20~♡

451 78 127
                                    

ساعت سه همه‌ی اعضای خانه اماده توی حیاط داشتن وقت میگذروندن خانم بیون روی بالشتک‌ها نشسته بود و با لبخند به بازی پسرا نگاه میکرد، خانم پارک توی چیدن میز غذا به بوم کمک میکرد همشون در حال انجام کاری بودن که در باز شد و نامجون با دیدن سئوجون مهمون جدیدشون همراه بوم طرفشون رفت.
سئوجون با دستش کیک رو نگه داشته و با دست ازادش دست دوست‌دخترش رو گرفته بود، نامجون جعبه‌‌ی کیک رو گرفت و داخل یخچال گذاشت. بوم با دیدن سئوجون با همراه زیباش لبخندی زد و گفت:" خوشحالم که درخواست منو قبول کردی و اومدی."
  بوم با لبخند تعظیم کرد و دختر هم متقابلا تعظیم کرد و گفت:"کیم دا می هستم از دیدنتون خوشحالم بوم شی."
  بوم با همون لبخندی که روی لب‌هاش بود بهشون اشاره کرد به قسمت مهمون‌ها برن، دامی لبخند خجالتی زد و کنار سئوجون  نزدیک میز‌ها رفت، خانم بیون با دیدن سئوجون با لبخند شروع به صحبت کرد.
نامجون بعد از بیرون اومدن از خونه به دامی نگاهی انداخت با خنده به جین نگاه کرد و اروم نزدیک گوش جین گفت: "هیونگ بالاخره رونمایی کرد وقتشه اذیتش کنیم."
جین خندید و موافقت کرد و هر دو پسر منتظر یه فرصت خوب بودن، دامی دست سئوجون رو محکم گرفت کمی استرس داشت ولی سئوجون با فشوردن اروم دستش دختر رو اروم کرد، تهیونگ با دیدن سئوجون بازی رو نصفه رها کرد و خودش رو با سرعت به طرف هیونگ مورد علاقه‌ش رسوند و محکم بغلش گرفت و با هیجان صداش کرد:" هیونگی کی اومدی من ندیدمت.'"
سئوجون خندش گرفت و متقابلا تهیونگ رو بغل کرد و با دستش موهای نرم تهیونگ رو نوازش کرد و گفت:" تازه رسیدم."
تهیونگ با لبخند مستطیلی بزرگش به هیونگش نگاه کرد و دستش رو دو طرف گونه‌ی سئوجون گذاشت و با جدیت پرسید:" هیونگی کیک همون شکلیه که عکسشو نشونت دادم؟"
سئوجون سرشو تکون داد و لپ تهیونگ رو کشید و با صدای که به خاطر فشورده شدن گونه‌ش اروم بود گفت:" بله قربان دقیقا همونه‌"
تهیونگ چند ثانیه هم با جدیت به سئوجون نگاه کرد و خندش گرفت و گونه‌ی سئوجون رو بوس کرد و با دیدن نگاه ذوق زده‌ی دامی خندید و دستش رو تکون داد و گفت:" سلام دوست‌دختر هیونگ."
دامی با خجالت دستش رو روی صورتش گذاشت و تهیونگ از فرصت استفاده کرد گفت:" خیلی خوشگلی."
با قدم‌های سریع خودش رو به جیمین که منتظر روی سرسره نشسته بود تا تهیونگ بیاد و بقیه‌ بازیشون رو بکنن؛ دامی دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:" خیلی کیوتن."
خانم بیون گفت:" وقتی باهات صمیمی‌تر بشن اونقدر برات لوس میشن که نمیدونی از شدت کیوت بودنشون چیکار کنی."
  بوم همراه سینی نوشیدنی رو روی میز گذاشت گفت:" نوشیدنی مخصوص بوم برای مهمون‌‌های عزیزمون، پسرا بیاین ."
نامجون با برداشتن یه لیوان کنار جین روی یه زیرانداز نشست به ساعت دور موچش نگاه کرد و گفت:" نونا به برادرت گفتی بیاد دیگه؟"
بوم دوباره موهای برهم ریخته‌ی کوکی رو با دستش درست کرد و گفت:" گفتش بتونه خودش رو میرسونه خیلی دوست داره باهاتون اشنا بشه"
جین جرعه‌ی از نوشیدنی رو خورد با باز کردن دوربین گوشیش با ارنجش ضربه‌ی ارومی به پهلو نامجون زد تا به گوشیش نگاه کنه، بعد از گرفتن عکس دون تلف کردن وقت عکس پروفایلش رو تغییر داد و بعدش با خیال راحت به نامجون تکیه داد و از نوشیدنیش لذت برد،  دا‌می لبخند کوچیکی زد و خودش رو با نوشیدنی سرگرم کرد و با اولین جرعه‌ای که نوشید با تعجب سرشو بالا اورد و سریع گفت:" بوم‌شی این خیلی خوشمزه‌س...سئو امتحانش عاشقش میشی"
سئوجون با ابروهای بالا رفته نوشیدنی رو مزه کرد و بعد چند ثانیه مثل دامی با شوک گفت:" واااو بوم این عالیه...دستورش چیه؟"
بوم به کوکی توی بلند شدن کمک کرد و با لبخند :" دستور سری خودمه ...هر وقت پیشمون بیاین براتون درست میکنم"
دامی بعد از تموم کردن نوشیدنی انگار بیستر احساس صمیمیت کرده باشه با خوشحالی گفت:" بوم شی ممنونم که منو به این مهمونی دعوت کردین خیلی دوست داشتم پسرا رو ببینم سئوجون خیلی ازشون تعریف میکرد."
  نامجون و جین با لبخند شیطانی به هیونگشون نگاه کردن و نامجون اروم گفت:" هیونگ وجه فرشته بودنمون رو تعریف کردی یا شیطانی رو؟ "
سئوجون خندید و گفت: "هردوشونو از دست شما چندتا موی سفید در اوردم "
جین به نامجون تکیه داد و گفت:" بازم مارو مثل بچه های نداشتت دوست داری انکارش نکن "
سئوجون دستشو روی موهای فرفری تهیونگ گذاشت و گفت:" معلومه که دوستون دارم"
بوم لبخند مهربونی زد و گفت:" خواهش میکنم دامی خوشحالم که اومدی و اینکه رسمی صحبت نکن "
دامی لبخند مهربونی زد و گفت:" باشه"
بوم و دامی کنار خانم پارک و بیون نشستن و شروع کردن درباره‌ی هر چیزی صحبت کردن از کار دا‌می گرفته تا رشته‌ی درسی بوم؛ سئوجون کنار جیمین و کوک نشسته بود و داشت باهاشون لگو بازی میکرد و تهیونگ دستشو دور گردن هیونگ انداخت بود و لپش روی کمر سئوجون بود بی‌حوصله با بازی برادرش نگاه میکرد؛ با صدای زنگ در تهیونگ با هیجان بلند شد و گفت: "بکهیونییییی و چانیولییی"
همگی تو جلوی در جمع شدن و نامجون و جین آخرین نفرای بودن که به جمعشون اضافه شدن؛ نامجون اروم نزدیک گوش جین گفت:" به نظرت نونا دوست پسرش رو توی جمع خانوادگی ما میاره؟"
جین سرش رو به نشونه‌ی نمیدونم تکون داد و جلوتر رفت تا به هر دو خانواده سلام بده؛ نامجون نگاهی به نوناش انداخت که دست کوکی رو گرفته بود و اروم راه میبردش تا به بکهیون برسه و بغلش کنه.
بوم به خانم بیون و بقیه اشاره کرد که  بشینن و پسرا با سرعت به طرف زمین بازی کوچیک توی باغ رفتن تا زمان اومدن کیک با هم بازی کنن؛ سئوجون که چندباری با اقای بیون و پارک ملاقات داشت شروع به صحبت کردن و خانم بیون به سختی روی صندلی جا به جا شد و زیر لب گفت:" این بچه منو میکشه "
بوم بالشتکی که کناریش بود رو به خانم بیون داد و گفت:" کاری از دستم برمیاد؟"
خانم بیون قلب انگشتی به بوم نشون داد و به راحتی نشست رو به صندلی داد و گفت: "دوران سختیه "
نامجون با دیدن جین که تنها روی تاب بزرگ سفیدشون نشسته همراه دوتا نوشیدنی مخصوص نونا به طرفش رفت و پیشش نشست و نگاه کنجکاو جین رو به طرف خودش کشید:" یادته بچگیامون چقدر شیطنت میکردیم؟"
جین خندید و نوشیدنیش رو اروم مزه کرد و گفت:" اون دوران تاریک رو یادم نیار چون احتمال کشته شدنت زیاده"
نامجون خندید و اروم به شونه‌ی جین زد گفت: "خودت میدونی که کرم دارم جینی "
جین یکی از دستاش رو روی چشماش گذاشت و اروم گفت:" اون کرم درونیت وقتی ازاد بشه همیشه خدا من بدبخت ازش زخم میخورم همیشه بدون استثنا "
نامجون بلند خندید با شوک گفت:" تو زخم میخوری؟؟ نذار یادت بندازم که کرم وجود تو بود یکی از پاهامو شکوند حتی گردن نگرفتی"
جین با یاداوری اون خاطره‌ی شیرین و دردناک بلند خندید :" قیافه‌ی تو خیلی دیدنی بود"
نامجون لبش رو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:" یکی نبود به ما بگه که اون تیمارستان متروکه برای انجام چالش مناسب نیست این همه جا "
جین دوباره خندید و گفت: " یادت رفت میخواستیم شجاعتمون رو بسنجیم!"
نامجون جرعه‌ی از نوشیدنی رو خورد و با اخم گفت:" اخرشم یه پای من و دست تو شکست....متنفرم از بازی جرعت و حقیقت..."
_" اون موقع مامان خرگوشو حامله بود و مجبورم کرد پیشش روی تخت بشینم و بابا همه ی کارارو انجام میداد چقدر بهش سخت میگرفت."
نامجون و جین اروم خندیدن، خاطرات قشنگی بود ولی با یاداوری این که دیگه اون شخص‌های خاص توی زندگیشون نیست لبخندشون رو از بین برد و دوباره هردوشون توی سکوت به چمن زیر پاشون نگاه کردن.
جمع خانوما حسابی صمیمی شده بود بوم سینی خوراکی هارو روی میز گذاشت و خانم بیون مشتاقانه به صحبت بقیه گوش میداد و کوچولو کوچولو خوراکی هارو میخورد؛ با لگدی که کوچولوش بهش زد اخم کرد و زیر لب شروع کرد به غر زدن:" اخه بچه من پاستیل از کجام بیارم؟"
بوم به طرف خانم بیون برگشت و گفت: "چیزی میخواین براتون بیارم؟"
خانم بیون سریع گفت:" نه عزیزم چیزی نمیخوام این بچه زیادی پررو شده."
بعد از این حرفش کوچولوی توی شکمش دوباره لگد محمکی زد و خانم بیون لبش رو گاز گرفت؛ بوم با نگرانی نزدیک خانم بیون شد و گفت:" چیزی شده؟"
خانم بیون دستشو روی شکمش گذاشت و گفت:" از وقتی که بکهیونی براش قصه میخونه خانم پررو شد هر چیزی که میخواد رو بهش ندم میوفته به جون منه بیچاره"
دامی با تعجب پرسید:" یعنی چی؟"
خانم پارک کمی میوه خورد و با تعجب پرسید:" چی میخواد که اینطوری اذیتت میکنه؟"
خانم بیون خیلی مظلوم گفت:" پاستیل"
بوم لبخندی زد و گفت: " الان براتون میارم"
  بعد از رفتن دامی با ذوق پرسید: "خیلی حس شیرینه مگه نه؟ "
خانم بیون نفس عمیقی کشید و روی بالشتک جا به جا شد، شکم بزرگش رو گرفت و اروم روش دست میکشید و گفت:" خب اگه حالت تهوع‌های صبحگاهی و ویارهای عجیب غریبت رو تحمل کنی دوران شیرینه...البته بعدتر که شکمت بزرگتر میشه انجام بعضی کارا سخت میشه."
دامی با ذوق خندید و گفت:" من عاشق بچه هام ولی خب باید کلی صبر کنم تا وقتش برسه."
خانم پارک انگار به گذشته رفته باشه گفت:" وقتی چانیول رو باردار بودم دقیقا مثل تو بودم...هر چیزی که میخواست رو نمیخوردم اونقدر لکد میزد تا بالاخره بهش برسه."
بوم با یه بسته پاستیل برگشت و خانم بیون چشماش برق زد؛ دامی با دیدن چشمای خوشحال خانم بیون خندش گرفت؛ خانم بیون گفت:" مرسی بوم منو از دست این هیولا نجات دادی."
تهیونگ نفس نفس زنان جلو اومد؛ دست بوم رو گرفت و بلند گفت:" نونا میشه کیک رو بیاری؟"
بوم موهای تهیونگ رو از جلوی چشمش کنار زد و پفت:" حتما عزیزم برو پیش بکهیونی تا کیکو بیارم."
دامی با دیدن جیمین که با سرعت به طرفشون میومد با لبخند روی زانوهاش نشست و جیمین با تعجب بهش خیره شد؛ دامی جلوتر رفت و با لحن مهربونی گرفت:" میشه بوست کنم؟"
جیمین با لبخند بزرگ سرشو تکون داد و لپای سرخش رو جلو برد دامی بدون مکث چند تا بوس محکم روی لپ جیمین گذاشت؛ جیمین با صدای بلندی خندید دامی بعد از چند تا بوس دیگه از جیمین جدا شد. جیمین سرش رو نزدیک گوش دامی برد و پرسید: " نونا هیونگ تا حالا بوست کرده؟"
دامی از سوال ناگهانی جیمین شوکه شد" اره"
جیمین دستشو روی دهنش گذاشت و گفت:" یعنی الان توی شکمت هسته ی نینی داری؟"
دامی چند ثانیه هنگ به جیمین نگاه کرد و در اخر با خنده گفت:" نه عزیزم من نینی ندارم"
جیمین دستشو مشت کرد و با اخم  گفت:" پس هوسوک هیونگ دروغ میگفت که با بوس نینی میاد تو شکم مامانا"
دامی بلند شد و برای کمک بوم وارد خونه شد وسایل دیگه رو به حیاط اورد، بوم همراه کیک آیرون من وارد حیاط شد و پسرا با هیجان جیغ زدن؛ بوم کیک رو روی میز گذاشت و به طرف خانم بیون برگشت و گفت:" میخواین عکس بگیرین؟"
همون لحظه نگهبان باغ در رو باز کرد و بوم تونست برادرش رو ببینه که با قدم های سریع جلو میاد؛ لبخندی زد دوربین رو به دست دامی داد سریع به طرفش دوید محکم بغلش کرد؛ دستای برادرش دور کمرش پیچید و اروم پرسید: " دیر نرسیدم؟"
بوم خندید و گاز ارومی از روی شونه ی برادرش گرفت و گفت:" به موقع اومدی"
بوم بعد از چند ثانیه از بغل برادرش جدا شد؛ بوگوم به طرف جمعیت رفت و تعظیمی کرد و گفت:" سلام به همگی من کیم بوگوم هستم برادر بوم "
بعد چند ثانیه بوگوم داشت با بقیه اشنا میشود که با حس چسبیدن کسی به پاش سرش رو پایین برد و با دیدن کوکی لبخندی زد خم شد و کوچولوی شیطون رو توی بغلش گرفت و گفت:" اسمت کوکی بود؟"
کوک پیشونیش رو به پیشونی بوگوم جسبوند و گفت: "نونا بلای منه(برای)"
همه با شنیدن این حرف خندیدن بوم پسر کوچولوش رو توی بغلش گرفت با دستش به لپای پسرک فشار اورد و لباش رو غنچه کرد و گفت:" بوگوم برادرمه کوکی."
بوگوم جلوی بکهیون روی زانوهاش خم شد و جعبه ی کوچولوی رو از جیبش بیرون اورد و گفت:" ببخشید نتونستم هدیه ی بزرگتری برات بگیرم تولدت مبارک."
بکهیون با هیجان کادو رو گرفت و با لبخند به بوگوم نگاه کرد و گفت: "ازتون ممنونم هیونگ"
بعد عکس گرفتن و باز کردن کادو ها دامی کنار بوم وایساد اروم گفت:" جیمین اومده میپرسه تو شکمم هسته ی نینی دارم یا نه"
بوم از خنده ترکید و گفت " چند روز پیشم به من گیر داده بودن و میخواستن هسته‌ی نینی که وجود نداره رو از شکمم بیرون بیارن"
هردوشون خندیدن بالاخره وقت خوردن عصرونه رسید؛ پسرا روی زیراندازی که بوم براشون پهن کرده بود نشسته بودن و داشتن از ساندویچ های که خانم بیون براشون درست کرده بود رو میخوردن؛ جیمین با یاداوری چیزی سریع رو به هوسوک کرد و گفت:" هیونگ نینی که با بوسه تو شکم مامانا نمیره"
چانیول با تعجب گازی از ساندویچش زد و پرسید:" مگه مارو لک لکا نمیارن؟"
یونگی انگار درباره‌ی موضوعی حیاتی حرف میزنه سریع گفت:" منم همینو میگم ببین مامان حتی پارچه ی که لک لکا منو اوردنو نشونم داده"
نامجون و جین لبشون رو گاز گرفتن و به صورت جدی پسرا نگاه کردن؛ بکهیون ساندویچش رو توی بشقاب گذاشت و دستشو به کمرش زد و گفت:" من خودم دیدن دکتر یه وسیله بزرگ رو گذاشت رو شیکم مامانم و گفت نینی اینجاست...چطوری میتونه بره اون تو اخه؟؟ یعنی بابام دیشب شکم مامانمو با قیچی باز کرده بود؟؟!"
نامجون و جین به هم نگاه کردن و اروم خندیدن؛ تهیونگ سریع گفت:" یعنی مثل کاری که میخواستیم با نونا بکنیم بابات هسته رو کاشته تو شکم مامانت؟؟!!!"
چانیول پشت گردنش رو خاروند و گفت:" خیلی عجیبه واقعا نینی رو میکارن؟"
نامجون سرفه ای کرد و گفت:" پسرا بسه غذاهاتون رو بخورین"
بوگوم سرش رو چرخوند و به خواهرش نگاه کرد که با عشق به کوکی غذا میده لبخند قشنگی زد و ازشون عکسی گرفت و برای مادرش فرستاد و نوشت: "ماماااااااننننننننن ببینش این زشتوووووو خیلی مادر خوبی میشه اخه ببین چطوری داره این بچه رو نگاه میکنههههههه دتاربخعمیتسابحلکیهعاغبهی"
تلفنش رو خاموش کرد و به ادامه مکالمه ش برگشت، خانم بیون ساندویچ دیگه ای برداشت و گفت:" بوما از پیشنهادی که دادی ممنونم کمک بزرگی بهم کردی‌ حتما جبران میکنم."
_ "خواهش میکنم..."
  بعد عصرونه ای که بوم اماده کرده بود؛ پسرا انگار انرژی دوباره ی گرفته بودن با سرعت دوباره به طرف وسایل بازی رفتن تا دوباره تا جایی که انرژیشون تخلیه بشه بازی کنن.

~♡~♡~♡~♡~♡~

•ورود دا‌می و بوگوم رو بهتون تبریک میگمممم*-*

•از دلم نیومد اپلود نکنم:( خلاصه که از این به بعد ووت بدین تا زود زود اپلود کنم براتون *-*

•قضیه‌ی هسته‌ی نینی حالا حالا ادامه داره تا زمانی که آبروی بوم رو جلوی دیگران ببرن 😂

•تولد کیوتی بود نه؟

•ووت و کلمات یادتون نره ^-^

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now