31~♡

348 76 106
                                    

ووت و کامنت یادتون نره بیبی💜
~♡~♡~♡~

سورین چند ساعت بود که روی زمین نشسته بود با توپ تنیس رو به دیوار رو به روش میکوبید و دوباره انجامش میداد، خسته از سکوت خونه بلند شد با قدم های اروم از اتاقش بیرون اومد با دیدن خانم کیم که با ناراحتی روی مبل کنار شومینه نشسته کتاب میخونه لبش رو گاز گرفت، نمیدونست چیکار باید بکنه از وقتی که برگشته بودن تا الان چهار ساعت گذشته بود ولی هنوزم خبری از پدرش نبود میدونست موقعی که پدرش بیاد اتفاق خوبی براش نمیوفته.
میخواست از پله ها پایین بره که در خونه با شدت باز شد پدرش با چهره ی عصبی وارد خونه شد و با دیدن همسرش با صدای بلندی پرسید:"اون سورین لعنتی کجاست؟"
سورین با ترس پشت دیوار قایم شد و دستشو روی دهنش گذاشت، قلبش مثل پرنده میزد از کاری که پدرش باهاش میکرد میترسید. خانم کیم با همون صورت ناراحت به کتابش نگاه کرد و اروم گفت:" نمیدونم "
اقای کیم نفس عمیقی کشید تا شاید اروم بشه ولی موفق نشد در اخر داد کشید:" اون احمق میدونه با این کارش چه گندی زد؟ رئیس کیم میخواد اخراجم کنه میفهمی یعنی چی تمام زحمتای که این همه سال کشیدم تا بتونم به اون جایگاه برسم به خاطر اون پسر نمک‌نشناس نابود شد..."
سورین با چشمای گرد به جلوش خیره شد چرا فراموش کرده بود زندگیشون به اقای کیم وابسته‌س...چرا هر بار با نامجون درگیر میشود فراموش میکرد که زندگیشون به یه تاری مو بنده؟ یعنی هر بار با اذیت کردن نامجون زندگیشون به نابودی نزدیکتر میشود ولی خودش خبر نداشت؟
اقای کیم چند بار نفس عمیق کشید و در اخر با صدای بلندش گفت:" کیم سورین به نفعته همین الان بیایی پایین وگرنه من بیام اون بالا برات خوب تموم نمیشه"
سورین نفس عمیقی کشید و اروم از پله ها پایین رفت با دیدن پدرش دوباره ترس توی وجودش راه پیدا کرد؛ خانم کیم با چشمای بی حس به سورین نگاه کرد و قلب سورین با دیدن اون نگاه خورد شد همش تقصیر خودش بود، اون نگاه مهربون مادرخونده ش رو خودش از بین برده بود.
اقای کیم با دیدن وضعیت سورین خنده ی عصبی کرد و گفت:" پسره ی احمق این چه کاری بود که تو کردی؟؟! چرا هر بار گند میزنی به تمام سختی‌های که من کشیدم؟ چرا هر بار باید کاری کنی من شرمنده بشم؟"
سورین سرش رو پایین انداخت و فقط گوش داد، اقای کیم با سکوت سورین بیشتر عصبی شد و گفت:" تو به چه جرعتی به پرستار خانواده ی کیم گفتی هرزه ها؟؟؟ میدونی اقای کیم چقدر از دستم عصبی بود؟ میدونی چقدر از من متنفر شد وقتی پسر یکی از کارکناش به کسی که مثل دخترشه بگه زیرخواب یا هرزه ؟ تو هر بار با کله خراب بازی هات زندگی مارو به خطر میندازی احمق میفهمی یعنی چی؟ این رفتارات برای چیه؟؟"
سورین لبش رو گاز گرفت خانم کیم کتابش رو روی میز گذاشت و اروم گفت:" سورین امیدوارم یه دلیل خیلی خوب برای این کارات داشته باشی"
سورین با صدای لرزونی گفت:" ببخشید..."
اقای کیم دکمه‌ی کتش رو باز کرد دستش رو به کمرش زد و با عصبانیت از بین دندوناش گفت:" معذرت میخوای؟؟!!!! از من؟؟؟ تو باید جلوی رئیس کیم زانو بزنی تو باید از نامجون معذرت بخوای نه من!!"
خانم کیم بلند شد و لیوان ابی برای همسرش ریخت و گفت:"اروم باش عزیزم "
اقای کیم یک نفس لیوان اب رو نوشید و گفت:" نمیتونم اروم باشم چطوری اروم باشم؟؟ زندگیم الان رو هواست میفهمی یعنی چی؟!!"
سورین سرش رو بالا اورد و اقای کیم با دیدن چشمای اشکی سورین یهو ساکت شد، سورین عقب رفت و با صدای که وضوح میلرزید گفت:" هر کاری بگید میکنم....میرم جلوی نامجون زانو میزنم میرم جلوی اون دختر رو زمین میوفتم که زندگیمون نابود نشه ....ولی میدونی چرا اینکارا رو میکردم؟  دلم میخواست اون توجهی که اقای کیم به نوه‌هاش میده رو تو هم به من بدی...تو پدر منی ولی هیچوقت باهام وقت نگذروندی فکر میکردی من خوبم ولی نیستم من توجه میخواستم تو عشق جدیدتو داشتی ولی من حتی مادرمو از دست دادم و حتی یه دوست واقعی ندارم که دردمو بهش بگم...."
اقای کیم نفس عمیقی کشید و گفت:" من این همه سختی رو دارم به خاطر این تحمل میکنم که تو زندگی راحتی داشته باشی "
سورین با صدای بلندی گفت:" نمیخوامممم تو داری تلاش میکنی ولی هیچ وقت حالمو نمیپرسی هیچ وقت مثل یه پدر واقعی باهم وقت نمیگذرونیم....تنها کسی هم که داشتم رو ازم گرفتی منم این کارارو کردم هیچکدومو انکار نمیکنم خودت باعث اونجور رفتارم بودی حتی یه بار نیومدی بپرسی که حالت خوبه مدرسه ت چطور بود..."
سورین بدون مکث سریع به طرف پله ها دوید دو تا یکی بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت، در اتاقش رو قفل کرد همونجا روی زمین نشست، دستاشو روی چشماش گذاشت و اروم گریه کرد، خسته شده بود دلش میخواست پیش مادرش میبود اونقدر بغلش میکرد تا همه چیز اروم بشه ولی حتی مادر خودشم اون رو نمیخواست.
اقا و خانم کیم با تعجب روی مبل نشستن، خانم کیم دستشو روی دست همسرش گذاشت و گفت:" من فکر میکردم اون حالش خوبه ولی دوست نداره نزدیکمون باشه به خاطر همین پیشش نبودم....ولی الان میبینم اشتباه بوده...اون همین الانم منو مقصر رفتن مادرش میدونه...."
اقای کیم دستی به صورتش کشید و گفت:" باید باهاش حرف بزنم "
خانم کیم دستشو گرفت و گفت:" الان نه اون حالش خوب نیست...فردا باهاش حرف بزن"

~♡~♡~♡~♡~

• پارت جدید خدمت شما

•ببخشید اگه کوتاه نمی تونستم بیشتر از این براتون بنویسم:(

•دیدن سورین به خاطر مشکلات زندگیش اینطوری بد رفتار میکرد؟

•الان از اون موقعیت‌هاس که دلت میخواد بری سورین رو بغل کنی:(

•دوسش داشتین؟نظرتون حتما بگین^-^

•فکر میکنید بوم چه برخوردی به سورین میکنه؟

Babysitter Is My Noona💜Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang