73~♡

279 51 42
                                    

بعد از کلی وقفه‌ی طولانی تو اپلود این پارت اومدم، امروز میشه یک ماه که رفتم سر کار و هنوزم نتونستم کامل با کار فیکس بشم😂😅
عذرخواهی بابت اپ نکردن فکر کنم دیگه تاثیر نداره، نه؟
ولی خب بازم ببخشید....ولی عوضش با یه پارت طولانی پیشتون اومدم*-*♡

بریم برای خوندن پارت جدید بیبیا‌ ووت و کامنت یادتون نره عشقا*-*♡

~~~~~~

نامجون با حس بویی خوشمزه‌ی چشماش رو باز کرد و چند ثانیه بی‌هیچ حرفی روی تختش نشست تا کامل لود بشه و بالاخره متوجه شد که دو روز به کره رسیدن هنوزم خسته بود و دلش میخواست بخوابه و این بوی خوشمزه هم حتما دست‌پخت آجوماس، با همون موهای سیخ و پاچه‌ی شلواری تا زانوش بالا رفته از پله ها پایین رفت ولی با دیدن فرد آشنایی توی پذیرایی با شوک سرجاش خشک شد و خواب از سرش پرید.
بوم با دیدن نامجون که حسابی شوکه شده خندش گرفت از روی مبل بلند شد دستش رو برای بغل گرفتن نامجون باز کرد و پسر بدون از دست دادن ثانیه‌ی خودش رو توی بغل بود انداخت حلقه‌ی دستش دور گردن نوناش رو محکمتر کرد بعد مدت‌ها کسی رو اینقدر محکم بغل میگرفت انگار میترسید از دستش بده، بوم با خنده موهای نامجون رو نوازش کرد و گفت:" دلم برات تنگ شده بود نامجونی....بزرگ شدی"
نامجون با لبخند بزرگ از بغل بوم بیرون اومد به بوم نگاه کرد و بعد چند ثانیه گفت:" من بیشتر دلم برات تنگ شده بود نونا.....وااااو مثل همیشه خوشگلی نونا."
بوم با دستش موهای نامجون رو مرتب کرد و و در آخر اروم لپ پسر رو کشید نامجون با ذوق به حرکات بوم نگاه میکرد که هارابوجی با خنده گفت:" برای اولین باره میبینم نامجون به غیر از من برای کسی اینطوری ذوق میکنه."
نامجون با خجالت دستش رو پشت گردنش برد آروم خندید و بعد با یاداروی دیروز سریع گفت:" من میرم پسرا رو بیدار کنم....یونگی دیروز از شدت دلتنگی داشت گریه میکرد نونا."
بوم روی مبل نشست و به نامجون که پله ها رو دوتا یکی بالا میرفت نگاه کرد، هارابوجی عینک مطالعه ش رو زد و با برداشتن روزنامه گفت:" خوشحالم چون تغییر کردن...یکی از دلایل تغییرشون تو بودی بوم....ممنونم..."
بوم نگاهش رو از پله ها گرفت و با دیدن لبخند هارابوجی موقع مطالعه لبخند بزرگ تری روی لب‌هاش اومد با قرار گرفتن فنجان چایی جلوش با مهربونی از آجوما تشکر کرد، بوی دمنوش بابونه زیر بینیش پیچید در کمال تعجب امتحانش کرد زیاد از دمنوش خوشش نمیومد ولی الان بدون هیچ حرفی اون رو نوشید.
نامجون با هیجان وارد اتاق دوقلوها شد و خودش رو روی تخت هوسوک انداخت و با صدای بلندی گفت:" هوسوک....یونگی....پاشین نونا اومده...یاااا یونگی نونا اومدههه."
یونگی با شنیدن صدا‌ی نامجون هیونگش از خواب بیدار شد و در حالی که چشماش رو میمالید گفت:" نونا کی اومده؟.....هیونگ الکی میگی...."
یونگی با بغض پتو رو روی خودش کشید و نامجون با تعجب گفت:" هی اگه فکر میکنی اشتباه میکنم چرا خودت نمیری پایین؟"
هوسوک بعد از یه خمیازه طولانی بدون برادرش از اتاق بیرون رفت، یونگی سرش رو از زیر پتو بیرون اورد و گفت:" واقعنی نونا اومده؟"
نامجون کنارش نشست و با مهربونی موهای سیاه پسر رو نوازش کرد و گفت:" مگه من بهت دروغ گفتم که باور نمیکنی؟"
یونگی بینیش رو بالا کشید پتو رو بیشتر دورش حلقه کرد و گفت:" اخه قرار بود دیروز بیاد....نیومد ..."
نامجون پتو رو کنار زد و گفت:" کیوتی بلند شو خودت برو ببین نونا اومده یا نه."
یونگی با لبای اویزون از تخت پایین اومد و مستقیم از پله ها پایین رفت، انتظار یه سالن خالی مثل دیروز رو داشت ولی با دیدن هوسوک توی بغل نونا با تعجب روی پله ها نشست و دستش رو روی دهنش گذاشت انگار نادر ترین اتفاق دنیا رو دیده باشه؛ بوم بعد از بوسیدن صورت هوسوک و محکم بغل کردنش سرش رو بالا اورد و با دیدن یونگی که روی پله ها نشسته و چشماش هر لحظه امکان باریدن داره سریع گفت:" یونگی....بیا پیشم...."
هوسوک از بغل بوم پایین اومد و یونگی سریع خودش رو توی بغل بوم پرت کرد و ثانیه ی بعد اشک هاش یکی پس از دیگری از صورتش پایین میومدن و با صدای لرزون گفت:" نوناا.....من فکر کردم نمیایی....فکر کردم دوستم نداری.... دیروز خیلی ترسیدن نونا."
بوم موهای یونگی رو بوسید و دستش رو پشت کمر لرزون یونگی گذاشت و گفت:" کوچولوی من...نونا پیشت میمونه.....ببخشید دیروز نیومدم..."
هوسوک سرش رو به بازوی بوم تکیه داد و چشماش رو بست و گفت:"دلم برای خونه تنگ شده بود نونا..."
یونگی سرش رو توی گردن بوم مخفی کرد و با صدای خفه ای گفت:" خوش گذشتا ولی....میخواستم با تو برف بازی کنم نونا...."
بوم با شنیدن قدم های سریعی از طبقه‌ی بالا فهمید که کوچولوها هم بیدار شدن با صدای آروم از یونگی پرسید:"یونگی ....میذاری جیمین و تهیونگ بغلم کنن؟"
یونگی سرش رو به نشونه ی نه تکون داد ولی با شنیدن صدای تهیونگ که با ذوق بوم رو صدا میکرد مجبور شد از نونای دوست داشتینش جدا بشه، جیمین خودش رو محکم توی بغل بوم انداخت و پاهاش رو روی شکم بوم گذاشت گفت:" نونااااا"
بوم با یه دست شکمش رو گرفت و با دست دیگه ش کمر جیمین رو محکم گرفت تا پسر روی زمین نیوفته، تهیونگ اول به یونتان سر زد و بعد از این که جیمین که حسابی رفع دلتنگی کرد نوبت تهیونگ رسید؛ ته ته لپش رو به لپ بوم چسبوند و با صدای کیوتش گفت:" نوناااا چقدر لپت نرم شدهههه."
بوم با خنده گونه ی تهیونگ رو بوسید و پرسید:" مسافرت خوش گذشت جیمینی؟"
جیمین از پشت روی کمر بوم اومد و لباهاش رو آویزون کرد و با لحن کیوتش گفت:" کلی بازی کردیم نونا....اونجا پر برف بود حتی بیشتر از اینجا....میتونستی توش شنا کنی...."
تهیونگ با لبخند بزرگ سرش رو تکون داد تا خواست ادامه‌ی حرف جیمین رو تکمیل کنه، یهویی صدای جیغ کوکی از طبقه بالا بلند شد و تهیونگ نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:" هیولا الان میاد...نونا بوس منو بده برم کوکی نمیذاره بهم بوس بدی."
بوم هر دو لپ تهیونگ و جیمین رو بوسید و دو پسر مستقیم وارد سالن غذاخوری شدن و با دیدن میز پر خوراکی با ذوق پشت صندلی هاشون نشستن و منتظر بقیه موندن، آجوما با دیدن چشمای براق دوقلوها براشون یه لیوان شیرکاکائو ریخت و گفت:" بخورین....بوم خودش درست کرده..."
دوقلوها با ذوق لیوان‌ها رو گرفتن و سریع نوشیدنی گرم و شیرین رو سر کشیدن از خوشمزگیش چشماشون رو بستن؛ کوکی پاهاش رو به شکم جین میکوبید تا زودتر اون رو به طرف بوم ببره و جین بیچاره از درد چشماش رو بسته بود و قدم‌هاش رو سریع‌تر برمیداشت؛ کوکی چند پله اخر رو خودش اومد و با قدم های سریع به طرف بوم دوید؛ بوم با دیدن کوکی توی لباس خواب سرهمی سفیدش چشماش برق زد و گفت:" کوکییی"
بوم دستش رو باز کرد و کوکی سریعتر از قبل خودش رو توی بغل بوم انداخت و دستش رو محکم دور گردن بوم حلقه کرد و با جیغ گفت:" برای خودمی نونا.....دیگه نمیذارم بری."
جین از پشت مبل بوم رو بغل گرفت و با صدای شادی گفت:" خوشحالم که میبینمت نونا...."
بوم موهای جین رو نوازش کرد و گفت:" منم همینطور جین...."
کوکی دستش رو دو طرف صورت بوم گذاشت و بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن به صورت بوم گونه و پیشونی دختر رو بوسید و کاری کرد دختر با صدای بلندی بخنده، جین بعد از بغل گرفتن هارابوجی مثل بقیه پسرا به طرف سالن غذاخوری رفت.
نامجون پشت سر جین وارد سالن شد و با حس دوباره اون بوی خوشمزه چشماش رو بست و روی صندلی نشست، اجوما با خنده گفت:" همه رو بوم براتون پخته....بشینید اگه میخواین شروع کنین تا اقای کیم و بوم بیان."
پسرا با خوشحالی سرشون رو تکون دادن و شروع کردن به آماده کردن ساندویچ‌های که همیشه میخوردن.
بوم صورت کوکی رو توی دستش گرفت و با خنده گفت:" کیوتک منو تموم کردی....حالااا نوبت منههه"
صدای خنده ی کوکی بلند شد و هارابوجی با لبخند از روی مبل بلند شد و بعد از دراوردن عینکش رو به دختر گفت:" بیاین صبحانه بخوریم."
یونگی با شنیدن صدای خنده‌ی کوکی از روی صندلی بلند شد و از پشت دیوار به بوم و کوکی که هنوز میخندیدن نگاه کرد از که با حس دست هارابوجی روی شونه‌ش از جا پرید و نگاهش رو به پدربزرگش داد، اقای کیم با لبخند موهای یونگی رو از چشماش کنار زد و گفت:" بیا یونگی....بریم صبحانه بخوریم."
بوم بلند شد کوکی رو توی بغلش گرفت و به طرف بقیه رفتن تا زودتر صبحانه‌ی خوشمزشون رو بخورن؛ کوکی بعد از خوردن اولین تیکه‌ی پنکیک شروع کرد به صحبت درباره‌ی تمام اتفاقاتی که توی لندن براش افتاده بود، تلاش کرد اون کلماتی که یاد گرفته بود رو برای بوم تکرار کنه ولی همش با فراموش کردن قسمتی از کلمه باعث خنده همه میشود.
یونگی با عصبانیت تیکه نونی رو توی دهنش گذاشت و محکم جویید تا شاید این حس عصبانیت از وجودش بره، نامجون با دیدن نگاه عصبی یونگی با مهربونی تیکه‌ی از توت فرنگی رو توی ظرف پسر گذاشت و گفت:" یونگ نونا دوست داره اینقدر عصبی نباش."
یونگی چشماش رو بست و بعد از چند ثانیه گفت:" کوکی نمیذاره با نونا وقت بگذرونم.....میخوام بهش داستانمو نشون بدم."
نامجون "میدونم..." ارومی گفت و لیوان هات‌چاکلت یونگی رو پر کرد تلاش کرد حواص پسر رو از کوکی دور کنه؛ پسر کوچولو با حرص نفسش رو بیرون داد و جرعه ای از شیر کاکائو رو نوشید با حس طعم خوشمزه‌ش لبخندی زد و به کل ناراحتی چند ثانیه پیش رو فراموش کرد؛ بوم نگاهی به میز انداخت و سعی کرد با حالت تهوعی که خیلی ناگهانی سراغش اومد مقابله کنه و به کوکی لقمه‌های کوچیک بده.
چند دقیقه از شروع صبحانه میگذشت و این تایم با صحبت های کیوت کوکی درباره‌ی ادم برفی که با مایکل درسته کرده بودن میگذشت که اجوما با دیدن این که بوم هیچی از صبحانه نمیخوره بی‌هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد وارد اشپزخونه شد و بعد از چند دقیقه با ظرف کوچیکی به سالن غذاخوری برگشت و اون رو جلوی بوم گذاشت، بوم با تعجب به فرنی نگاه کرد و با لبخند به آجوما نگاه کرد و گفت:" ممنون اجوما"
کوکی با دیدن فرنی با تعجب پرسید:" نونا این چیه؟"
بوم کمی از فرنی رو توی قاشق ریخت و جلوی دهن کوکی گرفت و گفت:" فرنی....میخوای بخوری؟"
کوکی سریع سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و ادامه‌ی پنکیکش رو خورد جیمین و تهیونگ با تعجب به کاسه‌ی فرنی نگاه کردن که تهیونگ آروم از جین پرسید:"نونا مریض شده؟"
جین نگاهی به چهره‌ی بوم انداخت کمی رنگ پریده بود ولی نمیتونست تشخصی بده که مریض شده یا به خاطر میکاپه، یونگی اخرین تست کره و مرباش رو خورد و با خوشحالی گفت:" نونااا من و هوسوک فهمیدیم میخوایم چیکاره بشیم."
بوم با شنیدن این حرف با هیجان دست کوتاهی زد و گفت:" واقعااا؟؟ دوست دارین چیکاره بشین؟"
هوسوک صداش رو صاف کرد و یه چنگال رو به عنوان تفنگ توی دستش گرفت گفت:" خانم نونا من کارگاه جانگ هوسوک هستم....کمکی از دستم برمیاد؟"
بوم با فهمیدن شغل هوسوک با ذوق گفت :" واقعا میخوای کارگاه پلیس بشی....وایییی باور نمیشههه هوسوک این عالیهههه"
هوسوک با ذوق خندید و دستشو روی لپ یونگی گذاشت و گفت:" یونگی هم قراره به پلیسا کمک کنه...."
یونگی موهاش رو با حرکت دراماتیکی کنار زد و گفت:" من قراره وکیل بشم نونا...خیلی بهم میاد نه؟"
بوم با ذوق سرشو تکون داد و یونگی دستشو روی صورتش گذاشت تا خجالتش معلوم نباشه و این کارش همه ی اعضا خانواده رو ذوق زده کرد حتی کوکی که با زور اخرین تیکه توت‌فرنگی رو توی دهنش جا میداد؛ هارابوجی با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت:" پس باید حسابی تلاش کنید براش...."
با شنیدن صدای در اجوما میخواست بلند بشه که بوم سریع گفت:" من انجامش میدم اجوما..شما ادامه بدین..."
بوم وقتی در رو باز کرد با دیدن سئوجون با چندتا پرونده توی دستش با خنده گفت:"بالاخره دیدمت اقای معاون کم پیدایی...."
سئوجون با شنیدن صدای اشنایی سرش رو بالا اورد و با دیدن صورت خندون بوم لبخندی روی لبهاش اومد و گفت:" هی بوم..دلم برات تنگ شده بود دختر..."
بوم بغل دوستانه ای رو به سئوجون داد و گفت:" شغل جدید چطوره؟ دامی کجاست شنیدن شغلشوعوض کرده"
سئوجون نفس عمیقی کشید و به پرونده‌های توی دستش اشاره کرد و گفت:" میدونی باید به شغل جدید عادت کنم... دامی قبل عروسی شغل جدیدشو پیدا کرد..... ولی بوم چرا حس میکنم تو تغییر کردی؟"
بوم دستش رو روی صورتش گذاشت و با تعجب گفت:" مطمئنی؟ بدون میکاپمو که زیاد دیدی الانم میکاپ ندارم..."
سئوجون با دقت به صورت بوم نگاه کرد و گفت:" نمیدونم خیلی تغییر کردی......ببخشید من باید برم پیش اقای کیم...اینارو باید باهاش اوکی کنم."
بوم سرش رو تکون داد و بعد از بستن در پشت سر سئوجون وارد سالن شد و تهیونگ با دیدن هیونگ مورد علاقه ش با ذوق گفت:" هیونگگگ دلم برات تنگ شده بوددد."
سئوجون موهای تهیونگ رو برهم ریخت" خوش گذشت؟"
تهیونگ با ذوق سرش رو تکون داد و گفت:" هیونگ یه ادم برفی بزرگی ساختیم اینقدری بود....ببین اینقدری خیلی بزرگ بود."
تا جایی که دستش جا داشت بازشون کرد تا اندازه‌ی تقریبی ادم برفی رو به هیونگش نشون بده؛ اقای کیم از روی صندلی بلند شد و گفت:" بریم اتاق کارم سئوجون...اونجا کار رو انجام میدیم....بوم از خودت پذیرایی کن دخترم."
سئوجون سرش رو تکون داد و بوم بعد از نشون دادن یه فایتینگ بزرگ پیش پسرا برگشت و با ذوق دستشو به هم زد و گفت:" خب بعد از جمع کردن میز بریم ببینیم چه بازی میتونیم بکنیم...چه بازی دوست دارین؟"
پسرای کوچیکتر با هیجان جیغ زدن و هر کدومشون نظرای مختلفی برای بازی میدادن، بعد از جمع کردن ظرفا بوم اخرین بشقاب رو توی ماشین ظرف‌شویی گذاشت و تا خواست از آشپزخونه بیرون بره آجوما با لبخند پرسید:" همه چیز خوب میگذره؟ سختت نیست؟"
بوم اولش با تعجب به حرفای آجوما فکر کرد و بعد چند ثانیه با فهمیدن موضوع لبش رو گاز گرفت و گفت:" از کجا فهمیدین؟...."
اجوما با لبخند لیوان اب پرتغال رو به دست بوم داد و گفت:" نگران نباش دخترم....تو از پسش برمیایی...اول سخته"
بوم هنوزم با تعجب به آجوما خیره شده بود که زن با خنده گفت:" اونقدر زن باردار دیدم که میتونیم با حرکات ساده تشخیص بدم...مثل وقتی که جیمین خودشو پرت کرد بغلت دستتو گذاشتی رو شکمت تا ازش محافظت‌ کنی."
بوم روی صندلی نشست و جرعه‌ی از اب پرتغال رو نوشید و گفت:" نمیخواستم پسرا چیزی بفهمن...میترسم از واکنششون."
آجوما با دستمال میز رو تمیز کرد و گفت:" بهت حق میدم که بترسی از واکنششون اونا خیلی دوست دارن...ولی باید بهشون بگی...سعی کن این دوران غذاهای خوب و مقوی زیاد بخوری و استرس کمتری داشته باشی."
بوم با لبخند لیوان رو شست و بعد از تشکر از آشپزخونه بیرون رفت تا با پسرا بازی کنه ولی با دیدن وسط پذیرایی که پر از کادوهای مختلفه شوکه شد، پسرا با ذوق دور بوم وایسادن و گفتن:" نونااا کادوی کریسمست رو اوردیم."
بوم دستشو روی دهنش گذاشت و با تعجب به تعداد زیاد کادوها نگاه کرد، یونگی با هیجان گفت:" نونا بیا بازشون کن ببین دوسشون داری..."
بوم با بغض سرشو تکون داد روی زمین روبه‌روی کادوهاش نشست نامجون و جین با تعجب به صورت بغض دار بوم نگاه کردن و بعد از رد و بدل نگاهای معناداری که فقط خودشون معنیش رو میتونستن بفهمن کنار بوم روی زمین نشستن؛ نامجون سریع گوشیش رو بیرون اورد و به بوگوم هیونگ پیام فرستاد و پرسید:" سلام هیونگ...یه سوال نونا الان با جه‌بوم هیونگ حرف زد که یهویی اینقدر ناراحت شد؟"
بوگوم که در حال استراحت توی خونه‌ش بود با دیدن پیام نامجون سرش رو بالا اورد و به جه‌بوم که توی اشپزخونه‌ش در حال درست کردن قهوه بود نگاه کرد و با شک و تردید پرسید:" الان با بوم حرف زدی؟"
جه‌بوم با شنیدن این سوال ناگهانی با تعجب سرش رو چرخوند و گفت:" نه....سه روزه جواب پیاما و زنگامو نمی‌ده..."
بوگوم سریع برای نامجون نوشت:" میگه سه روزه حرف نمیزنن...ببین میتونی تشخیص بدی چرا اینقدر یهویی ناراحت شد؟"
نامجون با دیدن جواب هیونگ سریع به جین نشونش داد و زیر لب گفت:" این اصلا خوب نیست...مگه نه؟"
جین سرش رو تکون داد و بوم اولین کادو رو جلوش گذاشت و با لبخند ولی چشمای اشکی بازش کرد، نامجون دوباره پیام نوشت:" شاید به خاطر همینه الان بغض کرده و امکان داره گریه کنه....چیکار کنیم؟"
بوگوم با دیدن کلمه‌ی بغض و گریه ناگهانی با صدای بلند گفت:" یاااا ایم جه‌بوم بهتره همین امشب با بوم بری بیرون...فهمیدی؟؟"
جه‌بوم‌ باشنیدن صدای داد بوگوم با ترس پرید و اب جوش روی دستش ریخت و صدای بلندی داد کشید و دستش رو فوت کرد، بوگوم با ترس از روی مبل بلند شد و گفت:" چیکار کردی؟؟؟"
جه بوم با حرص دندوناش رو به هم فشار داد و گفت:" اگه صداتو کنترل میکردی الان اینطور نمیشودم لعنتیی.....میسوزه....یاا پماد سوختگی داری؟"
بوگوم دوباره روی مبل نشست و گفت:"از توی کابینت بردار."
جه بوم با دیدن این بی تفاوتی دوستش عصبی شد و بالشت روی مبل رو برداشت و به طرف بوگوم پرت کرد و با صدای بلندی گفت:" همین الان میایی تا اون پماد لعنتی رو بهم بدی داره میسوزه"
بوگوم نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:" لعنتی خودت اینکارو کردی خودتم بردار دیگه."
جه‌بوم با چشمای گرد به رفتار متفاوت بوگوم خیره شد و گفت:" میشه بگی چه مرگته؟ از وقتی برگشتم همینطوری داری بهم میپری و بی دلیل بهم تیکه میندازی."
بوگوم جعبه رو روی میز گذاشت و بعد از بیرون اوردن پماد ادن رو جلوی جه‌بوم گذاشت و گفت:" خودت انجامش بده..."
جه بوم با نشنیدن جوابی از جانب دوسش با حرص پماد رو روی دستش مالید و گفت:" اگه امروز نگی چته میرم از بوم میپرسم..."
بوگوم زیر لب گفت:"یکی باید از اون بپرسه..." بعد دوباره روی مبل دراز کشید و دستش رو روی چشماش گذاشت.
جه‌بوم با شنیدن این حرف در پماد رو بست و گفت:" ببین یا همین الان میگی که اتفاقی اتفاده که بوم جواب من رو نمیده و تو اینطوری داری باهام رفتار میکنی....لعنتی من فقط یک هفته رفتم بوسان جایی دوری نرفتم که اینطوری رفتار میکنید"
بوگوم با عصبانیت روی مبل نشست و گفت:" توی این یک هفته‌ی لعنتی کلی اتفاق افتاد که خیلیامون اذیت شديم و جنابالی از هیچکدومشون خبر نداری...."
جه‌بوم با صدای بلند گفت:" وقتی هیچکدومتون هیچی نمیگین از کجا بفهمم؟؟"
بوگوم دوباره دراز کشید و گفت:" با خودش باید صحبت کنی.."
جه‌بوم با عصبانیت گوشیش رو برداشت و از خونه بیرون رفت تا هرچه زودتر بوم رو ببینه، میتونست که الان بوم پیش پسراس ولی نمیتونست اون حس بد نگرانی رو که بهش وارد شده بود رو کنترل کنه و مستقیم به طرف خونه‌ی اقای کیم رانندگی کرد.
بوم اخرین هدیه‌ش رو باز کرد و با دیدن جعبه‌ی موسیقی قشنگی اولین قطره‌ی اشکش پایین اومد و نامجون و جین توی شوک فرو رفتن، نامجون سریع به بوگوم پیام داد:" گریه کردددد."
بوگوم با خوندن پیام ناراحت چشماش رو بست، هیچکاری از دستش برنمیومد و باید صبر میکرد بوم خودش همه چیز رو به جه‌بوم بگه.
جه‌بوم بیست دقیقه بود جلوی خونه‌ی اقای کیم توی ماشین نشسته بود و با خودش مبارزه میکرد که بره جلو یا نه، تا این که بالاخره بوم از خونه‌ی اقای کیم بیرون اومد وقتی که جه‌بوم به ساعت نگاه کرد متوجه شد حدود دو ساعت جلوی خونه ی اقای کیم وایساده و توی فکر بوده که گذر زمان رو حس نکرده، گوشیش رو بیرون اورد و پیامی به بوم نوشت:" میشه همو ببینیم لطفا؟"
بوم بدون هیج مکثی نوشت:" باشه."
جه‌بوم ماشینش زو روشن کرد با اروم کنار بوم نگه داشت و یه بوق زد تا نظر دختر رو به خودش جلب کنه و موفق هم شد، بوم بی هیچ حرفی توی ماشین نشست و جه‌بوم بیشتر از قبل توی شوک فرو رفت واقعا هیج ایده‌ی نداشت که چه اتفاقی افتاده که بوگوم و بوم اینطوری تغییر کردن و هیچکدومشون راضی نیستن بگن که چیشده.
جه‌بوم بعد از به حرکت دراوردن ماشین گفت:" بریم رودخونه هان....الان خلوت میشه."
بوم سرش رو تکون داد و به دستاش نگاه کرد، تا زمان رسیدن هیچکدومشون حرفی نزدن تا این که بالاخره بعد گذشت پنج دقیقه که روی نیمکت جبوی زودخونه نشسته بودن بوم گفت:" میدونم کلی سوال داری...ولی..نمیدونم چطوری باید بهت بگم..."
جه‌بوم سرش رو به طرف بوم چرخوند و منتظر شد، بوم از توی کیفش برگه‌ی ازمایش رو بیرون آورد و گفت:" بخونش..."
جه‌بوم با نگرانی برگه رو توی دستش گرفت و شروع کرد به خوندن تا این به آخر برگه رسید" نتیجه‌ی آرمایش بارداری: مثبت."
جه‌بوم با تعجب برگه رو دوباره خوند و خوند تا این که بوم گفت:" باورش سخته....ولی اره من باردارم..."

♡~♡~♡~♡~♡~♡

•وااااوووو سه‌هزار و پونصد کلمه*-*

•فکر میکنید پسرا چه ریکشنی نشون بدن؟

•با کامنتای خوبتون بهم انرژی بدین تا عید بیبی رو تموم کنیم*-*

•ووت و کامنت یادتون نره دوستون دارم خیلی زیاد *-*♡♡♡

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now