65~♡

198 48 34
                                    

پارت جدید خدمت شما*-*♡

هفتتون‌ رو چطوری شروع کردین؟

برای کنسرت ذوق دارین؟؟ من دل تو دلم نیستتتت....

~~~~

نامجون با خستگی سرش رو بالا اورد با دیدن عقربه ساعت که روی دوازده نیمه‌شب وایساده نفسش رو بیرون داد فقط دو تا از امتحانش مونده بود حسابی خسته شده بود دستش رو روی صورتش کشید، کمی استراحت کرد تا شاید مغزش بتونه چندتا مسئله دیگه رو هم حل کنه و با خیال راحت بخوابه ولی تمرکز نداشت نگران سفر چند ماهش بود و نمیدونست بدون بقیه چطوری باید وقتش رو بگذرونه و کمی میترسید؛ هیچوقت نمیتونست اون احساس راحتی رو که به پسرا و هارابوجی که داره رو با خانواده ی مادریش هم احساس کنه تعطیلات های قبل خودش رو با پدرش مشغول میکرد ولی امسال همه چیز سخت تر میشود.
سرش رو روی میز گذاشت چشماش رو بست تا از سوزش چشماش کم بشه؛ هنوزم به کوچولو‌ها نگفته بودن به خاطر این که با هر تبلیغی که توی تلوزیون پخش می‌شود میخواستن برای بوم هدیه بخرن و یه برنامه‌ریزی های کیوتی برای کریسمس کرده بودن و این قلبش رو اذیت میکرد، مطمئن بود که پسرای کوچیکتر نمیخوان برن ولی اونا هیچ کاری نمیتونستن انجام بدن؛ با شنیدن صدای ضربه‌های آرومی که به در خورد سرش رو بالا اورد و با دیدن جین توی لباس خواب ابی و موهای برهم ریختش لبخند کوچیکی زد و پسر رو به داخل اتاقش دعوت کرد.
جین با چشمای بسته روی تخت نامجون نشست و گفت:" نتونستم بخوابم....یعنی خوابم میادا ولی نمیتونم بخوابم."
نامجون کتابش رو بست بعد از خاموش کردن چراغ مطالعه ش کنار جین روی تخت نشست با خستگی دراز کشید؛ جین بدون حرفی کنار نامجون دراز کشید هر دوشون بی حرف به سقف نگاه میکردن که جین سکوت عجیب بینشون رو شکست گفت:" من نمیخوام برم....دلم براشون تنگ شده ولی تا بهار خیلی زمان طولانیه..."
نامجون نفس عمیقی کشید و دستش رو روی موهای جین گذاشت:" میدونم چی میگی....ولی هارابوجی هماهنگ کرده و متاسفانه ما نمیتونیم کاری بکنیم...نشنیدی عمه ت چقدر خوشحال بود که دارین میرین اونجا؟ باید یه مدت صبر کنیم"
جین لبش رو گاز گرفت و گفت:" اونجا برام...خیلی غریبه..."
نامجون دوباره موهای نرم جین رو بین انگشت‌های برد و آروم نوازش کرد و گفت:" میدونم...کاملا درکت میکنم...ولی بیا تلاش کنیم یه مدتی پیششون باشیم اینطوری ناراحت نمیشن زودتر برمیگردیم...."
جین سرش رو تکون داد و خودش رو به طرف برادر بزرگترش کشید چند ثانیه بغلش کرد و از روی تخت بلند شد گفت:" شب بخیر نامی.."
نامجون خندید و سریع زیر پتو رفت و گفت:" شب بخیر جینی....خوب بخوابی"
~~~~~
بوم موهاش رو بست وارد اشپزخونه شد  کاسه‌ی بزرگی رو بیرون اورد مقدار زیادی پنکیک درست کرد یکی از صبحانه‌ی مورد علاقه‌ی پسرا پنکیک بود و از نوناشون میخواستن تا زیاد براشون درست کنه؛ مواد پنکیک رو توی تابه ریخت بی‌حوصله به سرخ شدنش خیره شد بعدی چند ثانیه نفسشو با ناراحتی بیرون داد موز و توت‌فرنگی هارو خورد کرد بعد از تماس اقای کیم بی‌انرژی بود جوری که نمیتونست نقاشیش رو تموم کنه و بدون انجام هیچ کار مفیدی توی اتاقش بود، از رفتن پسرا ناراحت بود خیلی بهشون وابسته شده بود نمیدونست ریکشن پسرای کوچیکتر چی میتونه باشه، با حس بوی سوختگی خفیفی از فکر بیرون اورد و سریع پنکیک ها رو توی ظرف ریخت و خیلی آروم تزئین کرد تا پسرا بیدار بشن.
با شنیدن صدای آیفون خونه از آشپزخونه در حالی که دستاش رو خشک میکرد بیرون اومد و با دیدن مرد کت شلواری که پشت در وایساده تعجب کرد و گفت:" سلام؟....."
مرد تعظیم کرد و گفت:" منو اقای کیم فرستادن برای گرفتن مدارک."
بوم سرش رو تکون داد و سریع داخل برگشت و پاکت بزرگ سفیدی رو برداشت و با قدم‌های سریع جلوی در وایساد و گفت:" همه‌ی مدارکی بود که آقای کیم خواسته بودن پاسپورت و ویزاهاشون‌ چیز دیگه‌ای هم لازمه؟"
آقای چو نگاه جزئ به داخل پاکت انداخت و گفت:" نه همینا لازم بود...ممنونم."
بوم تعظیم کرد و بعد از دور شدن مرد در رو بست وقتی برگشت با دیدن دوقلوهای ترسیده زبونش بند اومد، جیمین پشت هوسوک مخفی شد و آروم گفت:" نونا...دیگه مارو دوست نداری؟"
بوم سریع خودش رو جلوی پسرا رسوند و دستش رو روی بازوی یونگی و هوسوک که شوکه جلوی دوقلوها وایساده بودن رو گرفت و گفت:" من دوستون دارم...چرا این فکرو میکنید؟"
تهیونگ خرس عروسکیش رو بیشتر توی بغلش فشورد و گفت:" نونا....تو میخوای مارو بفرستی بریم..."
یونگی با چشمای اشکی به بوم نگاه میکرد بدون هیچ حرفی دست بوم رو کنار زد و از پله ها بالا رفت، بوم با شوک به رفتن یونگی نگاه کرد که هوسوک با سری پایین وارد آشپزخونه شد جیمین و تهیونگ هم پشت سر هوسوک وارد آشپزخونه شدن بوم ظرف پنکیک رو جلوی هر سه‌شون گذاشت به طبقه بالا رفت جلوی در اتاق یونگی وایساد با دیدن در نیمه باز اتاق آروم وارد شد با دیدن این که یونگی روی تختش نشسته پاهای آویزونش رو تکون میده قلبش ضعف رفت، بی حرف کنار پسر نشست و مثل یونگی پاهاش رو تکون داد.
یونگی دماغش رو بالا کشید و با صدای لرزون پرسید :" میشه بگی اون چی بود دستت؟"
_:" هارابوجی میخواد برای تعطیلات شمارو بفرسته پیش خانواده‌ی پدریتون‌..."
یونگی سریع سرش رو بالا آورد و با تعجب پرسید:" تا کی؟....من نمیخوام برم نونا....میخوام پیش تو بمونم."
یونگی پرید تو بغل بوم دختر سفت کمر کوچولوش رو گرفت و موهاش یونگی رو بوسید که صدای گریه‌ی کوکی تهیونگ بلند شد از طبقه پایین اون رو نگران کرد. یونگی رو روی زمین گذاشت به طرف پله ها رفت، جیمین هنوزم توی آشپزخونه بود ولی این بار بدون اشتیاق صبحانه میخورد و کوکی وسط خونه دراز کشیده بود و پاهاش رو به زمین می‌کوبید و داد میزد:" نیخام‌ بلمممم(نمیخوام برم)"
جین دستش رو روی صورتش کشید با ناراحتی به بوم نگاه کرد، دختر ناراحت جلو اومد کوکی رو توی بغل گرفت ولی کوکی محکم با شونه و بدن بوم ضربه میزد ولی دختر در حالی که تکونش میداد گفت:" کوکی گریه نکن...نونا رو ببین."
تهیونگ سرش رو روی تشک مبل گذاشته بود و بی صدا گریه میکرد، نامجون سریع گفت:" پسرا این یه سفر چند هفته‌ایه....زود برمیگردیم."
کوکی دماغش رو بالا کشید و با چشمای کهکشانی به بوم نگاه کرد و گفت:" دروغ میگیییییی."
بوم کوکی رو دوباره بغل گرفت و گفت:" قول میدم زودی برگردین پیشم....لطفا کوکی لطفا گریه نکن..."
یونگی روی پله‌ها نشست و گفت:" قول میدی مارو زود برگردونی نونا؟"
بوم با دیدن نگاه خیره‌ی پسرا سریع سرش رو تکون داد و گفت:" باشه با هارابوجی حرف میزنم...زودی میاین پیشم...قول میدم‌"
جین با دیدن آروم شدن کوکی با تردید گفت:" عمه مایا دو روز دیگه میاد...ما کم کم باید آماده بشیم."

~~~~~

•اگه پارت کمی بود به بزرگتون ببخشید، به طرز بدی هنگ بودم سر نوشتنش:(

ووت و کامنت یادتون نره بیبی ها*-*♡

Babysitter Is My Noona💜Where stories live. Discover now