68~♡

209 43 80
                                    

ببخشید دیر شد نوشتن و ادیت این پارت یه کم زمان برد میخواستم قبل دوازده بذارم ولی نتونستم این پارت رو جمع کنم به خاطر همین طول کشید.

از یه پارت طولانی لذت ببرین همونطور که قول دادم ۵ هزار کلمه‌س.

با ووت و کامنت خود به بهار انرژی نوشتن پارت طولانی تر رو بدین^^
~~~~~

خونه توی سکوت کامل بود و بوم با خیال راحت از خواب بودن پسرا هدفون رو روی گوشش گذاشت قلمو رو توی دستش گرفت و اول نگاه کلی به بوم خالی انداخت بعد از انتخاب طرحی که توی ذهنش بود سرش رو تکون داد در رنگ سفید رو باز کرد؛ قبل از فرو کردن قلمو توی رنگ سفید پنجره رو باز کرد هوای سرد زمستونی توی صورتش برخورد میکرد حالش رو خوب میکرد؛ بعد از یه نفس عمیق دوباره روی به روی بوم خالی وایساد و قلمو رو توی دستش چرخوند بعد از فکر کردن دوباره به ایده ش با کمی مکث شروع کرد با ریتم اهنگ نقاشی کشیدن.
نمیدونست چه مدت از زمانی که شروع کرده گذشته ولی با اتمام پلی لیست طولانیش سرش رو بالا اورد و با دیدن ساعت که پنج صبح با تعجب نگاهش رو به بومی که حالا نیمی‌ش پر بود چرخوند و با دیدن نقاشی نیمه کارش نفسش رو سریع بیرون داد و قلمو رو روی زمین گذاشت، امروز با جه‌بوم قرار داشت پس بهتر بود کمی می‌خوابید تا توی اولین قرار تنهاشون خسته به نظر نیاد، بعد از شستن دستاش با همون لباسای توی تنش روی تختش افتاد و به ثانیه ای نکشید که به خواب رفت.
یونگی توی جاش چرخید با اخم چشم هاش رو باز کرد؛ دستش رو روی گلوی دردمندش گذاشت و سعی کرد با قورت دادن اب دهنش کمی مرطوبش کنه ولی به شدت خشک بود این کار اذیتش کرد؛ روی تخت نشست دستش رو روی لپ هاش گذاشت و سعی کرد کمی از گرماش رو کم کنه؛ دستش رو دراز کرد تا از لیوان کنار تختش اب بخوره که با خالی دیدنش اه ارومی کشید اروم از روی تخت پایین اومد؛ ساعت تازه شش صبح شده بود و یونگی میدونست اگه هوسوک الان بیدار بشه حسابی اذیتش میکنه و امروز به طرز بدی حوصله ی بازی رو نداشت.
اروم از پله‌ها پایین اومدن از روی میز اشپزخونه برای خودش لیوان اب رو پر کرد و اروم نوشید؛ سرش رو رویی میز خنک گذاشت و از خنکی که بهش وارد میشود لبخندی زد و اون یکی لپش رو هم روی میز گذاشت تا سرما توی همه جای بدنش پخش بشه؛ با حس گرمی بدنش کم کم کلافه شد؛ اگه الان نامجون یا جینی بودن میتونست بره پیششون تا بهش کمک کنه به خاطر بیدار موندن بوم برای کشیدن نقاشی جدید تا صبح بیدار بود نمیخواست اون رو بیدار کنه چون حدص میزد تازه خوابیده باشه، خودش رو به سرویس بهداشتی اتاقش رسوند و شیر اب رو باز کرد با بالا دادن لباس خواب طوسیش کمی اب روی شکمش ریخت.
از سردی اب لرزید ولی دوباره کارش رو تکرار کرد تا جاهای بیشتری از بدنش سرما رو حس کنن ولی با لرزش بدی که بهش اومد دست از کارش برداشت، خودش رو به پتوش رسوند و زیرش پنهان شد انگار که از دست یه هیولایی فرار کرده باشه ولی این بار از سرما فراری بود ولی هر چقدر هم خودش رو بین پتو مخفی میکرد سرما دست از سرش بر نمی‌داشت.
بوم با شنیدن صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد کش و قوسی به خودش داد ساعت یازده صبح بود و خستگی دیشب حسابی از تنش بیرون رفته بود؛ پتو رو کنار زد رو به روی تابلو وایساد و به دختری که هنوزم کار داشت تا درستش کنه خیره شد برنامه ی که برای امشب داشت رو مرور کرد؛ سعی کرد ایده‌های بیشتری برای این تابلو به خرج بده تا زیباترش کنه.
جلوی اتاق پسرا وایساد بعد از در زدن وارد اتاق شد با دیدن خواب بودن پسرا خندید و بعد از بیدار کردن یونتان پیش جیمین نشست و لباش رو اروم بین انگشتش گرفت و فشار ارومی بهش داد؛ نرمی لبای جیمین کاری می‌کرد که بخواد همین الان اونا رو بکنه و حسابی گازش بگیره ولی خودش رو کنترل کرد تا همچین بلایی سر پسر بچه نیاره و اون رو نترسونه.
تهیونگ چشماش رو باز کرد با دیدن بوم سعی کرد لبخند بزنه ولی حسابی خسته بود؛ جنگ دیشب با ادم فضای ها حسابی خسته ش کرده بود و نمیدونست در اخر برنده شد تا شکست خورده باید از جیمین میپرسید ولی جیمین هنوزم خواب بود پس احتمال داد که هنوزم در حال جنگه میخواست دوباره بخوابه و ادامه‌ی جنگ رو ببینه که با حس ترکیدن ناگهانی که بهش وارد شد روی تخت نشست و سریع وارد سرویس بهداشتی شد بوم با دیدن این صحنه خندید؛ یونتان خودش رو توی بغل بوم جا داد و با رسیدن دست بوم سعی کرد نظر دختر به خودش جلب کنه.
بوم بعد از بیدار کردن جیمین با یونتانی که توی بغلش بود به طرف اتاق هوسوک رفت و تا اونها رو بیدار کنه؛ با دیدن لقمه پیچ شدن یونگی با تعجب پلک زد؛ با دیدن لپای سرخش که نمیدونست به خاطر گرمای پتو یا چیز دیگه جلو رفت و گفت:" یونگی پاشو...هوسوک زود بیاین پایین میخوام براتون ساندوچی مخصوص درست کنم."
هوسوک سرش رو تکون داد یونتان پارس کوچیکی کرد تا به دختر بفهمونه گشنشه بوم وارد اشپزخونه زد و ظرف غذای یونتان رو پر کرد بعد از جاسازی کردن قرص‌اش و ویتامینش بین غذا سراغ ساندویج مخصوصش رفت و توی بیست دقیقه پنج تا ساندویچ مخصوص درست کرد با ذوق منتظر اومدن پسرا شد؛ هوسوک با صورت خندون وارد اشپزخونه شد و بعد از بغل و بوس صبحگاهیش روی صندلی نشست و با اشتیاق از ساندویج جدید تست کرد و با پیچیدن طعم های که عاشقش بود چشماش برق زد؛ ترش و شیرین چند طعم مختلفی که عاشقشون بود توی ساندویج بودن این کاری میکرد که تا فردا حسابی شارز باشه.
جیمین و تهیونگ در حالی که باهم مسابقه میدادن از پله ها پایین اومدن و با ذوق منتظر صبحانه‌شون بودن بوم بعد از گذاشتن ظرف جلوی پسرا گفت:"چرا یونگی نیومد؟"
هوسوک شونه‌هاش رو بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد؛ بوم از پله ها بالا رفت تا سری به یونگی بزنه با دیدن پسر بین پتو اخمی کردو کنارش روی تخت نشست و دستش رو به طرف صورت پیشی برد با حس داغی بیش از اندازه ی بدنش با شوک دستش رو جاهای مختلف صورتش گذاشت و گفت:" یونگ....یونگی صدامو میشنوی؟"
یونگی با زور چشم هاش رو باز کرد و با دیدن بوم گفت:" نونا....گرمه"
بوم پتو رو کامل کنار زد گفت:" الان نونا درستش میکنه...صبر کن"
دوباره به طبقه ی پایین برگشت و ظرفی رو پر اب کرد بعد از برداشت یه پارچه ی تمیز و چندتا قرص بالا برگشت، هوسوک با دیدن عجله ی نوناش با شوک لقمه رو قورت داد و گفت:" به نظرتون چرا اینطوری شد؟ "
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:" نمیدونم"
جیمین گفت:" پیش یونگی هیونگه؟"
هوسوک ادامه ی ساندویچش رو خورد؛ بوم دستمال رو نم دار کرد و روی پیشون یونگی گذاشت و سعی کرد قرص و شربت هارو اماده کنه و زیر لب غر میزد:" من دیروز بهت گفتم مراقب باش کلاه بذار سرت ببین چیشد....مریض شدی...یونگی دارم میمیرم پسر...اوف"
دستمال رو دوباره نم دار کرد و جاهای مختلف بدن یونگی کشید و سعی کرد افکار منفی رو از سرش رو بیرون کنه؛ نزدیک چهل دقیقه همین کار هارو تکرار کرد که در اخر هوسوک کنجکاو وارد اتاق شد با دیدن یونگی با شوک پرسید:" چیشده؟"
یوم یه قاشق شربت به یونگی داد و گفت:" مریض شده..."
هوسوک از دور به یونگی نگاه کرد و گفت:" نونا گوشیت پیام اومد..."
بوم گوشیش رو بیرون اومد و با دیدن پیام جه‌بوم که برای احتیاط ادرس کافه رو بهش داده بود یادش افتاد که تا چند ساعت دیگه باید بره پیش جه‌بوم ولی با این حال یونگی دلش نمیومد؛ هوسوک با دیدن صورت بوم با تردید پرسید:" نونا چیشده؟"
بوم سرش رو تکون داد و گفت:" هیچی عزیزم باید قرار رو به جه‌بوم کنسل کنم تا مراقب یونگی باشم.."
هوسوک با یاداوری هیجانی که جه‌بوم هیونگش برای این قرار داشت لبش رو گاز گرفت و گفت:" نونا....لطفاا این قرار رو برو من مراقب یونگی هستم..."
بوم با تردید گفت:" اخه..."
هوسوک دستش رو تکون داد و گفت:" بهم اعتماد داشته باش شماره‌ت رو بلدم اگه چیزی شد بهت زنگ میزنم باشه؟"
بوم سرش رو تکون داد و تا زمانی که فرصت داشت سعی کرد مراقب یونگی باشه اینطوری کمی خیالش راحت میشه.
~~~~~~
نامجون کوله‌ش رو روی دوشش انداخت و با دیدن خاله‌ش که به سختی کیف خودش رو برمیداشت سریع جلو رفت کیف رو از دست خاله‌ش گرفت، سولگی شوکه از کشیده شدن کیفش سرش رو بالا اورد و با دیدن نامجون‌ لبخندی زد و گفت:" ازت ممنونم..."
به طرف تحویل چمدون هاشون رفتن که نامجون بعد از برداشت یه چرخ کنار خاله‌ش وایساد و منتظر شد؛ سولگی چمدون ها رو توی چرخ جا داد و گفت:" تا تیونگ میرسه بریم صبحانه بخوریم؟"
نامجون سرش رو تکون داد به یه کافه رفتن با نشستن روی صندلی و سفارش صبحانه‌شون نامجون سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد کمی به چشم هاش استراحت بده با این که به لطف اون قرص ها کمی توی هواپیما خوابیده بود بازم خسته بود؛ حق داشت سفری که بیست ساعت روی هوا باشی همه رو خسته میکنه. سولگی دستش رو بین موهای قهوه‌ی نامجون برد و گفت:" وقتی رسیدیم خونه‌ی ما میتونی کمی استراحت کنی."
نامجون از حس دستای سولگی بین موهاش لذت میبرد پس بازم توی همون مدل موند تا بازم از نوازش خاله ش لذت ببره؛ سولگی انگار توی گذشته ها پرت شده باشه گفت:" وقتی که بورا بهم خبر بارداریش رو داد مثل روز روشن یادمه......روز خوبی بود"
نامجون چشماش رو باز کرد و منتظر ادامه حرف خاله‌ش شد، سولگی با یاداوری اون روز لبخند دردناکی زد و در حالی که دستش رو بین موهای پسر تکون میداد گفت:" اون حس اونقدر قشنگ بود که نمیتونستم گریه نکنم....اونقدر حس خوب داشتم که بدون این که جنسیتت رو بدونم برات کلی عروسک و لباس خریدم و بورا حسابی از این بابت حسابی غر میزد صداشو یادمه حتی یادمه با کتونی‌های برات خریدم منو زد..."
نامجون با یاداوری جعبه‌‌ی لباس های دخترانه نوزاد توی اتاق زیرشیرونی خونه‌شون لبخند زد؛ فکر میکرد کار مادرش بود برای خواهری که قراره بود به زودی پیششون بیاد برنامه ریخته ولی حرفای خالش نشون میداد که سولگی خوش ذوق همه اون وسیله ها رو خریده؛ سولگی بغض ناخواسته ی رو توی گلوش احساس کرد؛ با بلند شدن نامجون سولگی سعی کرد لبخند بزنه و گفت:"میدونی تو همیشه پسر منی؟... برای من مثل هدیه هستی که خدا بهم داده نامجون و باید حسابی مراقب باشم...تو بچه‌ی نداشته‌ی منی باید ازت مراقبت کنم....."
نامجون با دیدن اشک خاله‌ش نتونشت طاقت بیاره و از روی صندلیش بلند شد محکم بغلش کرد؛ سولگی لبخند دردناکی زد و در حالی که اشک‌هاش رو پاک میکرد گفت:" نمیدونم چرا احساساتی شدم...ببخشید"
نامجون لبخند چال دارش رو زد و گفت:"درک میکنم خاله...من پسرتم پس هر وقت حس بدی داشتی باید با من حرف بزنی باشه؟"
سولگی سرش رو تکون داد و نامجون گونه‌ی سولگی رو بوسید با اومدن صبحانه‌شون سولگی سعی کرد بغض ناگهانیش رو کنار بزنه و توی سکوت مشغول خوردن صبحانه‌شون شدن؛ نامجون تیکه‌ی از وافل رو توی دهنش گذاشت و نگاهی به فروشگاه های اطرافش انداخت؛ بعد از صبحانه با تماس تیونگ که خبر رسیدنش رو داده بود سولگی بعد از حساب کردن صبحانه پیش نامجون که چرخ چمدون‌هارو نگه داشته بود رفت و گفت:" بزن بریم خونه.."
نامجون خندید و چرخ رو به بیرون فرودگاه برد با دیدن تیونگ شوهر‌خاله‌ش با هیجان دستش رو براش تکون داد؛ تیونگ با دیدن پسر تکیه‌ش رو از ماشین گرفت جلو اومد بدون حرف نامجون رو توی بغلش گرفت و گفت:" ببین چه بزرگ شدی...از سال پیش مردونه تر شدی.."
نامجون با خجالت خندید و گفت:" ممنون هیونگ"
تیونگ بعد از رفع دلتنگی با سولگی دسته‌‌ی چمدون رو گرفت و به طرف ماشین برد؛ هوا ابری بود خبر از بارش سنگین میداد؛ سولگی پالتوش رو بیشتر جمع کرد و گفت:" نامجون باید مراقب باشی تا سرما نخوری باشه؟نمیخوام تعطیلاتت خراب بشه."
نامجون سرش رو تکون داد و تیونگ بعد از تحویل دادن چرخ توی ماشین نشست و نامجون بعد از بستن کمربند گفت:" هیونگ قراره برف بیاد؟"
تیونگ نگاهی به صفحه‌‌ی گوشیش نگاه کرد و با دیدن هواشناسی که حرف نامجون رو تایید میکرد گفت:" اره از امشب شروع میشه ...خوب شد امروز رسیدین وگرنه نمیتونستین بیاین انگار طوفان بدیه..."
نامجون گوشیش رو بیرون اورد و گفت:" شانس اوردیم واقعا..."
وارد گروهشون که با بوم زده بود شد و با دیدن افلاین بودن همشون پیام داد:" من الان رسیدم...دارم میرم خونه‌ی خاله....جین کی رسیدین؟ "
جین بعد از چند ثانیه جوابش رو داد و گفت:" به خاطر هوای برفی لندن مجبور شدیم چند ساعت توی یه شهر دیگه بمونیم...دو ساعته رسیدیم...من خسته‌م میرم بخوابم البته اگه کوکی و مامان بزرگم بذاره."
نامجون با دیدن عکسی که جین براش فرستاد قهقه زد و سولگی با شنیدن صدای خنده‌ی نامجون‌ با لبخند سرش رو به شیشه تکیه داد؛ تیونگ نیم نگاهی به سولگی انداخت با حس ناراحتی عزیزش لبش رو گزید؛ نباید اجازه میداد قبل سفر پیش دکتر میرفت تا جواب ازمایش هاشو رو بگیره؛ همه چیز رو تقصیر اون دکتر میدونست اگه بهش دیرتر درباره ی باردار نشدنش میگفت سولگی الان به جای لبخند غمگین روی لبهاش یه لبخند واقعی داشت. اهنگ مورد علاقه ی سولگی رو پلی کرد و با هیجان گفت:" بیبی نمیخوای باهاش بخونی؟"
سولگی با خجالت خندید و گفت:" نامجون همراهی میکنی؟"
نامجون با شنیدن اهنگ با خنده ی بزرگ سرش رو تکون داد و سولگی بعداز یه نفس عمیق شروع کرد همراه خواننده خوندن و تیونگ هم بعضی جاهاش رو همراهی میکرد؛ نامجون با صدای نازکی به اهنگ جون میداد، سولگی با تمام وجودش خوند و وقتی نفس کم اورد ناگهای سکوت کرد و با شنیدن صدای نامجون خندید و گفت:" تلاشت خیلی عالیه نامجون"
نامجون با خجالت دستش رو پشت گردنش برد؛ تیونگ با دیدن یه استارباکس کنار جاده گفت:" قهوه‌ی سر صبح؟"
سولگی سرش رو تکون نداد و نامجون گفت:" هیونگ من شکلات داغ میخوام"
تیونگ سرش رو تکون داد و ماشین رو به قسمت سفارشات برد بعد از سفارش چند دقیقه صبر بطری های نوشیدنی همراه کیک رو به دستشون داد؛ تیونگ در حالی که جرعه ی از نوشیدنش رو میخورد گفت:" خب پسر باهوش ما چه خبرا توی مدرسه همه چیز خوبه؟"
نامجون با حس شیرینی شکلات چشماش رو بست بعداز چند ثانیه گفت:" اوضاع خوبه دوستای زیادی دارم و با همشون هم خوبم..."
سولگی اهنگ رو کم کرد و گفت:" شنیدم رو یکی کراش داری"
نامجون با شنیدن این حرف سرفه ی شدیدی کرد که تیونگ با خنده گفت:" عزیزم این چه سوالی بود بیچاره سکته کرد اروم تر میپرسیدی مثلا اینطوری اون دختر خوش شانس کیه که تو دوسش داری؟"
نامجون دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:"هیونگگ....اینطوری نیست ما فقط دوستیم."
سولگی خندید:" نمیدونی من یه جاسوس داشتم که همه چیز رو بهم لو داد؟"
نامجون با فهمیدم شخص جاسوس با حرص گفت:" خدایا جین..."
سولگی و تیونگ خندیدن که سولگی گفت:" نه جین بهم نگفت..."
نامجون با حرص گوشیش رو بیرون اورد و در حالی که صفحه ی چتش با جین رو باز میکرد گفت:" خاله نمیخواد بگی کار اون نبود کسی غیر اون نمیدونه من روی میچا کراش دارم حتی نونا هم نمیدونه ولی جین...."
با فهمیدن موضوع لبش رو گاز گرفت و تیونگ از توی اینه نگاهش کرد با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و رو به سولگی گفت:" همیشه این حرکتت جواب میده..."
سولگی سرش رو با خنده تکون داد و نامجون مشتش رو اروم روی سرش کوبید؛ خودش خودش رو لو داد و این حسابی رو مخ بود معلوم بود تیونگ هیونگش تا پایان این سفر حسابی قراره اذیتش کنه، تا کاری نکنه نامجون به میچا اعتراف نکنه دست بردار نبود؛ دقیقا همینطوری به خاله ش اعتراف کرد؛ اونقدر از خودش راه حل های مختلفی ابداع کرد که در اخر خاله ش عاشق کله خر بازی های تیونگ شد.
با رسیدن به خونه ی زوج دوست داشتنی از ماشین پیاده شد و بعداز برداشتن چمدونش وارد خونه شدن، سولگی رو به روی اتاق وایساد و گفت:" اینجا اتاق توئه....هر چقدر میخوای استراحت کن شام میریم خونه ی مامان باشه؟"
نامجون سرش رو تکون داد بعد از بغل گرفتن خاله‌ش وارد اتاقش شد؛ با دیدن فضای اتاق لبخندی زد و روی تخت دراز کشید چشم هاش رو بست تا همونطور بخوابه که گوشیش لرزید؛ با دیدند پیامی از طرف میچا لبخندی زد و سریع روی تخت نشست و پیام رو باز کرد؛ میچا معلوم بود برای ارسال پیام تردید داشت :"سلام رسیدی؟"
نامجون بدون این که کنترلی روی لبخندش داشته باشه تایپ کرد:" اره الان رسیدم خونه خاله..."
میچا سریع نوشت:" استراحت کن بعدا باهم حرف میزنیم...."
نامجون سریع تایپ کرد:" نه...میخوای تماس تصویری بگیریم؟"
_" باشه..."
نامجون با هیجان به تاج تخت تکیه داد و تماس رو برقرار کرد؛ با بالا اومدن تصور میچا نامجون ناخواسته خنده‌ش گرفت؛ میچا از سرمایی ناگهانی که مهمون سئول شده بود به هودی و پتو رو اورده بود؛ کلاه هودیش رو محکم دور صورتش بسته بود و دقیقا شبیه به موچی توت‌فرنگی جلوی نامجون نشسته بود، بعد از اتمام خنده ی نامجون تازه متوجه ی صورت سرخ میچا شد و سریع گفت:" ببخشید خیلی کیوت شدی..."
میچا بعد از چند ثانیه گفت:" ممنون..."
نامجون بی هیچ حرفی به صورت میچا نگاه میکرد و میچا لپای سرخ شده از خجالت یا شاید از گرمای اتاقش رو گرفت و گفت:" برو بخواب....نمیدونم چرا وقتی میدونم خسته‌ای گفتم تماس بگیریم..."
نامجون سرش رو روی بالشت گذاشت و گفت:" باید میدیدمت..."
میچا با شنیدن اسمش از زبون مادرش گفت:" نامجون من باید برم...بعدا حرف میزنیم..."
نامجون سرش رو تکون داد بعد از خداحافظی زیر پتو رفت و سعی کرد کمی استراحت کنه.
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
جین روی مبل پذیرایی نشسته بود و با لبخندی که سعی میکرد روی لبهاش نگه داره به مادربزرگش نگاه کرد؛ از وقتی که رسیده بودن دیدار با فامیل هاش شروع شده بود و خستگی سفر حسابی کلافه‌ش میکرد؛ حتی نمیتونست جمع رو ترک کنه ولی در عوض کوکی خیلی راحت توی بغل جین بعد از کلی بازی و شیطنت کردن خوابیده بود؛ مایا با دیدن خستگی چشمای جین مکالمه ی یک طرفه مادرش رو قطع کرد و گفت:" جین نظرت چیه کوکی رو ببری اتاقتون و کمی استراحت کنید تازه از سفر رسیدینو مطمئنم خسته‌ین..."
مادر‌بزرگش با صورت شوکه شده گفت:" خدای من ببخشید جین یادم نبود ....برو پسر باید زودتر بهم میگفتی خسته ی"
جین لبخندش رو جمع کرد و بعد از بغل کردن کوکی به طرف پله ها رفت که با دیدن مایکل که داخل خونه شد صبر کرد؛ هر چقدر هم بابت اون اتفاق گذشته از دستش ناراحت بود بازم باید باهاش کنار میومد عمه‌ش که حسابی درباره‌ی ذوق مایکل باهاش حرف زده بود؛ با لبخند بهش نگاه کرد ولی با رد شدن مایکل از کنارش بدون توجه به جین شوکه سرش رو چرخوند این بود اون ذوقی که مایا درباره‌ش حرف میزد!؟ پسری که الان با تیپ مشکی و هدفونی که صدای اهنگش تا انتها زیاد بود هیچ شباهتی به اون پسری نداشت که قبلا دیده بود.
شوکه از پله ها بالا رفت و با دیدن مایکل مردد جلوی در اتاقش نفسش رو با حرص بیرون داد کنارش وایساد و به انگلیسی گفت:" سلام مایکل مشکلی پیش اومده؟"
مایکل سرش رو بالا اورد با دیدن جین سرش رو اروم تکون داد . جین با شنیدن لحن مایکل ابروهاش رو بالا داد و گفت:" خب...من میرم که استراحت کنی."
مایکل بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد و در رو محکم بست این کارش باعث شد کوکی از خواب پرید و زیرلب میگفت:" شکلات..."
جین سرش رو تکون داد به طرف اتاقش رفت و کوکی رو اروم روی تخت گذاشت خودش هم کنارش دراز کشید به سقف نگاه کرد؛ اونقدر خسته بود که میتونست تا فردا بخوابه ولی صداهای خنده‌ی طبقه پایین حسابی روی عصابش میرفت؛ در اخر هدفونش رو روی گوشش گذاشت و چشماش رو بست.
مایکل بعد از چند ساعتی که خودش رو توی اتاق زندانی کرده بود بالاخره تصمیم گرفت پایین بره و بهشون ملحق بشه ولی صداهاشون کمی عصابش رو خورد کرده بود؛ با شنیدن صدای شکمش بالاخره تصمیم گرفت بدون هیچ حرفی از کنارشون رد بشه و بره تا چیزی برای خوردن پیدا کنه، امروز ناهار رو با پدرش نخورد و ترجیح داد تنهایی پیاده روی کنه تا ذهنش از طلاق ناگهانی مادر و پدرش و توی دو راهی ناخواسته‌ی که مونده بود خالی بشه.
وقتی از اتاقش بیرون اومد با دیدن پسر بچه‌ی که وسط راهرو وایساده با شوک پلک زد؛ تا جایی که یادش میومد هیچ کدوم از خانواده‌ی مادرش بچه کوچیک نداشتن پس این کوچولو از کجا اومده براش سوال بود؛ سرش رو تکون داد و خواست بی توجه از کنارش بگذره که پسر بهش سلام داد؛ شوکه از صدای کیوتش سر جاش وایساد سرش رو چرخوند و با دیدن لبخند بزرگ پسربچه ناخواسته لبخندی زوی لبهاش اومد و جلوی پسر نشست و به لحجه ی بریتیش سریع پرسید:" تو کی هستی؟"
کوکی شوکه از نفهمیدن حتی یه کلمه فقط پلک زد؛ بعد سعی مرد با صدای کیوتی به کره ای بپرسه:" میشه مثل من حرف بزنی؟"
مایکل با شنیدن جمله کره‌ای و فهمیدن نسبتی که این پسر بچه باهاش داشت ابروش رو بالا انداخت و سعی کرد به زبون مادرش که کمی دست و پا شکسته یادش بود حرف بزنه:" تو کی هستی؟"
کوکی با شنیدن جمله ی کره ای با ذوق دستش رو به هم کوبید و گفت:" من کوکیم..."
مایکل خندید و دستش رو روی موهای کوکی گذاشت گفت:"خیلی وقت بود ندیده بودمت."
کوکی خندید و گفت:" من گشنمه میشه بریم غذا بخوریم؟"
مایکل سرش رو تکون داد و جلوتر از کوکی از پله ها پایین اومد طبقه ی پایین منتظر پسر شد وقتی یادش اومد اون کوچولو باید دونه دونه پله‌ها رو پایین بیاد و مثل خودش نیست که چهار تا پله رو بپره راه رفتش رو برگشت و دستش رو زیربغلش کوک برد و بلندش کرد؛ نمیدونست یه بچه رو چطوری بغل میکنن پس همون طوری با فاصله از بدنش به طبقه ی پایین رفت وقتی پاش رو روی آخرین پله گذاشت با دیدن مادرش لبش رو گزید؛ مایا با دیدن مایکل که کوکی رو اون طوری توی بغلش گرفته خنده ش گرفت و گفت:" اینطوری بغل نمیکنن...ببین"
کوکی رو از دست پسر گرفت و طرز بغل گرفتن بچه رو به مایکل یاد داد؛ مایکل با ذوق به مادرش نگاه کرد و بعد دوباره بغل گرفتن کوکی رو از مادرش تقلید کرد و اینبار موفق شد؛ جین سریع از پله ها پایین اومدن و با صدای بلندی گفت:" عمه کوکی رو ندیدی؟"
با دیدن کوکی توی بغل مایکل حرفش رو خورد و با شوک بهش نگاه کرد؛ تا جایی که یادش بود مایکل از هر چی بچه کوچیک متنفر بود الان چیشده که کوکی رو اینطوری محکم توی بغلش گرفته؟ با شنیدن صدای کوکی پلک زد و زل زدنش رو تموم کرد.
_" من گشنمه.."
مایکل سرش رو تکون داد و به سختی کره‌ای گفت:" بریم..."
جین با دیدن لبخند عمه ش پرسید:" عجیب نبود؟"
مایا با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:" این یعنی دوباره حالش خوب میشه.....تا اخر تعطیلات پیش ماس تا دادگاه بعدی...میتونی نظرش رو عوض کنی و کاری کنی پیش ما بمونه؟"
جین سرش رو تکون داد و پشت سر مایکل و کوکی وارد اشپزخونه شد با دیدن کوکی که روی میز نشسته و مایکل براش پاستا گرم میکنه لبخند بزرگی زد؛ برادرش به همه انرژی تغییر رو میداد.
~~~~~~
ساعت دو بوم برای اماده شدن از کنار یونگی بلند شد؛ نگران پسرش بود و از یه طرف نمی‌خواست جه‌بوم رو بیشتر از این ناراحت کنه؛ با پوشیدن لباس استین بلند جذب مشکی و دامن بلند سبز سدری بین کفش پاشنه بلند یا کوتاه مونده بود با دیدن ساعت سریع کفش پاشنه بلند رو پوشید و بعد از برداشتن کیف مشکیش و وسایلی که لازمش بود رو توی کیف گذاشت و تردید داشت که از ماشین های اقای کیم استفاده کنه یا نه ولی با دیدن این که حسابی دیرش شده کلید یکی از ماشین هارو برداشت و بعد جلوی پسرا وایساد و گفت:" نونا فقط دو ساعت میره بیرون باشه؟ اگه چیزی شد هوسوک بهم زنگ میزنه...مراقب خودتون باشین دوستون دارم."
بعد از بوسیدن همشون از خونه بیرون رفت و پشت ماشین نشست و ادرس کافه رو توی مپ ماشین زد بعد از بیست دقیقه رانندگی بالاخره به کافه رسید و نفسش رو با خیال راحت بیرون داد ولی بازم نیم ساعت دیر کرده بود، با ورودش به کافه نگاه جه‌بوم بالا اومد و بوم با خجالت رو به روش نشست و گفت:" واقعا منو ببخش....یه اتفاقی افتاد نتونستم زود بیام...."
جه‌بوم سرش رو تکون داد و گفت:" اشکال نداره...تا شب وقت داریم برای امروز کلی برنامه دارم."
بوم میخواست مخالفت کنه ولی سکوت کرد؛ قرارشون معمولی ولی در حین حال شیرین بود؛ جه‌بوم بعد از این همه‌ مدتی که قرار میذاشتن کاملا نظر بوم روی خودشه خوشحال بود و نمیتونست جلوی خنده ش رو بگیره؛ حتی عکس‌هایی که گرفتن و نبود اون فنقلا یه جورایی براش خوشحال کننده بود ولی بوم در کنار این که بهش خوش می‌گذشت نگران پسر کوچولوی توی خونه بود؛ جه بوم با دیدن سکوت ناگهانی بوم گفت:" حالت خوبه؟"
بوم سرش رو تکون داد و با لبخند تیکه‌ی اخر کیکش رو خورد، جه‌بوم پیشنهاد یه پیاده روی کوتاه توی خیابون رو بهش داد و حالا کنار هم قدم میزدن و توی سکوت از کنار هم بودن لذت میبردن؛ جه بوم دستش رو توی دست بوم گذاشت و با دیدن تفاوت کوچکی که توی سایز دستاشون بود لبخندی زد و گفت:" هر جوری نگاه میکنم ما برای هم ساخته شدیم..."
بوم خندید و سرش رو به بازوی جه‌بوم تکیه داد اوهوم ارومی گفت، حدود یک ساعت از پیاده رویشون میگذشت و بوم توی این سه ساعت حسابی استرس و نگرانی رو توی وجود نگه داشته بود؛ امیدوار بود اتفاقی برای یونگی نیوفتاده باشه ولی با تماس ناگهانی که به گوشیش شد و شماره خونه قلبش از نگرانی محکم تپید. جه‌بوم با دیدن نگرانی بوم با ترس پرسید :" همه چیز اوکیه؟"
بوم سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و تماس رو وصل کرد؛ صدای ترسیده هوسوک زنگ خطر رو توی سرش به صدا اورد و با نگرانی پرسید:" هوسوک چیشده؟"
هوسوک با گریه‌ی بلند گفت:" نونا یونگی دوباره داغ شد...مثل تو دستمالو گذاشتم رو سرش ولی خب نشد ...داغ تره همش حرف میزنه ولی جوابمو نمیده...نونا من میترسمممم"
بلند گریه کرد و بوم متوجه‌ی گریه‌های جیمین و تهیونگ از پشت تلفن شد و لبش رو گاز گرفت و گفت:" هوسوک الان نونا میاد باشه؟ نگران نباش میام خونه"
جه‌بوم با شنیدن کلمه‌ی برمیگردم دست بوم رو گرفت و گفت:" میخوای برگردی...ولی اخه قرارمون..."
بوم سریع حرف جه‌بوم رو قطع کرد و گفت:" جه بوم یونگی حالش خوب نیست...."
جه‌بوم عصبی دست بوم رو محکم گرفت و گفت:" مطمئنم دارن الکی میگن تا تو برگردی خونه....اونا چرا با من مشکل دارن؟ چرا نمیذارن حداقل یه ذره پیشم باشی؟"
بوم با عصبانیت سعی کرد دستش رو از جه‌بوم بیرون بياره و گفت:" میفهمی چی میگی؟ اونا بچن چه نقشه ی بکشن تو رو ازم دور کنن؟ یونگی مریضه تب کرده باید برگردم."
جه‌بوم با دیدن عقب رفتنای بوم سریع گفت:" اگه بری میفهمم اون بچه ها از من با ارزش ترن ...."
بوم از حرکت وایساد و بعد با عصبانیت دستش رو روی سینه‌ی جه‌بوم کوبید با صدای که کنترلش میکرد گفت:" میفهمی چی میگی؟ اونا به من نیاز دارم...ما اگه یه مدت همو نبینیم مشکلی نداره ولی اونا نه من مسئول اونام...."
_" که چند روز همو نببنیم نه؟.....بوم من این همه مدت تحملشون کردم ولی اینطوری تو داری اونارو توی زندگیت توی اولویت میذاری....خودت و رابطه ت مهم ترن از چندتا بچن که فقط براشون پرستاری..."
بوم موهاش رو عقب زد و با صدای بلندی گفت:" اونا برام مهمن....بیشتر از خودم مهمن...چرا نمیفهمی بهم نیاز دارن؟"
جه بوم دستش رو مشت کرد و گفت:" منم بهت نیاز دارم لعنتی.... میخوام کنارم داشته باشمت کجای این خواسته زیادیه؟"
بوم نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و گفت:" موقعیت من الان اینطوره....وقتی با منی باید اینارو تحمل کنی...."
_"چقدر باید تحمل کنم تا دست از اون بچه های لعنتی برداری و به اطرافت توجه کنی به منی که دارم خودم رو برای داشتنت به اب و اتیش میزنم؟ کی قراره منم ببینی؟ دارم خسته از بس یه طرف برات جنگیدم و رقیبای من کین؟ یه مشت بچه..."
بوم عقب رفت و خواست کامل روش رو برگردونه و به طرف ماشینش بره جه‌بوم با صدای جدی گفت:"اگه بری میفهمم من توی زندگیت هیچ نقشی نداشتم....با رفتنت تو اونارو انتخاب میکنی بوم.....مثل خواسته‌ی خودت یه مدت همو نمیبینیم"
بوم با شنیدن صدای یه بچه از دور یاد گریه ی هوسوک افتاد و بدون توجه به حرف جه بوم به طرف ماشین دوید؛ با استرس فرمون رو توی دستش گرفت و به طرف خونه روند و جه‌بوم با شوک به جای خالی بوم نگاه کرد؛ دستش رو مشت کرد و دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد؛ اخر این رابطه اینجا بود؟ به خاطر چندتا بچه باید اینطوری رد میشود؟
بوم بعد از کلی نگرانی وارد خونه شد و با دیدن جیمین و تهیونگ که آروم گریه میکردن و هوسوک که سعی میکرد با کتاب باد خنک به یونگی بده قلبش به درد اومد؛ بوم سریع یونگی رو توی بغلش گرفت و گفت:" نونا رو ببخش....منو ببخش بریم بیمارستان....زود خوب میشی‌.."
هوسوک که با دیدن بوم اروم شده بود با صدای لرزونی گفت:" منم بیام...."
بوم دوباره با برداشت کیفش گفت:"نه پیش جیمین و ته بمون....بهت زنگ میزنم..."
هوسوک با چشمای اشکی به یونگی که با بیحالی توی بغل بوم بود نگاه کرد و زیر لب گفت:"زود خوب شو یونگی..."
پیش جیمین و تهیونگ رفت بغلشون گرفت و سعی کرد اونا رو اروم کنه، یونگی زود خوب میشود حتی یونتان هم متوجه‌ی ناراحتی اونا شده بود و کتارشون بی صدا نشسته بود.

~~~~~~

•وااااووو الان درد انگشتام رو حس میکنم😂 دو ساعت پاش نشستم از من بعیده بی حرکت دو ساعت ساکت بشینم....ولی عوضش خیلی قشنگ شد*-*

•پارت بعدی با مایکل بیشتر اشنا میشین و عکسشم میذارم^^

•فهمیدین پرا سولگی ناراحته؟:(

•و بله مایا از همسرش طلاق گرفته.

•استایل بوم👇🏻

•ووت و کامنت یادتون نره که بهم انرژی میدین بیشتر از قبل بنویسم^^

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


•ووت و کامنت یادتون نره که بهم انرژی میدین بیشتر از قبل بنویسم^^

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now