67~♡

281 45 96
                                    

سورپرایز.....بالاخره بعد دو هفته برگشتم با یه پارتی که قند خونتون رو میندازه*-*

اونقدر دلم براتون تنگ شده بود که نمیدونستم چیکار کنم همش کوچولو کوچولو مینوشتم تا این که بالاخره دیشب کنار هم گذاشتمون...

بریم که پارت جدید رو بخونیم*-*

ووت و کامنت یادتون نره بیبی‌های من*-*♡

~~~~~

وقتی بوم از خواب بیدار شد ساعت نزدیک یک بعد از ظهر بود، این همه ساعت خوابیدن براش عجیب بود اروم از روی تخت بلند شد تا ناهار برای خودشون سفارش بده بعد پسرا رو بیدار کنه چون مطمئن بود حسابی گشنن و نمیتونن تحمل کنن شروع میکردن به بهونه گرفتن، هوسوک با حس تکون خوردن تخت چشم‌هاش رو باز کرد با دیدن این که بوم از اتاق خارج میشه خودش رو بیشتر توی بغل یونگی جمع کرد تا از گرمای برادرش استفاده کنه دستش رو دور کمر برادرش انداخت و دوباره چشم‌هاش رو بست.
بوم از پنجره‌ی اشپزخونه به هوایی که کم‌کم ابری میشود نگاه کرد هواشناسی شروع برف رو از این هفته اعلام کرده بود پس بوم درجه‌ی گرمایشی خونه رو بالاتر برد، نگاهی به ساعت انداخت امروز میخواست پسرا رو برای گردش و عوض کردن هواشون ببره شهربازی اگه دیر میکردن نمیتونست اونطوری که برنامه‌ ریزی کرده برن گردش و خوش بگذرون.
گوشیش رو برداشت بعد از ثبت سفارش مرغ سوخاری دوباره به طبقه‌ی بالا برگشت، واقعا خداروشکر میکرد یکی از غذاهای مورده علاقه‌ی پسراس چون حوصله‌ی پختن هیچ نوع غذایی رو نداشت انگار با رفتن پسرا انرژیش ته کشید.
وارد اتاقش شد دید که جیمین بین تهیونگ و هوسوک روی تخت نشسته با چشمای بسته در حال مرتب کردن موهاشه و لباش رو باز و بسته میکنه، بوم با خنده جلو رفت روی قسمت خالی تخت نشست و پسرا رو آروم صدا کرد، جیمین چشم‌هاش رو باز کرد با دیدن بوم روی تخت خودش رو جلو کشید تا توی بغلش بشینه، بوم جیمین رو توی بغلش فشورد و بعد از بوسیدن موهاش دوباره پسرا رو صدا کرد ولی با ندیدن حرکتی از جانب‌شون با ذوق گفت:"پسرا اگه بیدار بشین قراره بعد ناهار بریم شهربازی تا خود شب بازی کنیم."
تهیونگ با شنیدن اسم شهربازی سریع روی تخت نشست دستش رو بین موهاش شلخته‌ش برد و با خماری گفت:" من بیدارم نونا..."
یونگی با حس خارش بینیش چشم‌های رو باز کرد و با دیدن موهای توی دهنش خندید گفت:"هوسوک بیدار شو."
هوسوک خودش رو توی تخت کشید بعد از یه خمیازه‌ی طولانی از روی تخت بلند شد با دیدن خوابیدن دوباره‌ی جیمین توی بغل بوم اروم خندید، دختر دستش رو بین موهای شلخته‌ی جیمین برد و صداش کرد جیمین لب‌هاش رو باز کرد و گفت:" بیدارم نونا..."
یونگی و تهیونگ از تخت پایین پریدن به طرف سرویس بهداشتی دویدن؛ هوسوک نگاهی به ساعت انداختن و پرسید:" الان جین هیونگ و نامجون هیونگ رسیدن؟"
بوم سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد با شنیدن صدای زنگ در از تخت بلند شد و گفت:" راه خیلی طولانیه احتمالا شب یا فردا صبح برسن."
هوسوک با شوک سرش رو تکون داد و بوم بعد از برداشتن کارت جلوی در رفت؛ تهیونگ با صورت تمیز و سرحال از پله‌ها پایین اومد با دیدن جعبه‌های مرغ سوخاری توی دست نوناش با ذوق جیغ زد و گفت:" نونا عاشقتمممم."
روی صندلی خودش نشست و منتظر بقیه شد دستش رو روی شکمش کشید ولی با حس گردی نرمی زیر دستش با تعجب سرش رو خم کرد و با دیدن شکمی که کمی جلو اومده با شوک جیغ کوتاهی زد، هوسوک و یونگی هم روی صندلی‌هاشون نشستن با دیدن شکم نرم تهیونگ که از زیر لباسش بیرون زده بود خندشون گرفت یونگی انگشتش رو به طرف شکم تهیونگ برد و چند بار انگشتش رو بهش زد و گفت:" نرمه..."
جیمین اخرین نفر وارد اشپزخونه شد و گفت:" داشتم یونتان رو چک میکردم.....نونا میشه غذاشو بدی؟"
بوم سرش رو تکون داد بعد از پر کردن ظرف غذای و اب یونتان اون رو صدا کرد ثانیه‌ی بعد صدای راه رفتن سریع کیوت پاپی رو شنید با خیال راحت توی اشپزخونه برگشت؛ پشقاب‌ها پر رو جلوی پسرا گذاشت و خودش بی میل تیکه‌ی پیتزا رو برداشت توی دهنش گذاشت؛ با شنیدن صدای پیام گوشیش دستش رو دراز کرد و از روی کابینت گوشیش رو برداشت با دیدن پیام جه‌بوم لبخندی زد:" بوما فردا ساعت چهار بیا این کافه....این اولین قرارمون تنهایی ماس و براش کلی برنامه ریزی کردم...میبینمت♡"
یونگی گاز بزرگی از مرغ سوخاری زد و گفت:" نونا ممنونم بابت ناهار....شکمم مثل شکم تهیونگی شده ."
بوم سرش رو بالا اورد و با دیدن نگاه خوشحال پسرا لبخند بزرگی زد و گفت:" خواهش میکنم پسرا...دوست دارین بریم شهربازی لوته؟ اونجا بزرگه و کلی وسیله داره میتونیم بازی کنیم."
تهیونگ و هوسوک با خوشحالی جیغ کشیدن جیمین با لپای پرش لبخند بزرگی زد با استین لباسش سس های دور لبش رو پاک کرد ولی یونگی با لبخند کوچیکش به بوم خیره شده بود. بوم لباسای پسرا رو پوشوند و براشون یه کارتون کوتاه گذاشت تا وقتی که آماده میشه پسرا حوصله‌شون سر نره.
دامن سفید بلند همراه بافت قرمز رنگش رو پوشید بعد از یه میکاپ ساده جلوی آینه چرخی زد با دیدن چرخش دامنش اروم خندید بعد از برداشت کیفش گذاشتن گوشی و کیف پولش داخلش سراغ سویچ یکی از ماشین‌ها رفت از پله‌ها پایین اومد؛ قلاده رو دور گردن پاپی بست ولی با دیدن لباسی که توی دست جیمین بود خنده‌ش گرفت، جیمین لباسی که برای یونتان خریده بود رو توی دستش نگه داشته بود تا بوم اون رو تن کوچولو بکنه، جیمین با دیدن اون لباس توی تن یونتان با ذوق خندید و قلاده رو گرفت، بوم چندتا اسنک و بطری اب توی کیفش گذاشت و گفت:" خب پسرا خوشگلی که مثل نوناشون لباس پوشیدن بریم حیاط برای شروع گردشمون."
پسرا با ذوق جیغ کشیدن و تهیونگ سریع وارد حیاط شد ولی با حس سردی هوا گفت:" نوناااا ای کاش برف بیاد دلم میخواد ادم برفی بسازم."
هوسوک شالگردنش رو محکمتر کرد و گفت:" نونا به نظرت سانتا هدیه‌م رو میبره اونجا؟پیش عمو؟ "
یونگی کلاهش رو از سرش برداشت و در حالی که بند کفش‌هاش رو میبست گفت:" سانتا باهوشه میدونه ما کجاییم...مگه نه نونا؟"
بوم بعد از زدن کد در خونه رو قفل کرد و گفت:" معلومه سانتا همه چیزو میدونه.."
یونتان با ذوق دور خودش میچرخید جیمین بلند به رفتار بامزه‌ی‌ پاپی میخندید، بوم در ماشین رو باز کرد و گفت:" یکیتون میتونه جلو بشینه؟"
یونگی سریع خودش رو روی صندلی جلو رسوند و گفت:" نونا قول میدم دستگیره رو محکم بگیرم بذار من بشینمممم."
بوم سرش رو تکون داد به یونگی کمک کرد روی صندلی جلو بشینه کمربنده‌ش رو بست بعد سراغ جیمین و تهیونگ اومد بعد از بستن کمربند اونها گفت:" باید مراقب یونتان هم باشین...اوکی؟"
هردوشون سرشون رو تکون دادن و هوسوک کفت:" نونا خودم بستم...ببین"
بوم محکم بودن کمربند هوسوک رو چک کرد بعد از پیدا کردن راه شهربازی ماشین رو روشن کرد، یونگی با دیدن کیف بوم بین صندلی‌های گفت:" کیفت خراب نمیشه اینطوری گذاشتیش؟"
بوم وارد خیابون اصلی شد و در حالی که رانندگی میکرد گفت:" نه بیبی...اهنگ چی دوست دارین براتون بذارم؟"
هوسوک با ذوق اسم یکی از خواننده‌های مورد علاقه‌ش رو داد زد و یونگی با قیافه‌ی جمع شده گفت:" هوسوک همیشه اینو میگه....خسته شدم..."
هوسوک با شنیدن اهنگ مورد علاقه‌ش دستاش رو به هم کوبید با صدای بلندی همراه خواننده میخوند، یونتان کنار تهیونگ نشسته بود و با ذوق به بیرون نگاه میکرد دمش رو تکون میداد.
~♡~♡~♡~♡~
نامجون کتابی که توی چند ساعت پرواز نصفش رو خونده بود رو بست با خستگی سرش رو به صندلی تکیه داد و به بیرون نگاه کرد، خاله‌ش در حال دیدن برنامه‌ی تلوزیونی بود با دیدن بی حوصلگی نامجون گفت:" خوبی؟حوصله‌ت سر رفت؟"
نامجون سرش رو چرخوند و سعی کرد لبخند بزنه ولی خالش گفت:" نگران پسرایی؟"
نامجون با فهمیدن این که موچ‌ش گرفته شده نفسش رو بیرون داد و اروم سرش رو تکون داد، سولگی نفس عمیقی کشید بعد از استپ کردن برنامه‌ش به طرف نامجون برگشت دستای سرده‌ش رو گرفت و گفت:" میدونم نگرانی ولی....بوم حواس هست...از تعطیلاتت لذت ببر....چرا دستات اینقدر یخه؟"
نامجون سرش رو پایین انداخت و گفت:" یه کم از هواپیما میترسم."
سولگی اروم دستی رو روی سرش کوبید و گفت:" معلومه میترسی...چرا بهم نگفتی...قرص میخوای بهت بدم؟"
نامجون از نگران کردن خاله‌ش احساس ناراحتی کرد اروم گفت:" خوردم...یعنی دکتر بهم داده بود."
سولگی با قیافه‌ی پکر گفت:" باید حواصم بهت میبود...من معذرت میخواهم."
نامجون دست خاله‌ش رو گرفت با مهربونی گفت:" خودت ناراحت نکن خاله....نمیخوای بهم بگی چه برنامه‌ی برام چیدین؟"
سولگی نگاهی به نامجون انداخت بعد از چند ثانیه با ذوق گفت:" قراره خیلی جاها بریم....کلی موزه و پارکه که دوست دارم با تو برم...حتی با تیونگ میخوایم بریم کنار دریا...."
نامجون با شنیدن اسم دریا چشماش گرد شد و پرسید:" توی این هوا دریا رفتن...یه کم عجیب نیست؟"
سولگی خندید و نوک بینی نامجون رو بین انگشتاش گرفت و گفت:" وقتی توی هوای سرد بستنی میخوری کنار دریا رفتن چیزی نیست پسرم..الانم یه کم بخواب کلی راه مونده تا برسیم."
دوباده هدفونش رو توی گوشش گذاشت نامجون سرش رو تکون داد، گوشیش رو بیرون اورد و با زدن روی پلی‌لیست مورد علاقه‌ش و گذاشتن هدفون روی گوشش چشماش رو بست تا زمان زودتر بگذره.
~♡~♡~♡~♡
کوکی سرش رو به بالشتک تکیه داده بود و توی خواب محکم بانی رو توی بغلش گرفت، جین بعد از مرتب کردن پتو روی برادر کشید  دوباره سراغ بازی تبلت کوکی رفت، تنها شش ساعت از سفر گذشته بود و مدت طولانی‌تری برای رسیدن به لندن مونده بود و جین از همین الان حوصله‌ش سر رفته بود، همه‌ی کارهای که توی سفرهوایی انجام میدن رو کرده بود، غذا خورده بود، موزیک گوش کرده بود، فیلم دیده بود و الان اخرین ریسمانی که از بیکاری دیوانه نشه رو چنگ زده بود بازی آفلاینی که توی تبلت کوکی بود؛ میدونست وقتی کوکی از خواب بیدار بشه و ببینه جین با تبلتش بازی کرده قراره حسابی سرش جیِغ بزنه.
مایا دوباره کلس‌ شرابش رو پر کرد و با دیدن صورت اخم کرده‌ی جین خنده‌ش گرفت گفت:" این قدر تمرکز کردی حس کردم گنج پیدا میکنی.."
جین سرش رو چند ثانیه بالا اورد و گفت:" نمیدونم کوکی چطوری این بازی سختو انجام میده...خیلی سخته..."
مایا خندید و پرسید:" درباره‌ی اون کمپانی تحقیق کردی؟ کی قراره بری امضا کنی قرارداد رو؟"
جین تبلت رو خاموش کرد و گفت:" هارابوجی یکی رو مسئول تحقیق کرده...تا همین جا همه چیز خوبه بعد تعطیلات میرم امضا کنم..."
مایا سرش رو تکون داد و گفت:" قدم بزرگی برداشتی....به خودت سخت نگیر باشه؟"
جین سرش رو تکون داد و مایا از خوراکی هاش جلوی جین گذاشت و گفت:" بخور...حوصله‌ت سر رفته..."
جین شروع کرد به خوردن که مایا گفت:" زبان که یادت نرفته؟ مایکل حسابی برای اومدنتون ذوق داشت."
جین پوزخندی زد و گفت:" منتظر خوش امد گویی گرمش باشم..."
مایا سعی کرد لبخند بزنه و گفت:" جین اونموقع بچه بود..."
جین با حرص پاستیل رو جویید و گفت:" خاله اون بدن دردی که من بعد افتادن از پله داشتم خیلی بد بود...ناراحت نشو ولی خیلی کله خره..."
مایا سرش رو تکون داد و گفت:" از این کارا زیاد میکنه...بعد طلاقم اینطوری شده وگرنه بچه‌ی خوبی بود."
جین نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:" اخه کی روی پله‌های سرامیکی اب میریزه؟ خاله امیدوارم ادم شده باشه وگرنه برام مهم نیست ریکشنت چی باشه میگیرم میزنمش تا جونش دراد."
مایا دستش رو بین موهای جین برد و گفت:" کاملا بهت حق میدم...جایی منم بزنش."
~~~
بوم بعد از پارک کردن ماشین دست جیمین رو گرفت و کنار پسرا راه رفت، هوسوک و تهیونگ با دیدن فضای شهربازی با دهن باز به اطراف نگاه میکردن، یونگی صورتش رو توی شالگردنش مخفی کرده بود باد موهاش رو تکون میداد و از سرما میلرزید ولی راضی نمیشود که کلاهش رو روی سرش بذاره ولی جیمین هم کلاه گذاشته بود هم شالگردنش رو تا زیر لبش بالا کشیده بود و لپاش از گرما سرخ شده بود و لباش برق میزد.
هوسوک دست تهیونگ رو گرفت بود با ذوق به اطراف نگاه میکرد، تهیونگ با دیدن سرسره‌ی رنگین‌کمانی با ذوق گفت:"نونا اول بریم اونو سوار بشیم...لطفااا."
بوم به سرسره نگاه کرد، سرش رو تکون داد و جلو رفت تا برای پسرا بلیط بخره، یونگی دستش لپاش گذاشت و گفت:" من چرا اینقدر سردمه؟"
هوسوک با شنیدن حرف یونگی با سرعت کلاهش رو روی سر برادرش گذاشت و گفت:" نباید سرما بخوری..."
بوم بعد از گرفتن کارت بازی پیش پسرا برگشت و با دیدن کلاه‌ هوسوک رو سر یونگی سریع کلاه‌ اضافه‌ی رو که آورده بود رو روی سر هوسوک گذاشت و گفت:" باید مراقب خودتم باشی کوچولو."
هوسوک خندید، جیمین و تهیونگ با سرعت به طرف سرسره دویدن، بوم بعد از حساب کردن بلیط‌ها رو به روی سرسره وایساد تا پسرا سر بخورن و بتونه ازشون ویدئو بگیره، هوسوک دست جیمین رو گرفت کنار هم نشستن و یونگی دست تهیونگ رو گرفت با ذوق کنار هم نشستن، بوم گوشیش رو بالا اورد وقتی صدای جیغ ذوق زده‌ی هوسوک رو شنیدن خندید، پسرا یه ربع کامل از همش سرسره رو امتحان میکردن که بالاخره هوسوک گفت:" خسته شدم بریم بازی دیگه."
همشون سرشون رو تکون دادن و همراه بود روی صندلی نشستن به سورتمه‌ی که با سرعت از بالا سرشون رد میشود رو نگاه میکردن و از پشمکی که بوم براشون خریده بود میخوردن، یونتان بین بازوی بوم نشسته بود جیمین با دیدن استخر بزرگ توپ با ذوق گفت:" نونا میشه بریم اونجا؟"
بوم رد نگاه پسر رو گرفت با دیدن استخر سرش رو تکون داد پسرا با ذوق به طرف استخر دویدن تا زودتر وارد استخر بشن؛ بوم با دیدن قسمت کوچیکی برای نگهداری سگ بود جلو رفت بعد از انجام مراحل کوتاهی یونتان رو پیش بقیه‌ی پاپی‌ها گذاشت و پیش پسرا رفت.
یونگی با ذوق توپ‌هارو مثل بمب به طرف هوسوک پرت میکرد و بوم از ازشون فیلم میگرفت نمیخواست حتی یه ثانیه رو از دست بده؛‌ تهیونگ زیر توپ‌ها مخفی شد تا جیمین رو بترسونه، با نزدیک شدن جیمین سریع از زیر توپا بیرون اومد و روی کمر اون شخص افتاد ولی با شنیدن جیغ نااشنایی با تعجب بلند شد، دختربچه با چشمای ترسیده به تهیونگ نگاه میکرد، ته سریع دست دختر رو گرفت و گفت:" ببخشید ...فکر می‌کردم داداشمه به خاطر همین میخواستم باهاش بازی کنم..."
دختر وایساد و گفت:" اشکال نداره..."
تهیونگ با لبخند گفت:"یه لحظه وایسا."
با سرعت پیش بوم اومد و گفت:" نونا شکلات نداریم؟"
بوم از توی کیفش شکلات کیندر بیرون اورد و به دست تهیونگ داد؛ تهیونگ بعد از فرستادن بوس برای بوم به طرف دختر که هنوزم اون گوشه‌ی دیوار منتظرش وایساده بود رفت و گفت:"میشه اینو ازم قبول کنی؟...به خاطر این که ترسوندمت..."
دختر کوچولو لبخند بزرگی زد و گفت:" ممنونم"
بعد از بوسیدن گونه‌ی تهیونگ به طرف پله‌ها رفت تا زودتر پیش مادرش برگرده.
هوسوک با چشمای گرد به تهیونگ که خشکش زده بود نگاه کرد و داد زد: "ته تههه."
بوم با خنده روی صندلی نشست بود و به ریکشن کیوت پسرا نگاه میکرد.
ساعت شش پسرا خسته از بازی کنار نوناشون نشستن، بوم گوشیش رو بیرون اورد و گفت:" چندتا عکس بندازیم؟"
پسرا با ذوق سرشون رو تکون دادن و بوم بعد از گرفتن چندتا سلفی گفت:" خب بریم یونتان رو برداریم و برگردیم خونه..."
موقع برگشت جیمین با دیدن تابلوی تبلیغات آکواریوم بزرگ‌ سئول با هیجان گفت:"نونا میشه بریم پیش ماهیا؟"
هوسوک هم با دیدن تابلو دستش رو به هم زد و کفت:" لطفا نونااا من میخوام ماهی دوری رو ببینمممم."
بوم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:" سه ساعت وقت داریم...چرا که نه میریم و کلی ماهی میبینیم..."
یونگی‌ دماغش رو بالا کشید و دستش رو جلوی بخاری گرفت و گفت:"نونا کوسه هم داره؟"
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" فکر کنم داره...مطمئن نیستم."
جیمین با هیجان گفت:"اخ جون ماجراجویییی."
~~~~
کوکی چشماش رو باز کرد و با حس سرمای هوا بدنش لرزید و گفت:" جینی سرده..."
با نگرفتن جواب از جانب جین سرش رو بلند کرد دید که برادرش و عمه‌ش خوابشون برده نفسش رو بیرون داد و گفت:" من حوصله‌م سر رفته."
از روی صندلی بلند شد و به مسافر پشتی نگاه کرد و با دیدن یه آجوما با لبخند گفت:"سلام‌ آجوما."
پیرزن سرش رو بالا اورد و با دیدن صورت خندون کوکی با لبخند گفت:" سلام کوچولو."
کوکی دستش رو از پشت صندلی به هم گره زد و گفت:" آجوما من حوصله‌م سر رفته..."
پیرزن عینکش رو برداشت و گفت:" میخوای به مهماندار بگم برات مدادرنگی بیاره تا نقاشی بکشی؟"
کوکی با ذوق سرش رو تکون داد و پیرزن دکمه ‌ی مهماندار رو زد و چند ثانیه بعد خانمی با چهره‌ی خاص جلو اومد و پرسید:"چه کمکی ازم برمیاد؟"
آجوما با لبخند بزرگ گفت:" میشه برای این کوچولو یه دفترچه و چند تا مداد رنگی بیارین؟"
مهماندار سرش رو تکون داد و از پیششون رفت و کوکی با چشمای براقش به راهی که مهماندار رفته بود نگاه کرد؛ آجوما عینکش رو دوباره زد و گفت:" یه نقاشی خوب بکش...بهت جایزهه میدم."
کوکی سرش رو با هیجان تکون داد و روی صندلی نشست و منتظر مهماندار شد، چند دقیقه گذشته و همو خانم همراه مداد رنگی و دفتر برگشت، روی دفتر ابنبات بزرگی گذاشت و با صدای ارومی گفت:" اینم جایزه‌ی پسر خوب بودنت."
کوکی با ذوق خندید و شروع کرد به تقاشی کردن.
~♡~♡~♡~♡
هوسوک خودش به شیشه‌ها نزدیک کرد و دستش رو روی شیشه گذاشت تا مثلا نزدیکی بیشتری با ماهی ها حس کنه، جیمین جلوی یه ماهی که دهنش به شدت بزرگ بود وایساد و لباش رو مثل ماهیی تکون داد؛ تهیونگ دنبال سفره‌ماهی دوید و سعی کرد باهاش مسابقه بده.
یونگی روی زانو‌هاش خم شد و به لاک‌پشت دریایی ابی رنگ نگاه کرد، انگشتش رو روی شیشه گذاشت و با لبخند به صحنه‌ی جلوش نگا کرد؛ لاک‌پشت سرش رو جلو اورد و به شیشه چسبوند، یونگی با ذوق به طرف بوم چرخوند و با دیدن دوربین شوکه شد. بوم خندید و کنار یونگی روی زانوهاش خم شد و گفت:" خیلی خوشگله نه؟"
یونگی سریع سرش رو تکون داد و با دیدن بچه لاک‌پشت با ذوق هوسوک رو صدا کرد، جیمین بعد از بازی با ماهیی سراغ قسمت دلفین‌ها رفت؛ بوم با ندیدن جیمین با ترس بلند شد و اسمش رو صدا کرد، تهیونگ با شنیدن صدای نگران بود سرش رو چرخوند ولی جیمین رو ندید.
هوسوک و یونگی هم پشت سر بوم دنبال جیمین بودن که صدای خنده‌ی قشنگی از قسمت دلفین‌ها به گوش رسید، بوم و پسرا سریع جلو رفتن و بود با دیدن جیمین کنار مسئول دلفین‌ها نفسش رو بیرون داد و گفت:" خداروشکر خوبی..."
جیمین با شوک خودش رو از بغل تهیونگ بیرون کشید و گفت:" فکر میکردم دیدی من اومدم."
مسئول دلفین با مهربون گفت:" جیمینا باید به مامانت میگفتی که داری میایی اینجا نگرانت شد."
جیمین با شنیدن کلمه‌ی مامان لبخند بزرگی زد و گفت:" چشم ....ببخشید مامانی. "
بوم‌شوکه پلک زد و گفت:" اووه....باشه...ممنونم خانم "
زن لبخندی زد و گفت:" میخواین یه عکس ویژه با دلفین‌ها بگیرین؟"
بوم نگاهی به پسرا انداخت و گفت:" حتما....کجا باید وایسیم؟"
زن سوتی که دور گردنش بود رو بین لبهاش گذاشت و دلفین رو صدا کرد، پسرا با دیدن چهارتا دلفین روی سکوتی مخصوص با هیجان روی صندلی نشستن تا دلفین‌ها نزدیکشون بشه.
دلفین‌ها با اشاره مربی کنار بوم و پسرا رفتن، خانم دوربین موبایل بوم رو بالای اورد و گفت:" بخندین"
هوسوک و یونگی قلب بزرگی درست کردن و تهیونگ ادای دلفین‌ کناریش رو درآورد و جیمین دستش رو روی گونه‌هاش گذاشت دلفینی که کنارش بود دهنش رو باز کرد و دندون‌هاش رو نشون داد، بوم با ترس روی صندلی نشست بود و دلفین‌ کنارش طی یه حرکت گونه‌ی بوم رو بوسید.
خانم مربی از فرصت استفاده کرد چندتا عکس گرفت، در اخر دلفین‌ها با دمشون روی اب زدن که اب زیادی روی بوم و یونگی ریخت، مربی همراه بقیه‌ی پسرا خندشون گرفت که مربی گفت:"وقتی اینطوری میکنن یعنی از یکی خوششون اومده."
بوم یه سختی لبخند زد، بعد از خداحافظی با مربی و دلفین ها پیش یونتان رفتن و هوسوک با ذوق همه ی اتفاقاتی که توی آکواریوم افتاده بود رو یه یونتان تعریف میکرد؛ بوم دستی به موهای خیسش کشید و گفت:" از این به بعد از دلفین‌ها هم میترسم."
جیمین با خنده گفت:" نترس نونا اونا دوست دارن."
یونگی عطسه‌ی بلندی کرد و دماغش رو بالا کشید، بوم با شنیدن صدای عطسه با شوک برگشت و زیرلب گفت:" بیچاره شدیم...."

~~~~

•تاداااا من برگشتم با پارت سه هزار و خورده‌ای کلمه^-^ جا داشت بازم ادامه بدم ولی خب گفتم همینو بذارم بیشتر از این منتظر نمونید^^

•با ووت و کامنت‌هاتون انرژی خوبی بهم بدین تا پارت بعدی رو بالای ۴ هزار کلمه بنویسم^^♡

•سارانگهههه

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now