنگ زدی نامجون"
جین جلوتر از بوگوم پله ها رو بالا رفت و گفت:" هیونگ بیا اتاق نونا رو نشونت بدم"
  بوگوم با سرعت از پله ها بالا رفت و با اشاره‌ی جین خودش رو به اخرین اتاق رسوند و بعد یه نفس عمیق اروم در زد.
_" پسرا میشه چند ساعت استراحت کنم؟"
بوگوم با شنیدن صدای گرفته ی بوم قلبش درد گرفت، اروم دستگیره رو پایین داد و در رو باز کرد گفت:" منم بومی....لطفا بذار بیام داخل..."
بوگوم داخل رفت و با دیدن بوم که مثل بچگیش خودش رو زیر پتو پنهان کرده لبخند کوچیک زد و سعی کرد با شوخ طبی بگه:" دختر کوچولو خودشو قایم کرده تا آبشار دماغش معلوم نشه؟"
بوم پتو رو محکمتر دور خودش پیچید مثل یه تپه خودش رو وسط تخت زیر پتو قایم کرده بود؛ بوگوم دستش رو اروم روی پتو زد و گفت:" تق تق خانم زشت مهمون اومده نمیخوای بلند بشی؟"
بوم عقب رفت و اروم گفت:" نمیخوام"
بوگوم دستش رو زیر پتو برد با حس دست بوم اروم توی دستش گرفت و گفت:" میدونم بهت زنگ زده....میدونم بازم مثل قبل حرفای چرتی بهت زد ولی...فراموشش کن...جوری رفتار کن که انگار وجود نداره..."
بوم خیلی اروم زیر پتو گفت:" بهم گفت هرزه..."
بوگوم با شوک به جلوش خیره شد فکر میکرد اشتباه شنیده ولی با تکرار اون کلمه فهمید که هیچ اشتباهی در کار نبوده و مادربزرگش این بار خیلی بد گند زده بود.
_" بهم گفت هرزه....گفت ابروی خانواده رو بردم..."
بوگوم به سختی پتو رو کنار زد با دیدن چشمای اشکی بوم دستش رو جلو برد و موهای قهوه‌ی صاف خواهرش رو پشت گوشش زد و گفت:" اون قدر تورو نمیدونه.."
بوم سرش رو پایین انداخت:" اخه چرا من؟! من با همه مهربونم ولی هر بار من بیشتر زخم میخورم...میخوام قوی باشم ولی درد زخما نمیذاره بلند بشم."
بوگوم خواهرش رو توی بغلش گرفت و اروم پشت کمرش رو نوازش کرد و گفت:"  تو گناهی نداری....بعضی از مردم لیاقت خوبی ندارن...ولی ببین تو پسرا رو داری...من و مامان رو داری از دست دادن چند نفر توی زندگیت هیچ اشکالی نداره عزیزم...ادمای فاسد هر چقدر زودتر از زندگیت برن خیلی بهتر میشه عزیزم."
بوم دستش رو دور گردن برادرش انداخت و محکم بغلش کرد؛ اروم شروع به گریه کردن کرد و بوگوم بدون هیچ حرفی کمر بوم رو نوازش کرد تا اروم بشه. نامجون و جین روی مبل پذیرایی نشسته بودن و منتظر دوقلوهای کوچیک بودن تا برگردن، از یه طرف ناراحت بودن که چرا مادربزرگ نونا همیچین حرفای رو بهش بزنه فرشته ی مظلومشون امروز بیش از اندازه حرفای نادرست دربارهی خودش شنیده بود.
با باز شدن در سئوجون همراه دو قلوها وارد خونه شد، با ندیدن بوم جلو در تعجب کرد جیمین به خواب رفته رو به جین داد و تهیونگ هم با خستگی از پله ها بالا رفت، سئوجون نزدیک نامجون شد و پرسید:" بوم کجاست؟"
نامجون آهی کشید و گفت:" اتفاقی خوبی توی این چند ساعت نیوفتاده....حالش بد شد به بوگوم هیونگ زنگ زدم بیاد پیشش"
  سئوجون با تعجب پرسید:" مربوط به حرفای توی مدرسه س؟"
نامجون با دستش موهاش رو برهم زد و گفت:"مطمئن نیستم ولی الان مشکل خانوادگیشون بود که حالش رو بد کرده"
بوگوم در اتاق رو اروم بست و سعی کرد روی نوک کفش راه بره، با رسیدن به جلوی در با دیدن سئوجون گفت:" چطوری مرد؟"
سئوجون با لبخند جلو رفت با بوگوم دست داد و گفت:" خوبم....بوم حالش چطوره؟"
بوگوم سرشو رو تکون داد و گفت:" براش غذا درست کنم و چندتا نقاشی بکشه احساس بدش از بین میره و خوب میشه"
نامجون با ناراحتی گفت:" هیونگ چرا مادربزرگتون این کارا رو میکنه؟ "
بوگوم سرشو بالا اورد و گفت:" واقعا نمیدونم...امیدوارم این بار بابا سر عقل بیاد و مامان بیاد پیشمون."
با زنگ خوردن گوشی بوگوم همه از فکر بیرون اومدن، سئوجون با لبخند کوچیک دست تکون داد از خونه بیرون رفت، بوگوم هم وارد اشپزخونه شد، تماس مادرش رو وصل کرد که هم با مادرش صحبت کنه هم برای بوم غذا درست کنه.
_" سلام بوگومی"
صدای غمگین مادرش رو شنید و متوجه شد که از همه ی قضیه خبر داره؛ با نارحتی روی صندلی غذاخوری کوچیک توی اشپزخونه نشست و گفت:"سلام مامان... میدونی چی کار کرد نه؟"
_" اره میدونم و یه دعوای بزرگ با هم داشتیم تا زمانی که پدرت بیاد و تکلیف رو روشن کنه مجبورم اینجا بمونم..."
بوگوم بدون حرف به میز نگاه کرد با انگشتاش شکل های مختلف میکشید در اخر گفت:" نمیشه برگردین سئول؟ دیگه پیشش نمونین وقتی کمکت رو نمیخواد برگرد اینجا پدر به خاطرش کار تو خونه رو انتخاب کرده رسما همه ی مارو داره از زندگی دور میکنه فقط به خاطر خواسته های خودش "
گو‌هیون‌جونگ نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت:" خیلی وقته میخوام برگردیم ولی هر روز به یه  بهونه نمیذاره...امروزم که بوم رو فهمید خونه رو گذاشته رو سرش..."
بوگوم از بطری روی میز برای خودش ابی ریخت و گفت:" حالش خیلی بد بود مامان..."
_" من برمیگردم سئول حتی اگه پدرت نیاد من برمیگردم خسته شدم از بس کنارشم...پدرت بمونه و مادر دیوانه ش"
تماس رو قطع کرد و بوگوم به صفحه ی خاموش مکالمه شون نگاه کرد، امیدوار بود که پدرش بازم در مقابلشون نباشه و اینبار به خاطر بوم با مادر خودش بجنگه. نامجون با تردید وارد اشپزخونه شد و پرسید:" نونا چی بیشتر دوست داره ؟"
بوگوم بلند شد به طرف یخچال رفت و گفت:" میخوام براش کیمپاپ درست کنم میخوای کمک کنی؟ "
نامجون با هیجان سر تکون داد و گفت:" من برنجای خوبی میذارم."
جین هم سریع از پله ها پایین اومد و گفت:" منم سرم خلوته میتونم کمکتون کنم "
بوگوم با دیدن چهره ی زخمی هردوشون با تعجب گفت:" وایسا ببینم... چه بالای سر شما دوتا اومده؟ "
جین ورقه های جلبک رو همراه وسایل کیمباب از یخچال بیرون اورد و گفت:" یکی درباری نونا حرف چرت زد ماهم افتادیم به جونش تا خورد زدیمش..قیافه ش از ماها بدتر بود هیونگ باور کن"
بوگوم خندید و گفت:" اوکی بیاین تا قبل از اینکه سفید برفی بیدار بشه براش غذای مورد علاقه ش رو درست کنیم.

 
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
 
•پارت جدید خدمت بیبی‌های دوست‌داشتنی من^-^

•میدونید رشته‌ی هنر اصلا بد نیست:) دنیا به آرامی خلاق نیاز داره ولی خب متاسفانه تو ذهنیت بعضی از خانواده ها هنر رو بد جلوه دادن، به همین خاطره بیشتر ماها از چیزی که واقعا میخوایم دور میشیم؛ ولی بعضی از آدما میتونن مبارزه کنن و به ارزوهاشون برسن حالا چه هنر باشه چه رشته های دیگه....

•یه واقعیتی که میخوام بهتون بگم اینه که پدر منم دوست نداشت دوبله رو شروع کنم؛ چون تو ذهنش دنیایی کثیفی بود و دوست نداشت که وارد همچین دنیایی بشم ولی خب با حمایت خواهرام و مامان تونستم توی دوره‌های آموزشی شرکت کنم بابام با دیدن پیشرفتم حمایتم کرد. الان بعد این همه مدت بابام استعدادم رو دیده خوشحاله که یکی از هدف هام رو  پیدا کردم.:)
اولش سخته ولی میشه^-^

•پس ناامید نشین باشه؟ خدایی که فکر یا ایده‌ی رو توی ذهنتون می ذاره یه راهی رو براتون باز میکنه که حتی بعضی وقتا متوجه میشین چطوری ولی ناخواسته بدون اینکه بفهمیم به رویاتون رسیدین.

•خیلی حرف زدم، ولی خواستم بگم ناامید نشین باشه؟ آدمای مثل همین مادربزرگ بوم وجود دارن که میخوان شمارو زمین بزنن و از شکست شما لذت میبرن ولی باید قوی باشین، سخته کاملا درک میکنم ولی بالاخره یه روز میتونید از همه‌ی اینا بگذرین و به قله برسین.*-*

•این پارت چطور بود؟ دوسش داشتین؟

•با نظرای خوبتون بهم انرژی بدین که هم تو تست پنجشنبه موفق بشم هم شمارو با پارت‌های کیوت کلیلی کنم.♡~♡
•کاور رو خیلی دوست دارم*-*

•دوستون دارم و مرسی که به حرفام گوشی دادین♡

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now