سه روز از اولین اقدام "پسران انتقام جو" میگذشت و جهبوم توی این مدت رسما از هر بهونهی برای دوری از خونهی اقای کیم استفاده میکرد و بوم هر روز بیشتر از قبل متعجب میشود، جهبوم سه روز رو تونست فرار کنه ولی الان با پیامی که دریافت کرد متوجه شد که دیگه هیچ راه فراری نداره و مجبوره فردا دوباره با پسرا رو به رو بشه بازم مثل سه روز پیش استرس بدی توی وجودش پخش شد با هر بار خوندن پیام بوم عرق سردی روی پیشونیش میشست:" سلام جهبوما میشه ازت خواهش کنم فردا بیایی مراقب پسرا باشی بوگوم جراحی داره و سئوجون کارای عروسیش رو میکنه، فقط چند ساعته پیششون باش تا برگردم امتحان دارم...مرسییی"
و حالا جهبوم بعد از کلی جنگیدن با خودش سر رفتن یا نرفتن بالاخره وارد خانه کیم شد بوم بعد از بوسیدن گونهش سریع از خونه بیرون رفت تا زودتر به دانشگاه برسه از امتحانش عقب نیوفته جهبوم یوگیوم رو روی زمین گذاشت با چشمهاش دنبال کوکی گشت؛ نورا با دیدن یونتان با سرعت به طرف دوست جدیدش دوید و دوتا هاپوی کیوت دنبال هم میدویدن با صدای بلندی پارس میکردن، کوکی نگاهی به کف اتاقش که پر از لگوهای ریز بود انداخت و با لبخند شیطانی جهبوم رو صدا زد:" هیونگگگگ"
جهبوم تلوزیون رو برای برادر کوچیکترش روشن کرد و با شنیدن صدای کوکی از طبقهی بالا با تعجب گفت:" چرا هنوز بالاس؟"
یوگیوم شونهش رو بالا انداخت و با دیدن پخش شدن کارتون مورد علاقهش با ذوق نگاهش رو به تلوزیون داد، جهبوم از پلهها بالا رفت با رسیدن به اتاق جین و کوکی آروم در رو باز کرد، با دیدن هیکل کوکی روی قفسهی کتابخونه با شوک جلو دوید تا پسر رو بگیره که پاهاش روی لگوهای پخش شده رفت و با داد روی زمین افتاد، کوکی لبش رو گاز گرفت و خواست آروم با باسنش پایین بیاد که قفسه لرزید، با صدای بلندی جیغ کشی با حس آغوش کسی چشمهاش رو اروم باز کرد، جهبوم بغلش گرفته بود اروم بغضش گرفت و لب زد:" هیونگ..."
جهبوم نفس عمیقی کشید پسر رو روی تخت گذاشت جلوش زانو زد و با ناراحتی پرسید:" این کارارو از عمد میکنی اره؟از من خوشت نمیاد؟"
کوکی سرش رو پایین انداخت با انگشتاش بازی کرد، جهبوم نفسش رو با حرص بیرون داد بلند شد تا کتابهای روی زمین رو توی قفسه بچینه، کوکی از فرصت استفاده کرد سریع از اتاق خارج شد و جهبوم با حال گرفته کتابهارو سر جاش گذاشت و لگوهای روی زمین رو جمع کرد، یوگیوم با دیدن صورت ناراحت کوکی اخمهای جهبوم که با سرعت از پلهها پایین میومد آروم نزدیک گوش کوکی پرسید:"چرا هیونگ منو دوست نداری؟"
کوکی دماغش رو بالا کشید و آروم گفت:"چون نونا رو دوست داره...."
یوگیوم با شنیدن جواب نامفهوم کوکی سرش رو تکون داد و دوباره مشغول دیدن انیمیشنش شد؛ جهبوم ناگتهای یخزده رو از توی یخچال بیرون آورد، منتظر شد که یخشون باز بشه و توی این بین توی سایتهای مختلف دنبال لباسی برای عروسی سئوجون میگشت، اولین مراسمی بود که رسما به عنوان یه کاپل میرفتن دوست داشت که حسابی جذاب بشن؛ نورا و یونتان ساعتها توی حیاط بازی میکردن و دو پسر کوچولو هم بی حرف جلوی تلوزیون نشسته بودن و هر از گاهی از خوراکی های که جهبوم براشون آورده بود میخوردن، کوکی هنوزم به خاطر رفتاری که با جهبوم داشت ناراحت بود و میخواست که ازش معذرت خواهی بکنه ولی میترسید، میخواست وقتی جین هیونگش برگشت با هم برن ولی باید صبر میکرد تا وقتی هیونگش از مدرسه برگرده و مثل قبل با تکیه به هیونگ عزیزش جلو بره.
~~~~~
ساعت سه زنگ مدرسه به صدا اومد و بچه ها بعد از خداحافظی با معلمشون به حیاط رفتن، مینا بیحوصله سرش رو روی میز گذاشت و با انگشتش تعداد روزهای که منتظر تماس کمپانی بود رو شمرد؛ جین با دیدن ناراحتی مینا جلو رفت و با انگشت اشاره ش روی میز زد و گفت:" پاشو بریم."
مینا با ناراحتی سرش رو بلند کرد و گفت" جین....یعنی کارم بد بود."
جین نفس عمیقی کشید با برداشتن کولهی مینا و گرفتن دستش از کلاس بیرون رفتن؛ نامجون و جکسون با وونگجو خداحافظی میکردن یونگی و هوسوک هم روی صندلی منتظر جین بودن تا برگردن خونه، صبح بوم بهشون گفته بود که باید پیاده برگردن و پسرا حسابی از این پیشنهاد خوشحال شدن؛ میچا دستهی دوچرخهش رو گرفت و گفت:" من یه کاری دارم باید انجامش بدم به خاطر همین باید زود برم.... هفته ی بعدی میبینمتون."
دستی تکون داد و بعد از سوار شدن روی دوچرخه با سرعت از حیاط مدرسه بیرون رفت؛ جکسون آب نبات چوبی توی دهنش گذاشت دو تای دیگه رو به دست دوقلوهای کیوتی که مظلومانه روی صندلی نشسته بودن داد و لبخند بزرگی رو مهمون لبهاشون کرد، با خنده موهای هردوشون رو برهم ریخت و دوباره کنار نامجون وایساد تا زمانی که ماشین مادرش رو اون طرف خیابون دید؛ مینا سرش پایین بود با ناراحتی با نوک کفشش سنگهای روی زمین رو کنار میزد که نامجون پرسید:" چرا تو فکری؟"
مینا سرش رو بالا آورد و گفت:" هیچی....خوبم."
قدمی جلو برداشت و دوچرخهش رو کنارش میبرد؛ میخواست پیاده به خونه برگرده که لرزش گوشیش رو حس کرد، بدون نگاه کردن به مخاطبش تماس رو وصل کرد:" سلام."
صدای زنی که با کاملا رسمی صحبت میکرد توی گوش مینا پخش شد و ضربان قلب رو دختر رو هر لحظه بالاتر برد:" سلام عصر بخیر لی مینا، من از کمپانی شَدو باهاتون تماس میگیرم....بابت تاخیر در اطلاع رسانی عذرخواهی میکنم....شما توی اودیشن خوانندگی قبول شدین...خانم لی اطلاع دادن دوشنبه برای بررسی قرارداد و شرکت در کلاسها به کمپانی بیاین."
مینا با شوک پلک زد و دستش رو روی لبش گذاشت و دوچرخهش محکم روی زمین افتاد و نگاه ترسیدهی پسرا به طرفش چرخید؛ با ناباوری برگشت و جین با دیدن صورت سفید مینا با نگرانی جلو رفت و پرسید:" چیشده؟"
مینا نفسش رو با لرز بیرون داد در جواب زن گفت:"ممنون...میبینمتون."
نامجون با نگرانی کنارش وایساد و مینا بعد از چند نفس عمیق سرش رو بالا آورد و با خوشحالی جیغ زد:"قبول شدمممم...من قبول شدم"
نامجون و جین با شوک به هم نگاه کرد بعد از چند ثانیه با فهمیدن موضوع با خوشحالی بالا پریدن و دستهاشون رو به هم کوبیدن؛ مینا اشکهای تازهای که خیلی ناخواسته روی گونههاش ریخته بود رو پاک کرد و گفت:" خدایا...قلبم داره تند میزنه...."
جین مینا رو بغل گرفت و با هیجان گفت:" دیدی گفتم میتونییییی"
مینا دستش رو دور گردن جین حلقه کرد محکم به خودش فشار داد، وانگیو از پله ها پایین اومد با دیدن مینا توی بغل جین با اخم جلو رفت و تا خواست دخترخالهش رو صدا کنه با شنیدن سوال یونگی با تعجب سرجاش وایساد:" نونا یعنی الان واقعا خواننده شدی؟!"
وانگیو به صورت خوشحال مینا نگاه کرد با فهمیدن موضوع با ناباوری از مدرسه بیرون رفت با سرعت به طرف خونهی خالهش دوید، باید تا قبل اومدن مینا یه جشن کوچیک براش آماده میکرد، درسته دوست نداشت آیدول بشه ولی الان که موفق شده بود نصف راه رو بره باید تا آخرش ازش حمایت میکرد و دستش رو میگرفت؛ با رسیدن به در خونهی خالهش زنگ در رو پشت سر هم زد و با دیدن قامت خالهش سریع گفت:" خاله باید برای مینا جشن بگیریم ."
خانم سو با دیدن پسرش که نفسنفس میزد با تعجب گفت:" حالت خوبه ؟"
وانگیو سرش رو تکون داد و گفت:" مینا توی اودیشن قبول شده....میخوام براش جشن بگیریم بیاین تا نیومده خونه رو آماده کنیم."
پدرمینا با شنیدن این حرف تعجب پلک زد و گفت:" مطمئنی؟ "
وانگ یو کیفش رو روی زمین گذاشت و گفت:" بله...خودم شنیدم و دیدم که داشت از ذوق جیغ میزد...خب چیکار کنیم؟"
مادر مینا هنوزم توی شوک خبر خوب بود که خانم سو گفت:" من و وانگیو میریم کیک و بادکنک بخریم شما هم شام درست کنید...فکر کنم الان با دوستاش وقت بگذرونه تا شب نیاد خونه."
وانگیو دوباره کفشهاش رو پوشید و از خونه بیرون رفت تا هر چه سریعتر مقدمهی یه جشن کوچیک رو آماده کنه.
جین و نامجون همراه مینا جلوی مهدکودک وایساده بودن تا دوقلوهای شیطون رو تا خونه همراهی کنن و دنبال میچا برن تا یه جشن کوچیک بگیرن؛ مینا روی پاهاش بند نمیشود و همش پدال دوچرخهش رو حرکت میداد و با ذوق لبش رو گاز میگرفت؛ هوسوک با دیدن جیمین با صدای بلند صداش کرد و دستش رو برای بغل گرفتن پسر باز کرد، یونگی گونهی تهیونگ رو بوسید و بعد از گرفتن دستش جلوی هیونگ هاشون راه افتادن تا زودتر به خونه برسن، چند دقیقهی دوقلوهای کوچیکتر با ذوق دربارهی بازی که چانیول و بکهیون اختراع کرده بودن حرف میزدن تا اینکه بالاخره به خونه رسیدن، هر دو دوقلوها وارد خونه شدن نامجون و جین بعد از برداشت دوچرخههاشون راهی خونهی میچا شدن؛ مینا با ذوق از تصورات گفت:" جینی فکر کن....یه روز اونقدر معروف بشم که جایزهی بهترین خواننده رو تو بهم بدی خیلی خوب میشههه"
نامجون لبخندی زد و ادامه داد:" توهم جایزه ی بازیگر تازه کار رو به جین بدی."
مینا با ذوق بیشتر پدال زد و گفت:" برای اون روز ثانیه شماری میکنم."
جین خندید همشون با دیدن میچا که روی دوچرخه نشسته کنجکاوی اطراف رو برای پیدا کردن دوستاش میگشت لبخند بزرگی زدن و همزمان صداش کردن؛ دختر ترسیده دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:" نترسونید....مینااااا تبریکککک."
نامجون آروم پدال زد و گفت:" خب برنامه چیه؟"
جین لبش رو جلو داد و گفت:" بریم اتاق عکاسی بعد کاراکوئه؟"
میچا سریع گفت:" ایدهی خوبیه باید امروز ثبت بشه."
مینا با خجالت لبش رو گاز گرفت و گفت:" هنوزم که چیزی بلد نیستم میخواین صدام رو بشنوین"
میچا بدون هیچ حرفی دوچرخهش رو کنار مینا برد و با دستش محکم روی سر دختر زد و گفت:" از الان شروع کنی بگی نه من نمیتونم و صدام بده میزنمت تا صدای مرغ بدی..."
جین بلند خندید و نامجون با شنیدن صدای عصبی میچا برای اولين بار با شوک گفت:" اینقدر خشونت لازم نیستا."
میچا چشمغرهای به مینا رفت و گفت:" لازمه زیادم لازمه....خوش رو دست کم میگیره."
~~~
یونگی با اخم به کارای جهبوم نگاه میکرد هوسوک با دقت به توضیحات ریاضی که جهبوم بهش میداد گوش میکرد با فهمیدن هر مسئله با ذوق بیشتری به درس گوش میداد، کوکی سرش رو روی بالشت مبل گذاشت و با خستگی گفت:" حوصلهم سر رفته."
تهیونگ هم سرش رو روی شکم نرم کوکی گذاشت و گفت:" منم کوکو....چیکار کنیم؟"
یونگی با عصبانیت یه موچی از ظرف رو برداشت و گاز بزرگی ازش زد گفت:" اول نونا رو گرفت الانم سوکی رو....."
جیمین با لبخند شیطانی گفت:" هیونگ....بیا اذیتش کنیم."
کوکی شنیدن این حرف سرش رو تکون داد و گفت:" من نمیخوام..."
یوگیوم پتو که روش بود رو زمین انداخت دوباره به خواب رفت عادت کیوتی که بعد ناهار باید یه ساعت میخوابید؛ یونگی از مبل بلند شد و گفت:" چطوری؟"
جیمین تبلتش رو چرخوند و یونگی با دیدن یکی از صحنههای تام و جری که جری چسب نامرئی رو با چهارچوب در میچسباند و تام با سرعت وارد اتاق میشه و سرش میخوره به چسب ها خندهی شیطانی روی لبهاش اومد و گفت:" همین کار رو میکنیم."
جیمین دستش رو جلو برد و یونگی یه های فای محکمی رو بهش زد، سه پسر یواشکی به طبقهی بالا رفتن و بعد از برداشتن چسب از اتاق هارابوجی وسط راهرو وایسادن و به اتاقها نگاه کردن؛ تهیونگ گفت:" جیمینا بیا اتاق یونگی هیونگ رو اون طوری کنیم."
یونگی گفت:" آره من صداش میکنم وقتی اومد بخوره صورتش."
هر سه نفرشون با هیجان جیغ کوتاهی کشیدن و تهیونگ با سرعت به اتاقش برگشت تا صندلی بلندی برای هیونگش بیاره یونگی روی صندلی وایساد و جسبنواری بزرگ رو آروم باز کرد تا صداش به گوش جهبوم نرسه یونگی چند ردیف چسب رو به چهارچوب در چسبوند، تهیونگ و جیمین با لبخند شیطانی به چند دقیقه آینده فکر میکردن، بعد از اتمام کار یونگی تهیونگ صندلی رو به اتاقش برگردوند و جیمین چسب رو روی میز هارابوجی گذاشت؛ یونگی داخل اتاقش شد با برداشتن رنگ قرمز کمی روی زمین ریخت و کمیش هم روی دستش پخش کرد؛ چندتا ورقهی رنگی و مداد رنگی و قیچی هم کنار رنگ پخش شده گذاشت و به چهرهی شوکهی دو پسر نگاه کرد خندید و گفت:" اینطوری بیشتر میترسه."
جیمین با تردید دست تهیونگ رو گرفت و آروم گفت:" هیونگ...لازمه؟"
یونگی کمی رنگ روی قیچی پخش کرد و گفت:" بله که لازمه..."
روی زمین نشست و لبش رو آویزون کرد و چند ثانیه بعد اشکهاش گولهگوله از گونههاش میریخت؛ تهیونگ دست جیمین رو محکمتر گرفت و به طرف اتاقشون دویدن و یونگی با صدای بلندی گفت:" جهبوم هیونگگگگگ دستمممم بریدددد."
جهبوم با شنیدن صدای ترسیده و بغض دار یونگی سریع بلند شد از پله ها بالا رفت جیمین و تهیونگ سرش هاشون رو از در بیرون آوردن تا ببین چه اتفاقی میوفته، جهبوم با سرعت به طرف اتاق یونگی دوید و هوسوک هم پشت سر هیونگش جلو میومد که با برخورد جهبوم به سد چسبی متعجب وایساد؛ یونگی با دیدن صورت دردمند جهبوم لبخند ریزی زد و گفت:" چیشد هیونگ؟"
جهبوم با عصبانیت دستش رو از روی صورتش برداشت با دیدن لبخند شیطون یونگی عصبی نفسش رو بیرون داد با احتیاط وارد اتاق شد، با حرص جلوی پسر نشست و دستهاش رو گرفت و گفت:" از اذیت کردن من چی بهت میرسه؟؟هااان؟"
یونگی با تعجب پلک زد با دیدن چشمهای عصبی جهبوم بغض کرد و با صدای بلندی گریه کرد؛ کوکی با شنیدن داد جهبوم پتو رو روی سرش کشید و توی خودش جمع شد، جهبوم با همون اخم گفت:" شما پسرای خوبی بودین ولی توی این چند روز خیلی بد شدین....این کارا ازتون بعیده...."
هوسوک دستش رو از روی دهنش برداشت و آروم به طرف دو قلوها رفت که با بغض داشتن جهبوم رو نگاه میکردن، یونگی سرش رو پایین انداخت و جهبوم با اخم گفت:" فقط یک بار دیگه اینکارو کن....تو یا بقیه واقعا تنبیهتون میکنم...."
دست یونگی رو ول کرد بدون نگاه کردن بهش از اتاق بیرون رفت و با عصبانیت چسب روی چهارچوب رو کند.~~~~~~~
•پارت جدید با یه انتقام جدید از پسرا تقدیم به شما، این سری واقعا جهبوم رد داد.....
•مینا قبول شددددد، برین کنار آیدول خانم اومدههههه؛ تو فصل دو آیا مینا و جین رو توی فرش قرمز میبینیم؟:))))))
بستگی به حمایت شما داره نوشته شدن فصل دو و اپ کردن سریعش.•هفتتون رو عالی شروع کردین؟
من که روزم هم خوب بود هم بد:)
ولی باید قسمت خوبش رو ببینم...•ووت و کامنت یادتون نره.
•جا داشت ادامه بدم این پارت رو ولی نمیدونم چی باید مینوشتم😅
YOU ARE READING
Babysitter Is My Noona💜
Fanfictionکمکت میکنم حس خوب رو به قلبت هدیه بدی^-^💜 •میخوای بنگتن رو بیبی تصور کنی؟ فیک درستی رو انتخاب کردی، توی این فیک کلی اتفاقات کیوت قراره بیوفته که حسابی سافت و بامزهس. ♡خلاصهی فیک♡ جیمین نگاهی به بوم انداخت و سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ...