27~♡

367 69 165
                                    

ووت و کامنت یادتون کیوتیا💜🌸

~♡~♡~

مثل هر روز ساعت شش صبح از خواب بیدار شد و بعد از اماده کردن صبحانه پسرا روی صندلی نشست و لیوان قهوه‌ش رو نوشید و منتظر بیدار شدن پسرا شد، بعد چند دقیقه بالاخره نامجون همراه با کوکی که خوابالود بود از پله ها پایین اومد؛ بوم با دیدن صورت سفید و گونه‌های سرخ کوکی ترسیده از روی صندلی بلند شد و کوکی رو بغل کرد.
_ " کوکی چش شده؟ "
نامجون لیوان آب رو سر کشید و گفت:" جینی میگه احتمالا مریض شده دیشب کلا همش تب میکرد ولی الان خیلی بهتره"
بوم با چشمای گرد دستش رو روی پیشونی بعد کف دست کوکی رو بین انگشتش گرفت و گفت:" یه کم دمای بدنش بالاست... چرا منو بیدار نکرد؟"
جین با لباسای مدرسه پایین اومد و در حالی که کراواتش رو می بست گفت:" نمیخواستم اذیت بشی تا دیروقت درس میخوندی دیگه یاد گرفتم چطوری باید تبشو پایین بیارم "
بوم دستش رو خیس کرد و روی گونه های قرمز کوکی کشید و گفت:" نگران نباش میبرمش دکتر شما با خیال راحت برین مدرسه الان براش فرنی درست میکنم.
نامجون دوباره به طبقه بالا برگشت تا دوقلوها رو بیدار کنه، بوم در حالی که کوکی رو توی بغلش گرفته بود سریع براش فرنی درست کرد کوکی سرش رو روی شونه‌ی بوم گذاشت و دوباره خوابید؛ جین نگاهی به صورت نگران بوم انداخت: " نونا میخوای بمونم خونه کمکت کنم؟"
بوم سرشو به نشونه‌ی نه تکون داد و فرنی اناده رو توی کاسه ریخت و روی مبل نشست و منتظر موند تا فرنی سردتر بشه با دستمال خیس روی گونه و پیشونی کوکی هم میکشید؛
یونگی سریع از پله ها پایین اومد ولی با ندیدن بوم توی اشپزخونه متعجب وسط راه وایستاد جین با دیدن چشمای گرد یونگی خندش و به پشت سر پسر اشاره کرد، یونگی با سرعت برگشت با دیدن بوم که با چهره‌ی نگران داره به کوکی فرنی میده جلو رفت بوسه ی روی گونه ی راستش گذاشت و گفت:"صبح بخیر نونا."
بوم با بوسیده شدن گونه‌ش کلی انرژی مثبت دریافت کرد با لبخند خم شد پیشونی یونگی رو بوسید گفت:" صبح تو هم بخیر پیشی."
یونگی با لبخند خجالتی سرشو روی بازوی بوم گذاشت  به کوکی که توی خواب و بیدار اروم فرنی میخورد نگاه کرد، هوسوک با دیدن بوم و یونگی سریع کنارشون رفت و گونه‌ی دیگه‌ی بوم رو بوسید بعد گفت:" نونا امروز قراره نامه‌های که نوشتیم رو بدیم به کسایی که براشون نوشتیم "
بوم بوسه‌ی نرمی روی موهای هوسوک گذاشت و گفت:" خیلی هیجان دارم هوسوکی "
جین برای هر دو برادر کوچیکش ظرف شیر و غلات رو اماده کرد، یونگی و هوسوک با قدم های سریع وارد اشپزخونه شدن هوسوک با دهن پر با هیجان با جین هیونگش حرف میزد و جین با اینکه خسته بود ولی بازم به حرفای هیجانی هوسوک گوش میداد. نامجون همراه تهیونگ و جیمین از پله ها پایین اومد؛ ته و جیمین برای بوم دست تکون داد و تهیونگ روی صندلیش نشست سرش رو روی میز گذاشت و اروم به نامجون گفت:" نامجون هیونگ خواب دیدم یه خرس منو داره میبره "
جیمین با کمک نامجون روی صندلی نشست و با کنجکاوی به تهیونگ نگاه کرد و گفت:" خرس تورو کجا برد؟"
تهیونگ خمیازه ی کشید و با پشت دستش چشمش رو مالید و گفت:" نمیدونم انگار فکر میکرد من پسرشم میخواست ببره تو خونه ش"
بوم با دیدن اروم شدن بسته شدن چشمای کوکی اروم بلندش کرد و روی مبل گذاشت؛ دورش بالشتک هارو چید و بعد از کشیدن یه پتوی نازک روش وارد اشپزخونه شد تا پیش بقیه صبحانه بخوره، هوای ابری و سکوت خونه یه جورایی انرژی همشون رو یهو تخلیه کرده بود. بعد خوردن صبحانه بوم داشت لباس جیمین رو درست میکرد که زنگ خونه به صدا دراومد؛ هوسوک سریع به طرف در رفت و با صدای بلندی گفت:" سلام هیونگ "
با صدای بلند هوسوک و باز شدن یهویی در کوکی از خواب پرید و اروم گریه کرد سئوجون با شنیدن صدای گریه ی کوکی، هوسوک رو توی بغلش گرفت و گفت:" بریم ببینیم چرا کوکی گریه میکنه؟!"
بوم پسر کوچیکتر رو توی بغلش گرفت اروم پشتش میزد و با صدای اروم توی گوشش لالای میخوند ولی کوکی اروم نشد و بیشتر شروع به گریه کردن کرد؛ جین با نگرانی کنار بوم وایساد و دستشو روی پیشونی کوکی گذاشت و گفت:" نونا تبش بالا رفته."
_" الان بهش تب‌بر میدم."
هوسوک سرشو روی شونه ی سئوجون گذاشت و اروم نزدیک گوشش گفت:" کوکی مریض شده و با صدای من بیدار شد"
بوم اروم کمر کوکی رو ماساژ میداد که با صدای نگران جین و گرمایی ناگهانی کمرش متوجه شد که کوکی همه ی فرنی رو بالا اورده؛ جین سریع دستمال کاغذی وارد و شروع کرد به تمیز کردن گردن بوم و دور دهن کوک و با چشمای بغض دار به برادرش نگاه کرد و با نگرانی گفت:" نونا من مدرسه نمیرم خونه میمونم "
سئوجون هوسوک رو زمین گذاشت و گفت:" جین نگران نباش بوم خودش مراقب کوکی هست باید بریم مدرسه که داره دیر میشه"
هوسوک دست کوچولوی یونگی رو گرفت و اروم نزدیک گوشش گفت:" وقتی نامه رو به نونا بدم حالش خوب میشه؟"
یونگی با ذوق سرشو تکون داد و نامجون کوله پشتیشون و همراه سیوشرت هاشون رو بهشون داد؛ هوسوک و یونگی دست تو دست هم از خونه بیرون رفتن و نامجون دست جیمین و تهوینگ ترسیده رو گرفت و به طرف ماشین برد تا سئوجون بیاد و به طرف مدرسه برن.
جین دوباره موهای نرم کوکی رو نوازش کرد و اروم گفت:" هیونگ زود برمیگرده خونه کوکی...هیونگ نگرانته"
بوم با لبخند ارامش بخشش گفت:" خیلی زود خوب میشه...الان برو مدرسه."
جین دو دل بلند شد بعد از برداشتن کوله ش به طرف ماشین رفت؛ کنار یونگی و هوسوک نشست و منتظر سئوجون شدن تا بیاد؛ بعد از چند ثانیه ی صدای خارج شدن ماشین از حیاط به گوش بوم رسید، کوکی هنوزم سفید بود و بوم رو نگران تر میشود. بعد یک ساعت بوم بالاخره تب کوکی رو پایین اورد؛ ولی با گریه‌ی دوباره ی کوکی سریع بلند شد بعد از برداشت گوشی و کیف پولش از خونه رفت، باغبان با دیدن چهره ی نگران بوم جلو اومد و پرسید:" بوم شی چیزی شده ؟!"
بوم کوکی رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت:" دارم کوکی رو میبرم دکتر امروز یه کم حالش بد بود "
آقای سو سرشو تکون داد در رو برای بوم باز کرد، با رسیدن تاکسی اقای‌ سو به بوم کمک کرد تا توی ماشین بشینه و تاکسی به نزدیکترین بیمارستان حرکت کرد بوم بعد چند دقیقه از ماشین پیاده شد و دوباره چشمای کوکی بسته شد و به خواب رفت؛ بعد از پر کردن فرم روی صندلی انتظار نشست با انگشتش روی موهای کوکی حرکت میکرد. با نشستن یه دختر کوچولو کنارش سرش رو بالا اورد دختربچه با دیدن بوم لبخند بزرگی زد و گفت:" سلام اونی "
بوم متعجب پلک رد ولی بعد چند ثانیه با لبخند گفت:"سلام "
دختر که لباسای بیمارستان تنش بود با هیجان جلوتر اومد و گفت:" شما خیلی خوشگلین اونی حتی نینی هم مثل شما خوشگله"
بوم موهای قهوه ی دختر رو ناز کرد و گفت:" تو هم خیلی خوشگلی پرنسس"
دختر با هیجان پرسید:" من پرنسسم؟ "
بوم سرشو تکون داد و گفت:" معلومه عزیزم یه پرنسس خوشگل"
دختربچه با لبخند گفت:" من ایسول هستم و دوست دارم مثل راپونزل باشم "
بوم با هیجان گفت:" من بوم هستم پرنسس ایسول"
ایسول لپای سرخش رو با دستش گرفت و بعد چند ثانیه یکی از انگشت هاش رو بین مشت کوکی برد و اروم گفت:" میشه ایشون بیان و منو از اینجا نجات بدن؟"
بوم خندید و یک بار دیگه موهای ایسول رو پشت گوشش داد، کوک با شنیدن صدای خنده چشمش رو باز کرد و با اخم اروم بوم رو صدا کرد:" نونا"
بوم به کوکی نگاه کرد و با هیجان گفت:" کوکی ایسول رو ببین، شبیه راپونزل نیست؟"
ایسول با هیجان برای کوکی دست تکون داد؛ ولی کوک با همون اخمی که روی پیشونیش بود سرش رو چرخوند و دوباره خوابید.
ایسول لبخندش اروم محو شد و گفت:" منو دوست نداره؟"
بوم با دیدن چشمای ناراحت ایسول سریع گفت:" نه  کوکی الان یه کوچولو مریض شده و خسته‌س بعدا دوباره همو میبینید دوست میشین ناراحت نشو."
_ "خانم کیم بوم؟"
بوم با دیدن پرستار بلند شد و بعد از خداحافظی با ایسول وارد دفتر دکتر شد بوم روی صندلی نشست و اروم گونه ی کوکی رو ناز کرد و گفت:" کوکی بیدار میشی؟"
دکتر با دیدن چشمای پسر که بعد از حرف بوم بیدار شد لبخندی زد و با مهربونی گفت:" سلام کوچولو"
کوکی روی پاهای بوم نشست ولی دست بوم رو محکم گرفته بود؛ انگار میخواست ثابت کنه که بوم فقط برای اونه، با اخم به دکتر نگاه کرد بوم گفت:" اقای شین کوکی یه کوچولو خجالتیه"
دکتر شین خندید و کوکی با همون اخم گفت:" نه"
دکتر شین ابنباتی از توی کشوش بیرون اورد و گفت:" بیا با هم دوست باشیم کوکی تا بتونم معاینه رو انجام بدم"
کوکی هنوزم با اخم به دکتر خیره شده بود؛ انگار که بزرگترین تهدید زندگیش رو جلوی چشمش میدید ولی اون ابنبات رنگی توی دست دکتر نظرش رو جلب کرد و اب دهنش رو راه انداخت.
~♡~♡~♡~♡~
زنگ تفریح اول به صدا دراومد و همه ی دانش اموزا با هیجان از کلاس بیرون رفتن؛ نامجون بی حوصله دفترش رو توی کیفش گذاشت که متوجه‌ی کتونی دخترونه‌ی جلوی میزش شد سرش رو بالا اورد و با دیدن میچا لبخندی زد و بلند شد:" سلام میچا "
میچا با لبخند موهاش رو پشت گوشش زد و گفت:" سلام ...میخواستم اینو بهت برگردونم "
نامجون سیوشرتش رو از دست میچا گرفت و روی میزش گذاشت اروم پرسید:" ممنون...الان بهتری؟"
میچا با خجالت سرش رو تکون داد، نامجون لبخندی زد گفت:" هر چیزی که نیاز داشتی رو بهم بگو"
میچا سرش رو تکون داد و گفت:" باشه ... "
نامجون لبخندی زد و میچا لپاش گل انداخت؛ جکسون و وونگ‌جو جلوی در منتظر نامجون بودن که میچا خجالت زده گفت:" ببخشید اگه وقتتو گرفتم..."
میچا برگشت و روی صندلیش نشست نامجون جلوی در ایستاد و به میچا که تنها نشسته بود نگاهی انداخت گفت:" جکسون..بگم باهامون بیاد؟ "
جکسون نگاهی به میچا انداخت و گفت:" خب..اگه بیاد مینا تنها نمیمونه "
وونگ‌جو تکیه ش رو از در گرفت و گفت:" خب بهش بگیم خواست میاد پیشمون "
نامجون پیش میچا برگشت و با لبخند پرسید:" میچا میخوای بیایی زنگای تفریح رو با ما بگذرونی؟"
میچا با تعجب پلک زد و در اخر گفت:" نمیخوام معذبتون کنم."
نامجون لبخند مهربونی زد گفت:" خوشحال میشیم اگه خواستی بیا پیشمون "
پیش جکسون برگشت که میچا سریع بلند شد و خودش به نامجون رسوند گفت:" میخوام بیام "
نامجون همراه دوست جدیدشون به طرف سالن غذا خوری رفتن؛ میچا با دیدن دو قلوها که خیلی با هیجان غذا میخوردن لبخند زد. مینا سریع دستشو دراز کرد و گفت:" سلام من مینام از اشناییت خوش بختم "
میچا دست مینا رو گرفتم و اروم گفت:" منم همینطور اسمم میچاست."
همه چیز اروم بود و داشتن همراه غذا خوردن حرف میزدن که با صدای بلندی همه ی صداها قطع شد:" هی کیم"
همه توی مدرسه میدونستن که وقتی سورین با این لحن نامجون رو صدا میزنه صددرصد یه دردسر جدیدی توی راه بود سورین از همون اول سال با نامجون مشکل داشت و راهی غیر از دعوا نمیتونست این عصبانیتش رو کم کنه؛ سورین کنار میز نامجون ایستاد و با پوزخند گفت:"میگم عضو جدید خانوادتون زیادی جوون نیست؟!"
نامجون و جین با اخم به سورین نگاه کردن و منتظر ادامه‌ی حرفش شدن؛ سورین پوزخندی زد و ادامه داد:" فکر نمیکردم پدربزرگت به دخترای جوون علاقه داشته باشه"
نامجون با عصبانیت بلند شد دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:"منظورت چیه؟"
سورین با پوزخند به نوچه‌هاش نگاهی انداخت و گفت:" منظورم اینه که اون دختره حتما سرویس خوبی به پدربزرگت داده که داره پیشتون زندگی میکنه..."

~♡~♡~♡~
•سلام صبح شنبه‌تون بخیررر^-^

•همون طور که قول داده بودم پارت طولانی براتون آپ کردم و اگه خیلی هیجان داشتین برای پارت بعدی تو کامنتا بگین میخواین هفته‌ای سه پارت آپ کنم یا همین دو روز در هفته خوبه؟

•موافقین یونگی خیلی شیرینه؟ البته همشون شیرین هستن ولی یونگی خیلی فراتره...

•عاشقان مینا و میچا دستا بالا ببینمتون، خیلی عشقم این دوتا😍

•و سر حرف سورین....خانوما نفس عمیق بکشین....میدونم میخواین بکشنیش ...ولی از زندگی سورین اطلاعاتی ندارین....بیخیال راحت باشین فوش بدین😂💔

•ممنون بابت کامنتای خوبتون💜🌸

Babysitter Is My Noona💜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora