70~♡

207 40 22
                                    

پیش به سوی خوندن پارت جدید....

ووت و کامنت یادتون نره^^♡

دیدین بوک جدید زدم؟:))))
~♡~♡~♡~♡~
شب کریسمس جه‌بوم به خانه‌ی خانواده‌ی کیم دعوت شده بود و این اولین ملاقات رسمی جه‌بوم به عنوان دوست پسر بوم بود، برای انتخاب استایلش زمان زیادی گذاشته بود ولی هنوزم نگران بود، توی ماشین منتظر اومدن بوم بود و به بارش برف بیرون نگاه میکرد.
جه‌بوم با نگرانی خودش رو توی آیینه ماشینش چک کرد، پیراهن سرمه‌ی تنش رو مرتب کرد نگاهش به گوشواره‌هاش افتاد تا خواست درش بیاره در ماشین باز شد و بوم با لبخند وارد ماشین شد دستاش رو جلوی دهنش گرفت و برای گرم کردنش نفسش رو بیرون داد، جه‌بوم نگاهش رو از آیینه گرفت و وقتی برگشت تا بوم رو ببینه لبهای نرمش رو روی گونه‌‌ش احساس کرد و ناخواسته لبخندی رو روی لبهاش اورد. بوم با لبخند بزرگش به صندلی تکیه داد و با ذوق گفت:"چه جذاب شدی."
جه‌بوم با همون لبخند نگاهش رو به آیینه داد و دستش رو بین موهاش برد تا برای بار هزارم مرتبش کنه و گفت:" یه کم نگرانم...."
بوم خودش رو جلو کشید و موهای برهم ریخته‌ی جه‌بوم رو مرتب کرد و گفت:" خانواده‌م دوست دارن...باور کن....این قدر موهات رو نکش..."
نگرانی جه‌بوم حتی از چشم‌هاش هم معلوم بود، بوم دستش رو دو طرف صورت جه‌بوم برد و با کمی فشار لبهای پسر رو غنچه کرد و خندید، بعد چند ثانیه دستای جه‌بوم رو گرفت و گفت:" اینقدر نگران نباش...من دوست دارم ...."
جه‌بوم پشت دست بوم رو بوسید و تا خواست ماشین رو روشن کنه تلفن بوم زنگ خورد نگاه کنجکاوش به گوشی کشیده شد، بوم با دیدن تماس تصویری از نامجون با ذوق تماس رو وصل کرد و هردوشون با دیدن صورت خوابالود نامجون بلند خندیدن.
نامجون خودش رو بین پتو پنهان کرده بود معلوم بود حسابی سردشه، خمیازه‌ی کشید و با صدای گرفته گفت:" سلام صبح بخیر نونا..."
جه‌بوم حرف نامجون رو اصلاح کرد و گفت:" باید بگی شب بخیر..."
نامجون خندش گرفت و سرش رو تکون داد، گوشی رو روی میز گذاشت با همون پتوی دورش روی صندلی نشست و چراغ رو روشن کرد تا بهتر بتونه بوم رو ببینه؛ بوم با دیدن چشمای نامجون که تلاش میکرد تصویر رو واضح ببینه گفت:" عینکتو بزن..."
نامجون به کف دستش روی پیشونیش کوبید و از روی صندلی بلند شد بعد از برداشتن عینکش رو روی لپ‌تاپش دوباده روی صندلی نشست با این تفاوت که الان هیچ پتویی دورش نبود و با هودی جلوی دوربین اومده بود.
جه‌بوم کمی جلوتر رفت و پرسید:" بهت خوش میگذره؟"
نامجون دستاش رو توی جیب هودی گذاشت و گفت:" اره همه چیز خوبه...دیروز با هیونگ رفته بودیم اسکی کم پیش میاد بتونه از کارش مرخصی بگیره توی تعطیلات حسابی به خاله‌م خوش میگذره"
_" لطفا مراقب خودت باش سرما نخوری....از پسرا خبر داری؟"
  نامجون جرعه‌ی آب از بطری توی دستش نوشید و گفت:" دیشب باهاشون حرف میزدم....."
جه‌بوم نگاهی به ساعت انداخت و ماشین رو روشن کرد، نامجون ادامه داد:" جیمین و تهیونگ رو که خونه پیدا نمیکنن که باهاشون حرف بزنم همش میرن برف بازی...یونگی و هوسوکم دیروز رفته بود یه کاخ....خدایا اسمش چی بود؟...."
