Free Fall /Ziam~ By Atusa20

By atusa20

242K 33.5K 15.6K

+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خ... More

مقدمه
cast
|1|
|2|
|3|
|4|
|5|
|6|
|7|
|8|
|9|
|10|
|11|
|12|
|13|
|14|
|15|
|16|
|17|
|18|
|19|
|20|
|21|
|22|
|23|
|24|
|25|
|26|
|27|
|28|
|29|
|30|
|31|
|32|
|33|
|34|
|35|
|36|
|37|
|38|
|39|
|40|
|41|
|42|
|43|
|44|
|45|
|46|
|47|
|48|
|49|
|50|
|51|
|52|
|53|
|54|
|55|
|56|
|57|
|58|
|59|
|60||Last|

Free Fall Ever After

3K 419 214
By atusa20

سلام خواننده های فری فال

خوبید؟ خوشید؟

امروز یک سال و دو هفته از شروع این داستان میگذره

ببینم هنوز دارید این بوکو یا نه؟

نمیدونم براتون گفتم یا نه ولی این بوک، بوکی بود که من خودمو باهاش شناختم، دوستای خوب پیدا کردم، با زین و لیامی که خودم ساختم زندگی کردم

شاید اونقدی من دوسش دارم دوسش نداشته باشه
چون خیلی دوسش دارم یه قسمت به مناسبت یه سالگی داستان مورد علاقم نوشتم

امیدوارم خوشتون بیاد

"من یه یونیکورنم....هووو"

چرخی زد و دامن چین دار صورتیش دورش باز شد باعث شد از سرخوشی قش قش بخنده به اکلیلای پخش شده از چوب دستیش با ذوق نگاه کرد

"مامان کی میریم پیش ددی؟"

"دارم حاضر میشم عزیزم"

شلی جلوش زانو زد و موهای قهوه ای فرشو کنار زد

"خیلی خب پرنسس خوشحالی میری پیش ددی؟"

"اوهوم...ددی دوست دارم...زینی دوست دارم"

"پرنسس خوشگل من"

لونا ریز خندید و دستشو جلوی دهن گذاشت

"مامانی بیریم.... لونا خسته"

"بریم عزیزم"

کارولین کیفشو برداشت و سمت در راه افتاد

"میبینمت"

گونه شلی رو بوسید و شلی به سختی با شکم برآمدش از روی زمین بلند شد

"مراقب باش"

"باشه توم مراقب باش زیاد تکون نخور"

"باشه"

کارولین لونای سه ساله رو روی صندلی مخصوص کودک گذاشت و خودش پشت فرمون نشست

امروز روزی بود که باید لونا رو میداد تا چند روزی رو با زین و لیام بگذرونه

کارولین اول موافق نبود ولی وقتی میدید که اون دوتا با وجود لونا چقدر خوشحال میشن چقدر لونا رو دوست دارن لونا چقدر عاشق اون دوتاست موافقت کرد

هنوز وقتی لونا پیش اونا میموند دلهره میگرفت و میترسید که نکنه بلایی سرش بیاد ولی این فکراش الکی بود

.

"زین زود باش کجایی پس عزیزم الان لونا میاد"

"خب لعنت بهت توم اگه فقط نیم ساعت پیش به فاک میرفتی سختت بود که سریع حاضر بشی"

"هی زینی چرا غر میزنی خب تو این دو سه روز که لونا اینجاست ما کاری نمیتونیم بکنیم پس مجبور بودم"

زین با اخم ریزی وارد پذیرایی شد درحالی که پیراهن چهارخونه ی قرمز رنگ پوشیده بود و آستیناشو تا کرده بود همراه با شلوار راحتی مشکی راسته ای خیلی توی تنش فیت شده بود

باعث شد لیام لبخند بزنه و توی بغلش بگیردش
زین هومی کرد و سرشو به سینش چسبوند

"دلش برات تنگ شده؟"

زین زمزمه کرد و بعد از پایین نگاهش کرد

"آره خیلی...خیلی خوبه که با ما راحته و بهش خوش میگذره"

لیام لبخند زد و سرش تکون داد

"آره...از نظر من کارولین یه فرشته اس که این اجازه رو میده!"

زین هم لبخند زد

"اوهوم"

این داستان هر ماهشون بود یک سال اخیر که لونا بزرگتر شده بود و میتونست بدون مادرش پیش لیام بمونه

لیام و زین سه روز مرخصی میگرفتن و اون سه رو صرف لونا میکردن

براش کیک میپختن بیرون میرفتن باهاش بازی میکردن اون دختر کوچولوی شیرین علاوه بر جای بخصوصی توی دل لیام و زین یه اتاق صورتی پر از یونیکورن هایی که زین و لیام براش میخریدن پر شده بود داشت

با صدای زنگ در زین از لیام جدا شد و سمت در دویید

"لونا...عشقممم"

صدای ذوق زده و جیغ مانند زین باعث شد لیام هم لبخند بزنه و هر چی سریعتر خودشو به در برسونه

"زینیییی"

لونا هم مثل زین جیغ زد و دست کارولین رو رها کرد سمت آغوش باز شده ی زین دوید

لونا با بوس های زیر و درشت و تند و سریعی که زین رو صورتش میذاشت میخندید و متقابلا سعی میکرد زین رو بوس کنه

لیام بهشون لبخند زد به کارولین نگاه کرد

کارلین لبخند زد و ساکی رو سمت لیام گرفت

"سلام کارو بیا تو"

"نه برم شلی نباید زیاد تنها بمونه...این ساکش...وسایلش پیششه فقط حواست باشه هر شب شیرش فراموش نشه و فردا شب قطره ی مکملش رو همراه شام بهش بدی...دیگه اینکه..."

"پیتزا ممنوع"

کارولین خندید و سرشو تکون داد

"لطفا...نه فست فود نه غذاهای زیاد سرخ شده"

"حواسم هست"

"اگه مشکلی بود یا حالش خوب نبود هر وقتی که هست..."

"باهات تماس میگیرم باشه باشه...خیالت راحت"

کارولین لبخند زد لیام جلو اومد و بعد از اینکه کارولین رو بوسید ساک رو ازش گرفت

زین حالا لونا رو بلند کرده بود و توی بغلش گرفته بود

"باییی مامییی"

"بای عزیزم...خوش بگذره...خداحافظ زین..."

زین لبخند زد

"خداحافظ کارو..."

کارولین زین رو هم بوسید و سوار ماشین شد

"خب یکی اینجا فراموش کرده ددیشو بوس کنه"

لونا دوتا دستشو سمت لیام دراز کرد لیام با کمال میل بغلش کرد همونطور که بوسه رد و بدل میکردن وارد خونه شدن و زین درو پشت سرشون بست و ساک لونا رو از دست لیام گرفت

"خب کی بستنی میخوره"

"من...من...من"

"الان بستنی میااارم"

"هوراااا"

ساک رو روی مبل گذاشت و سمت آشپزخونه رفت

"ددی...شلی شیکمش شده اینگد"

دستاشو جلوی شکمش اورد و شکمشو نشون داد

زین با سه تا کاسه بستنی و یه تیکه کیک شکلاتی اومد بیرون

"وای چرا یونیکورن؟ "

همونطور که وانمود میکرد تعجب کرده روی مبل کنار لیام که لونا بغلش بود نشست

"مامی میگه شلی تو شیکمش نینی داره"

"وای ینی نینی رو خورده"

دوباره با همون لحن پرسید و لیام بلند خندید و موهای زینو بهم ریخت

"نمیدونم...مامی میگه نینی میاد بیرون"

"اها...پس نینی رو قورت داده بعدا بیاردش بیرون"

"شلی نینی میخوره؟"

لونا با دهن باز و چشمای گشاد شده پرسید

"نمیدونم"

لیام طاقت نیاورد و لونا رو به خودش فشار داد و خندید

"نه عزیزم...شلی قراره نینی رو دنیا بیاره نینی وقتی کوچولو بوده اونجا گذاشته شده و بعدش بزرگ شده"

"منم اونقدی بودم تو شیکم مامی؟"

"آره عزیزم"

"بعدش بزرگم شدم؟"

"آره"

لیام با یادآوری خاطرات حاملگی کارولین لبخند زد و به زین نگاه کرد و زین متوجه رنگ نگاهش شد و لبخند زد

"خب...بیا کیک شکلاتی داریم با یه بستنی توت فرنگی"

لونا دستاشو به هم زد و با ذوق خندید لیام لونا رو چرخوند تا زین قاشق قاشق بستنی توی دهنش بذاره چون نمیخواست به همین زودی لباساش کثیف بشه

از نظر دوتا مرد سخت ترین کار دنیا عوض کردن لباسای یه بچه ی شیطون بود

"خوشمزه اسسسس"

لونا با ذوق گفت دستاشو آورد بالا و تو هوا تکون داد

"پس چی که خوشمزه اس...زینی و ددی دیروز رفتن کلی از اینا برای لونا خریدن تا لونا بخوره"

"هوراااا"

....

ساعت حدودای ده شب رو نشون میداد تلویزیون درحال پخش تیتراژ پایانی انیمیشن فروزن بود و لیام نمیتونست تکون بخوره، لونا توی بغلش خوابیده بود و سرشو روی سینه و شونه ی سمت راستش گذاشته بود و زین هم سمت چپش سرشو گذاشته بود و نفسهاش نشون میداد مثل لونا خواب رفته

لیام حس گرمای جفتشون لبخند زد، جفتشون از صبح که لونا اومده بود شیطونی و بازی کرده بودن که خسته ی خسته بودن و تقریبا از وسطای انیمیشن خواب رفته بودن

لونا باید میرفت توی تختش ولی لیام دلش نمیومد زین رو بیدار کنه فقط دستشو اورد بالا و موهای نرمش روی سینه لیام پخش بود رو نوازش کرد
لیام عاشق این زندگی بود

زینی که با شیطونی و شور و شوقش زندگی لیام و هیجان انگیز میکرد

روزهایی که لونا بهشون اضافه میشد مورد علاقه ی لیام بود روزهایی که گرمای یه خانواده داشتن رو بیشتر حس میکرد

روزهایی که نمیفهمید کی شب میشد، کی زین انقدر خسته میشد که ساعت ده شب توی بغل لیام به خواب میرفت

زین توی خواب تکون خورد بعد سرشو اورد بالا و با گیجی به لیام نگاه کرد و بعد به لونا که غرق خواب بود

"خوابه؟"

زمزمه کرد و لیام سرشو تکون داد

"عزیزم...خیلی خسته شد..پرنسس"

آروم موهای لونا رو نوازش کرد لیام لبخند دلش میخواست لونا روی سینش نخوابیده بود تا میتونست زین رو ببوسه

"من برش ببرمش اتاقش؟"

زین دوباره همونطور که نگاهش با علاقه روی لونا میخ شده بود با صدای خیلی آروم پرسید

"فقط اروم بیدار نشه"

"باشه"

زمزمه وار حرف میزدن تا این پرنسس شیطون رو بیدار نکنن، تجربه نشون میداد بدخواب شدن و بیدار شدن ساعت ده شب اصلا کار درستی نیست چون اون تا خود صبح بیدار میمونه بعدش خسته میشه تا ظهر میخوابه و تا دو روز خوابش بهم میخوره

زین آروم لونا رو از روی سینه ی لیام بلند کرد و توی بغلش گرفت و با قدم های آروم و منظم و با دقت سمت اتاق رفت

لیام همش پشت سرش رفت تا بهش کمک کنه پتو رو کنار زد و زین لونا رو توی تخت خوابوند و لیام پتو رو روش کشید و روی پیشونیش بوسه ی آرومی گذاشت و زین هم همینکارو کرد و هر دو اروم سمت اتاق خودشو رفتن

زین خودشو روی تخت پرت کرد و نفس عمیقی کشید

"وای امروز چه روز خوبی بود"

لیام در اتاقو بست که صداشو بیرون نره
و کنار زین دراز کشید

" داره به لونا حسودیم میشه ها"

"عه چرا ددی؟"

"امروز تو هیچ به من توجه کردی؟ همش لونا لونا"

زین دهنشو نمایشی باز کرد با چشمای تنگ شده نگاهش کرد

"حسودی میکنی؟آره تدی بر؟"

"بعله"

زین اروم خندید و روش خیمه زد و لباشو بوسید

"من اگه لونا رو دوست دارم بخاطر اینه که عاشق توم...اون از وجود توعه پس عاشق اونم هستم"

لیام لبخند زد و سرشو بالا برد و لباشو بوسید

"میدونم عشقم...شما دوتا زندگی منین"

زین دوباره خم شد و لبای لیامو بین لبای خودش گرفت

"میدونم امروز صبح یبار باهم بودیم ولی من دیگه طاقت ندارم"

لیام بین لباش زمزمه کرد و زین تک خنده ای کرد و دوباره سمت لباش رفت

لیام دکمه های زین رو باز کرد و از شونش رد کرد زین دستاشو از لباس دراورد و تیشرت لیامو بالا اورد و از سرش رد کرد

سمت گردن لیام رفت و شروع کرد به مک زدن و گاز گرفتن

لیام آه آرومی کشید و دستشو توی موهای زین فرو کرد

زین پایین تنه اشو به پایین تنه ی لیام فشار میداد و خودشو حرکت میداد

خیلی سریع پایین رفت و شلوار و باکسر لیامو با هم کشید پایین و دیک لیامو توی دستش گرفت
پریکامشو لیس زد

لیام از دیدن این صحنه دوباره آه آرومی کشید و چشماش روی هم افتاد

زین دیکشو توی دهنش فرو کرد و سرشو بالا و پایین کرد

بعد از چند لحظه شلوار و باکسر خودشو دراورد و روی شکم لیام نشست و دستشو با دهنش خیس کرد برد پشت

لیام حالا دستاشو روی رونهای زین گذاشته بود و با دقت نگاهش میکرد

به چشمای خمارش به صورت عرق کردش به لبهای پف کرده و قرمزش بدن بی نقص و ظریفش
زین دست خیسشو سمت سوراخش برد و هیسش کرد بعد دیک لیامو خیس کرد

و خیلی سریع و تو یه حرکت روی دیکش نشست
با این حرکت چشمای لیام روی هم افتاد سر خودش به عقب پرت شد آه عمیقی از ته گلوش کشید

دست لیام روی دیک زین قرار گرفت و ماساژش داد
زین شروع کرد به حرکت کردن و خودشو بالا میکشید و ضرب مینشست

آه های ریز و کوتاه میکشید بعد از چند لحظه حرکات نشستن و بلند شدنش و حرکت دست لیام رو دیکش بیشتر شد

هر دو از شدت لذت ناله میکردن گرچه لیام تمام مدت حواسش به دختر بچه ی کنجکاو خواب توی اتاق کناری بود

سرعت تا جایی که میشد بالا رفت تا اینکه سر زین به عقب پرت شد و زانوهاش لرزید و شکم لیامو با کام سفیدش رنگی کرد

چشمای لیام روی هم افتاد و کمرشو بالاتر نگه داشت و کامشو با فشار توی زین آزاد کرد

زین بدون اینکه لیامو از خودش خارج کنه سرشو روی سینه ی لیام گذاشت و عضلاتشو شل کرد

وقتی لیام نفسش سرجاش اومد پشت زینو نوازش کرد و آروم خودشو خارج کرد

بدون اینکه زینو از سینش پایین بیار چرخیدو زینو روی تخت خوابوند

زین سرشو روی بالش گذاشت و لبخند زد

"دوستت دارم"

"منم دوستت دارم زندگی..."

.

سه روز خیلی زودتر از چیزی که لیام فکر میکرد گذشت وقتی خودشو کنار زین انداخت تازه فهمید خونه چقدر ساکت شده

"چقد ساکت شد"

"آره...آتیش پاره همه ی صداهارو با خودش برد"

"دلم براش تنگ شد"

زین خندید چرخید و روی پاهاش نشست

"لی...نظرت راجع به یه بچه ی دیگه چیه؟"

"بچه؟ رحم اجاره ای؟"

"نه...این همه بچه هست که پدر و مادر ندارن من و توم خونمون نیاز به شلوغی داره"

"هی ما هر دو توی یگان ویژه ایم چطوری مراقبش باشیم؟"

"شیفت عوض میکنیم و نوبتی نگهش میداریم یه بچه ی یکم بزرگ بگیریم که خیلی سخت نباشه نگهداریش هوم نظرت چیه؟"

"اول باید ازدواج کنیم!"

"خب بکنیم...لیام پین حاضری شوهر من بشی؟"

"من سه سال پیش توی خونه ی مادرت بهت بله دادم یادت رفته؟"

"نه نرفته عشق ... "

لیام لبخند زد و زین فاصله رو بست...حالا باید برنامه میچیدن...

.

"زی زود باش ... دیر میشه ها آخ تو چقدر دیر میکنی"

"اومدم بابا اومدم"

زین خیلی سریع خودشو به لیام نشوند و سوار ماشین شدن

"پیش بسوی انتخاب بچه..."

زین دست همسرشو گرفت و بوسید دست چپش عجیب با اون حلقه ی ساده طلایی رنگ زیبا بود
مثل زندگیش...حالا زندگی با وجود یه بچه ی دیگه رنگ دیگه میگرفت

...

من میتونم سالها این بوکو ادامه بدم

ولی قول میدم همین یه پارته قول قول

Continue Reading

You'll Also Like

139K 14.8K 34
[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ،...
52.8K 7.6K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
89.2K 12.8K 82
چهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گ...
672K 92.3K 115
Highest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست...