55~♡

257 52 85
                                    

سلام سلامممم.
روزتون چطور بود؟
پارت کیوت رو برای الان گذاشتم خستگیتون‌ در بره^-^
~~~~~~♡~~~~~~

نامجون بعد از پوشیدن لباس‌ ورزشیش‌ همراه یه توپ بسکتبال وارد سالن ورزش مدرسه شد با دیدن جکسون و وونگ‌جو که درجا میزدن جلو رفت و گفت:" قبل شروع کلاس یه دور بازی کنیم؟"


جکسون سرش رو تکون داد و گفت:" من و وونگ‌‌جو توی یه تیمیم‌، این بار تنها بازی کن"


نامجون سرش رو تکون داد و خواست عقب بره که با دیدن سورین که روی صندلی نشسته زیر چشمی بهشون نگاه می‌کرد با تردید جلو رفت و گفت:" میخوای بیایی تو تیم من؟"


سورین سرش رو بالا آورد با تعجب پلک زد، انتظارش رو نداشت که نامجون به این زودی باهاش حرف بزنه ولی از یه طرف دوست داشت سریع باهاش دوست بشه این خلاء تنها بودن رو از بین ببره سرش رو تکون داد از روی صندلی بلند شد نامجون با لبخند بهش نگاه کرد و در حالی که کنار جکسون برمیگشت گفت:" هم تیمی‌ جدیدمو آوردم...سمت چپ ما، سمت راست شما..."


دوونگ‌‌جو توپ رو توی دستش چرخوند و گفت:" آماده‌‌ی یه شکست باش کیم نامجون انتقام اون پیتزایی که اجازه نداشتم بخورم رو ازت میگیرم."


جکسون موهاش رو از صورتش کنار زد و گفت:" بیاین شرط ببندیم هر کی باخت برای ما بعد مدرسه بستنی بخره...یعنی کل گروه که دوقلوها هم جزومون حساب میشه"


نامجون سرش رو تکون داد و به سورین نگاه کرد و گفت:" اماده‌ای پسر؟"


سورین سرش رو تکون داد هر دو توی جای مخصوصشون وایسادن وونگ‌‌جو توپ رو به دست جکسون داد بازی شروع شد هر چهار نفرشون با جدیت بازی میکردن؛ میخواستن که خودشون رو به هم ثابت کنن، یه رقابت سالم و دوستانه‌ای بینشون بود و سورین برای اولین بار همچین حسی رو تجربه کرده بود؛ سورین با تمام توان بازی می‌کرد و دوست داشت خودش رو یه جورایی به پسر کناریش ثابت کنه یه کوچولو بتونه باهاشون دوست بشه البته امیدوار بود که توی گروهشون راهش بدن. اون برای یه پسر دوازده ساله زیادی تنها بود و مقصرش خودش بود حواص پرتی که داشت به جای این که توپ رو توی تور جکسون پرت کنه داخل تور خودشون انداخت وقتی جکسون و وونگ‌جو با صدای بلندی فریاد خوشحالی زدن با ناباوری به نامجون نگاه کرد و منتظر یه اخم یا حتی یه ناسزا از طرف پسر بود ولی با دیدن خنده‌ی نامجون با صدای بلندی می‌خنده لبخند خجالتی زد و دستش رو پشت گردنش برد، جکسون خیلی خوشحال جلو اومد و دستش رو دور گردن سورین حلقه کرد و گفت:" تو باختییی..."


سورین سرش رو تکون داد و گفت:" امروز براتون بستنی میخرم"


جکسون روی زمین دراز کشید و گفت:" وای خسته شدم الان آقای پارک میاد و جدمون‌ رو جلو چشممون میاره"


سورین بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و صدای بلند نگران میچا از انتهایی سالن به گوش پسرا رسید:" پسراااا برنامه ی امتحان آخر سالمون رو دادننننن فقط یه هفته وقت داریم براشون آماده بشیییمممم."

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now