جه‌بوم در حال رانندگی خیلی رندوم اسم‌ کاخ‌های فرانسه رو نام برد:"ورسای؟قلعه کونسیرژوری؟"
نامجون سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و بعد جند ثانیه سکوت داد زد:" یادم اومد....کاخ اپرا گارنیه....خانم مین ویدیوش رو برام فرستاد نونا هوسوک خودشو شاهزاده کرده بود و همش به یونگی دستور میداد....وای خدا هر وقت قیافه‌ی یونگی یادم میوفته خندم میگیره."
بوم لبخندی گفت:" برام بفرستش...دوست دارم ببینمشون."
_" حتما میفرستم...وای نونا نمیدونی کوکی چقدر کیوت تر شده چندتا کلمه‌ انگلیسی یاد گرفته همش میره به همه میگه...همش به خاطر مایکله اون انداخته تو دهنش....میره میاد به عمه‌ش میگه عشق من(my love )"
جه‌بوم خندیدش گرفت و بین خنده‌ش گفت:" این بچه از الان داره مخ میزنه....ببین بزرگ بشه چی میشه."
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" همین الان با کیوتیش داره مخ میزنه..."
جه‌بوم با دیدن کیک فروشی سر راهشون ماشین رو کنار زد و گفت:" یه چند ثانیه منتظر بمون الان برمیگردم."
با خروج جه‌بوم از ماشین نامجون سریع پرسید:" نونا چرا جه‌بوم هیونگ اینقدر نگران بود؟ اتفاقی افتاده؟"
بوم دستش رو جلوی صورتش گرفت، خندید و گفت:" نه مشکلی پیش نیومده امشب داره میاد خونه‌ی ما."
نامجون با فهیدن موضوع بلند خندید و دستاش رو به هم کوبید و گفت:" واییی خدای من استرس داره؟ من فکر کردم قبلا خانوادت رو دیده..."
بوم هم نامجون رو توی خندیدن همراهی کرد و گفت:" میگه این فرق داره...این چهره‌ی مضطربش برام جدیده..."
  توی چند دقیقه‌ی که جه‌بوم ماشین رو ترک کرده بود نامجون و بوم حسابی با هم حرف زدن و در اخر نامجون با شنیدن صدای سولگی که صداش میکرد گفت:" من باید برم نونا...کریسمس مبارک."
_" کریسمس مبارک نامجونا...خوش بگذرون"
جه‌بوم با دو تا نوشیدنی و جعبه‌ی کیک وارد ماشین شد و گفت:" توی هوای سرد شکلات داغ میچسبه نه؟"
بوم با دیدن نوشیدنی مورد علاقه‌ش سرش رو با ذوق تکون داد و گفت:" ممنون خیلی دلم میخواست."
جه‌بوم با دیدن لبای غنجه شده‌ی بوم نتونست مقاومت کنه و جلو خم شد بوسه‌ی سریعی روی لب بوم گذاشت و گفت:" خواهش میکنم...موافقی قبل رفتن خونتون یه کم بگردیم؟"
بوم در حالی که از نوشیدنیش مینوشید سرش رو تکون داد، جه‌بوم صدای موسیقی رو کمی زیاد کرد و توی خیابونای برفی سئول رانندگی کرد تا کمی با هم باشن و استرس الکی که توی وجودش هست رو از بین ببره، با دیدن ساعت نزدیک هفت کم کم به خونه‌ی خانواده‌ی کیم رسیدن، جه‌بوم دوباره با استرس نگاهی به خودش از شیشه‌ی ماشین انداخت و گفت:" بوم....نگرانم...میخوای تتو‌هام رو مخفی کنم؟"
  بوم سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و در حالی که یقه‌ی لباس جه‌بوم رو مرتب کرد و گفت:" نباید به خاطر این که دیگران ازت خوششون بیاد خودت رو تغییر بدی...باشه؟"
جه‌بوم سرش رو تکون داد و دست بوم رو گرفت و گفت:" امروز صدمین روزمونه...برات یه هدیه گرفتم..."
از توی جیبش جعبه‌ی مخملی صورتی رنگ رو بیرون آورد وقتی بازش کرد چشمای بوم برق زد، گردنبندی به شکل شکوفه‌‌های صورتی رنگ که کاملا جه‌بوم رو یاد بوم مینداخت، از جعبه بیرون اوردش و گفت:" میخوام برات ببندمش."
بوم با هیجان سرش رو تکون داد و چرخید تا جه‌بوم گردنبند رو براش ببنده؛ وقتی جه‌بوم موهاش رو بوسید خودش رو توی بغل پسر انداخت. زنگ خونه رو زد چند ثانیه بعد در باز شد، بوم مثل همیشه با ذوق وارد خونه شد با صدای بلندی حضور خودش رو اعلام کرد با دیدن بوگوم که با خنده‌ی شیطانی به دیوار رو‌به روی در تکیه داده پرسید:" مارو نگاه میکردی؟"
_" اینقدر لفتش دادین نگران شدم اومدم ببین چیکار میکنید."
بوم با کیفش ضربه‌ی ارومی به بازوی بوگوم زد و سریع به طرف پدرش دوید، جه‌بوم خندید و دستش رو روی شونه‌ی بوگوم گذاشت و پشت سر بوم وارد خونه شد.
اقای کیم دخترش رو محکم بغل گرفت و گفت:" چقدر دلم برات تنگ شده بود بوم..."
_" منمممم"
جه‌بوم با لبخند بزرگ به بوم نگاه میکرد که اقای کیم گفت:" جه‌بوما خوش اومدی‌....."
جه‌بوم دستش رو جلو برد تا جواب دست دادن اقای کیم رو بده و با دیدن اومدن خانم گو تعظیم کرد، خانم گو بعد از بغل گرفتن دخترش رو به جه‌بوم گفت:" واااو چقدر تغییر کردی جه‌بوم....حسابی جذاب شدیا..."
جه‌بوم با خجالت خندید و جعبه‌ی کیک رو به دست خانوم گو داد و گفت:" نتونستم براتون هدیه ی بهتر بخرم‌"
خانم گو دستش رو روی بازوی جه‌بوم گذاشت و گفت:" ممنونم خیلی خوبه عزیزم...بوگوم پالتوی جه‌بوم رو آویزون کن."
بوگوم با شوک به مادرش نگاه کرد و گفت:" چرا من؟؟؟"
خانم گو پالتوی بوم رو گرفت و توی دستای بوگوم گذاشت و گفت:" چون من میگم‌"
اقای کیم خنده‌ش گرفت و گفت:" سودام دخترم بیا بشین خودتو اذیت نکن."
سودام سریع وارد پذیرایی شد و گفت:" چشم...اگه کاری داشتین بهم بگین. "
بوم با دیدن سودام با لبخند بغلش گرفت و گفت:" خوشحالم میبینمت."
سودام هم دختر رو متقابل بغل گرفت، بوم تا خواست بشینه با دیدن فرد جدیدی توی راهرو خونشون با شوک به طرف مادرش برگشت، خانم گو با دیدن نگاه بود لبش رو گاز گرفت، بوگوم که کنار مادرش بود لب زد:" بابا مجبور بود بیارتش..."
بوم سرش رو به ناچاری تکون داد و دست جه‌بوم رو گرفت، جلوی مادریزرگش وایسادن با یه تعظیم کوتاه بوم گفت:" کریسمس مبارک مادربزرگ."
  خانم کیم بدون نگاه کردن به بوم سرش رو تکون داد و بدون توجه به ادای احترام جه‌بوم از کنارشون گذشت، جه‌بوم که از اختلاف بوم و مادربزرگش خبر داشت دستش رو پشت کمر بوم برد و گفت:" اشکال نداره عزیزم..."
بوم نفسش رو بیرون داد و با لبخند گفت:" نمیذارم کریسمسم رو خراب کنه."
جه‌بوم کوتاه بوم رو بغل کرد؛ دستش توسط دختر به طبقه‌ی بالا کشیده شد با فهمیدن این که بوم میخواد اتاقش رو نشون بده لبخند بزرگی زد، اتاق بوم از دور هم مشخص میشود، کنده‌کاری های روی در کامل نشون میداد این اتاق متعلق به بومه، بوم با باز کردن در چرخی توی اتاق زد و روی تخت نشست و گفت:" خیلی تغییر کرده نه؟"
جه‌بوم روبه روی یه نقاشی وایساد و گفت:" خیلی خوشگل تر شده."
این اولین باری نبود که جه‌بوم به اتاق بوم میومد ولی از اخرین بار حسابی تغییر کرده، زمانی که بوم سال اخر دییرستانش بود و حسابی برای کار عملی دانشگاه اینده ش کار می‌کرد جه‌بوم وارد اتاق شده بود که حسابی برهم ریخته‌ بود ولی الان به طرز زیبایی همه چیز سر جایی درستی چیده شده بود. بوم با غرور موهاش رو از روی شونه‌ش کنار زد و گفت:" معلومه خوشگل میشه چون من درستش کردم‌"
جه‌بوم خنده‌ش گرفت، موهای نرم بوم رو برهم ریخت و گفت:" هر چیزی که تو درست کنی خوشگل میشه."
بوگوم از طبقه‌ی پایین بلند گفت:" بوم‌بوم بهتره همین الان بیاین پایین."
سودام با دیدن نگاه خیره‌ی مادربزرگ سریع بلند شد و به طرف بوگوم دوید دستش رو گرفت، خانم گو با دیدن رفتن سودام با عصبانیت گفت:" میشه درست رفتار کنید؟"
خانم کیم نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:"من رفتارم عادیه."
خانم گو دستمال رو توی دستش فشار داد و گفت:" میشه امشب کاری به بوم نداشته باشین؟ نمیخوام وقتی با دوست‌پسرش اومده عصبانیش کنید‌"
مادربزرگ در حالی که پرتغالی پوست میکند گفت:" من نوه ی به اسم بوم ندارم."
خانم گو عصبانی شد و در حالی سراغ غذا رفته بود زیرلب گفت:" که نوه‌ی به اسم بوم نداری...اگه گذاشتم از این به بعد پسرت بیاد پیشت..."
با عصبانیت قاشق رو توی سینک کوبید و کاری کرد سودام از ترس بپره.
_"مادر حالتون خوبه؟"
خانم گو سریع لبخند زد و گفت:" خوبم عزیزم...ببخشید اگه ترسوندمت...میشه با بوم میز رو آماده کنید؟"
سودام سرش رو تکون داد، بوم بعد از برداشت لیوان‌ها اونا رو روی میز چید با دیدن جه‌بوم که با پدرش حسابی گرم گرفته لبخندی زد، الان تنها کسی که حس معذب بودن رو توی خونه‌ی خانواده‌ش‌ داشت خودش بود اونم فقط به خاطر نگاه‌های خیره‌ی مادربزرگش. سودام سریع میز رو چید و دستش رو روی بازوی بوم گذاشت اروم گفت:" اونی بقیه‌ش با من....برو بشین."
بوم سرش رو تکون داد و برای کمک به مادرش وارد اشپزخونه شد، خانم گو با دیدن گردنبند بوم با لبخند شیطنت امیز گفت:"برات جدید خریده؟"
بوم با ذوق سرش رو تکون داد و گفت:" امشب صدمین روزمون بود."
خانم گو با تعجب گفت:"یااا باید میرفتین سر قرار...چرا اومدین اینجا؟"
بوم خندید مادرش رو بغل گرفت و گفت:" میخواست که شما رو ببینه."
شام عالی پیش رفت خانم گو حسابی با سودام و جه‌بوم گرم گرفته بود و دیگه اون حس معذبی از بین رفته بود حتی با این که مادربزرگش توی جمعشون بود اون حس خوب بهش قالب بود. بعد شام بوگوم بطری شراب رو باز کرد توی کلس‌های همه‌ اعضای خانواده‌ش ریخت لیوان خودش رو بالا اورد و گفت" به افتخار دوتا کاپلی که امسال توی خونمون داریم."
اقای کیم خندید و سودام با گونه‌های قرمز از شرابش نوشید، مادربزرگ نفس عمیقی کشید و گفت:"برات خوشحالم بوگوم...سودام تو دختر خیلی خوبی برای بوگوم هستی..."
جه‌بوم دست بوم رو از زیر میز گرفت و با نگاهش ازش خواست که ناراحت نباشه، بوم اروم گفت:"برام مهم نیست چی میگه."
خانم گو چشم غره‌ی به خانم کیم رفت و رو به جه‌بوم  و بوم گفت:" برای شما خیلی خوشحالم...جه‌بوم اگه امسال به بوم اعتراف نمیکردی خودم لوت میدادم."
جه‌بوم با خجالت دستش رو پشت گردنش برد و گردنش رو ماساژ داد، بوگوم با حرص گفت:" مامان این دخترت اینقدر خنگه که نگم...جه‌بوم این همه سال دور را دور بهش میگفته که بهش علاقه داره ولی خانوم اصلا توجه نمی‌کرد."
بوم با چشمای گرد گفت:" من خنگم؟ الان لوت میدم...سودام وقتی استوری میذاشتی نمیدونی که چقدر خودشو میکشت که به هر بهانه‌ی باهات حرف بزنه...."
بوگوم با حرص گفت:" یاااا بوم"
خانم گو دستش رو تکون داد در حالی که خنده‌ش رو کنترل میکرد گفت:" بوم بوگوم دعوا نکنید...مهم اینه که الان با همین....مگه نه عزیزم؟"
اقای کیم سرش رو تکون داد، مادربزرگ تا خواست حرفی به جه‌بوم بزنه بوم سریع گفت:"مامان بابا ببخشید ولی مجبوریم مهمونی رو نصفه ول کنیم یه کاری داریم که باید زودتر تمومش کنیم."
بدون توجه با مادربزرگش از صندلی بلند شدن و خانم گو گفت:" خوشحال شدم امروز اینجا دیدمتون...جه‌بوم بیشتر بیا دوست دارم سری بعدی با مادرت ببینمت..."
جه‌بوم سرش رو تکون داد و بوم بعد از بغل کردن بقیه به غیر از مادربزرگش گفت:' کریسمس مبارک..."
هردوشون پالتوشون رو پوشیدن و تا کنار ماشین دست هم رو گرفتن، بوم وقتی سوار ماشین شد گفت:" جه‌بوم بقیه‌ی قرار رو بریم خونه‌ی من؟"
جه‌بوم سرش رو تکون داد و گفت:" حتما یه فیلم جدید اومده بریم خوراکی بخریم بعد بریم خونه‌."
بوم سرش رو تکون داد و با ذوق دستاش رو به هم کوبید. جه‌بوم با کیسه‌ی خوراکی وارد خونه‌ شد، بوم پالتوش رو آویزون کرد و با باز کردن پنجره هوای خونه رو عوض کرد، لپ تاپش رو به تلوزیون وصل کرد و گفت:" خب چی ببینیم؟"
جه‌بوم خوراکی هارو روی میزی جلوی تلوزیون بود گذاشت و روی مبل نشست و گفت:" هر چی دوست داری..."
بوم با گذاشتن فیلم جدیدی که توی نتفلیکس پخش شده بود و اوردن دوتا لیوان برای نوشیدنیشون کنار جه‌بوم نشست از همون اول فیلم شروع کرد به خوردن خوراکی ها، بعد گذشت چهل دقیقه از فیلم جه‌بوم لیوان خودش و بوم رو پر کرد اروم شروع با نوشیدن کردن.
جه‌بوم دومین بطری سوجو رو باز کرد سرش رو چرخوند تا ببینه بوم دوست دارم دوباره بنوشه ولی با دیدن صورت سرخ بوم و چشمای خمار دختر مکث کرد و اروم خندید، ظرفیت بالاش توی این شرایط به کمکش رسید و میتونست چهره‌ی مست و کیوت بوم رو توی ذهنش نگه داره؛ بوم با حس نگاه خیره‌ی جه‌بوم سرش رو چرخوند و با لبخند گفت:" چیه؟"
جه‌بوم موهای بوم رو کنار زد و گفت:" خیلی خوشگلی..."
بوم با حس لب‌های جه‌بوم روی گونش خندید و گفت:" دیگه؟"
جه‌بوم سرش رو توی گردن بوم برد و گفت:" بوی خوبی میدی..."
بوم موهای جه‌بوم رو ناز کرد و گفت:" بوی گیلاس میدم نه؟"
لب جه‌بوم روی گردن بوم نشست و دختر به خودش لرزید، جه‌بوم لبهاش رو از گردن بوم فاصله داد و گفت:"یه بوی خوشمزه و دوست داشتنی...."
بوم سرش رو نزدیک گوش جه‌بوم برد و اروم گفت:" دوست دارم."
جه‌بوم سرش رو بالا اورد و گفت:" منم دوست دارم..."
صدمین روزی که با هم بودن خیلی متفاوت تر از روزای دیگه بود، مثلا اولین روزی که با هم یکی شدن.
~♡~♡~♡~♡~


•این پارت رو کلا به کاپل بوم‌بوم اختصاص دادم....امیدوارم لذت ببرین^^

•فهمیدین که اخرش چی شد نه؟:))))

ووت و کامنت یادتون نره^^♡

به بوک جدید هم سر بزنید به زودی اپش شروع میشه ^^♡

Babysitter Is My Noona💜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora