Free Fall /Ziam~ By Atusa20

Per atusa20

242K 33.5K 15.6K

+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خ... Més

مقدمه
cast
|1|
|2|
|3|
|4|
|5|
|6|
|7|
|8|
|9|
|10|
|11|
|12|
|13|
|14|
|15|
|16|
|17|
|18|
|19|
|20|
|21|
|22|
|23|
|24|
|25|
|26|
|27|
|28|
|29|
|30|
|31|
|32|
|33|
|34|
|35|
|36|
|37|
|38|
|39|
|40|
|41|
|42|
|43|
|44|
|45|
|46|
|47|
|48|
|49|
|51|
|52|
|53|
|54|
|55|
|56|
|57|
|58|
|59|
|60||Last|
Free Fall Ever After

|50|

2.8K 485 130
Per atusa20

سلام به همه
من امشبم آپ میکنم ولی اگه کامنتا و ووتا هر دو به 100 نرسن آپ نمیکنم!

.....

با ایستادن قطار هنذفریشو از توی گوشش دراورد و ازجاش بلند شد

چقدر برای خودش رویا چیده بود،روزی که لیام رو بیاره تا قدم به قدم بردفورد رو نشونش بده، جایی که زین توش بزرگ شده

اما حالا اون با یه دنیا سنگینی و غم توی دلش دوباره برگشته به شهری که با خوبی بدرقش نکرد

وقتی داخل تاکسی نشست و آدرس رو داد، حس میکرد زبونش برای گفتن آدرس خونه ی پدری سنگینه

شاید سرنوشتش این بود اینکه هیچ چیز خوبی براش نمونه، درست زمانی که ازش لذت میبره یه طوفان بیاد و همه چیزو با خودش ببره!

تاکسی توی محله ی پر رفت و آمدی نگه داشت و ساکشو توی دستش گرفت و بعد از دادن پول تاکسی سمت در قرمز رنگ راه افتاد

خونشون مثل همیشه بوی گل میداد، این از سلیقه ی خوب مامان تریشا بود، هرجا تریشا بود اونجا معطر و زیبا از گلهای رنگارنگ میشد چشم رو نوازش میکرد

اگر لیام اینجا رو میدید عاشقش میشد،آخه لیام عاشقل رز بود...

زنگ در رو زد و منتظر به در خیره شد
با صدای جیغ خواهرش کمی شوکه شد و بعد خندید

-زین...واااای مامان زین برگشتههه

لحظه بعد اون بین اعضای خانوادش محاصره شده بود، حالا اعتراف میکرد که بینهایت دلش برای خانواده ی گرمش تنگ شده

-خب بگو ببینم سان شاینم چی شد که برگشتی؟!

تریشا درحالی که لیوان شربت توت فرنگی خنکی رو دستش میداد گفت و با مهربونی نگاهش کرد

-دلتنگی؟ دلم تنگ شده بود، دیگه دلم نمیخواست تنها باشم

-آووو خوشگل مامان

تریشا بوسه ی محکمی روی گونش گذاشت و از جاش بلند شد

-خب کی میری پایگاه؟

-شیفت بعد از ظهر ساعت دو

-خوبه پس من برم نهار درست کنم

زین سرشو تکون داد و به شوق مادرش لبخند زد

-زینی؟ از لندن بگو...با کسی آشنا نشدی؟

به دنیا نگاه کرد،اون مثل همیشه خواهر تپل و خوشگل خودش بود که همیشه درباره ی روابط بقیه کنجکاو بود

-لندن که مثل همیشه بود منم لندن نبودم پایگاه نزدیک لندن بود... آره با یکی آشنا شدم

دنیا دستشو گذاشت جلوی دهنش و نخودی خندید

-چه شکلیه؟ عکسش و داری؟

-خوشتیپه و آره دارم ولی گوشیم شارژ نداره باشه بعدا

دنیا لباشو خم کرد و چیزی نگفت

-بابا کی میاد؟

-برای نهار دیگه الاناست که برسه

چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود...

کارولین اخرین ساک رو هم بست...لیام دست به سینه به در اتاق تکیه داده بود و به کارولین نگاه میکرد

+هر وقت خواستم ببینمش...

-بیا خونم...درش همیشه به روت بازه

لیام لباشو بهم فشار داد دل کندن از دخترش براش سخت بود

انگار جایی که توی این یک هفته توی دل پدرش باز کرده اونقدر عمیق بود که بغض بدی رو به گلوش بندازه

+مراقبش هستی؟اگه اتفاقی افتاد اولین نفر به من خبر میدی؟

-برای بار هزارم آره لیام لازم نیست نگران باشی

+محض رضای خدا کارولین اون دختر منم هست...من عاشقشم...دلم براش تنگ میشه دلم میخواد ببینمش...تو که انقدر سنگ دل نبودی

قسمت آخر جملش باعث شد بغض تو گلوش بشکنه و بلاخره سد از جلوی اشکاش کنار بره کارولین با شوک به مرد رو به روش خیره شد

اون با لیام همیشگی فرق داشت...شکسته و ناراحت به نظر میرسید اشکایی که رو گونش میریخت خبر از یه درد عمیق میداد

کارولین مطمئن بود فقط به جدایی از دخترش مربوط نیست

لیام خیلی سریع اشکاشو پاک کرد و پشتش رو به کارولین کرد تا اونجارو ترک کنه

-لیام...

لیام بدون اینکه برگرده ایستاد

-من همیشه جدا از رابطمون دوستت بودم تو باهام درد دل میکردی...مگه نه

+آره

-خب...باهام حرف بزن چی تو رو بهم ریخته...من مطمئنم دلیلش رفتن من نیست

+من...من...فقط...مطمئن نیستم بهت بگم یا نه...

-بهم بگو لیام قسم میخورم قضاوتت نکنم

+من از خودم متنفرم کارو...من...لایق دوستی توم نیستم...

صدای لیام توی هق هق خفیفش قطع شد

-چی شده

+من عاشق شدم

کارولین نمیدونست چرا ولی حدس میزد...ولی کی یا چطورش رو نه....

-حدس میزدم...

+من احمقم...دست خودم نیست...من به تو.... به رابطمون...به خودم...به اون...به لونا....به همه بد کردم...بد کردم

-بیا اینجا و بشین...با آرامش حرف بزن...بیا...

لیام مردد برگشت و روی صندلی ای که کارولین اشاره کرده بود نشست کارولین لیوان آبی دستش داد و رو به روش نشست

-خب...حالا از اول تعریف کن

+چیو تعریف کنم؟ از چی بگم؟ از سست بودنم؟ از اینکه نتونستم خودمو کنترل کنم؟ از اینکه الان چقدر داغونم؟

-همشو داستانتو...

لیام مکث کرد نگاهش روی کف دستاش بود از رها کردن رازش جلوی کارولین تردید داشت ولی که چی تا کی میخواست این راز کشنده رو قلبش نگه داره؟

+وقتی منتقل شدم این پایگاه یه هم اتاقی داشتم...اون اولا سعی میکرد بهم نزدیک بشه موفق شد...تحریکم میکرد...منو دنبال خودش میکشوند...

ادامه جملش با دیدن چشمای گشاد شده ی کارولین ناتموم موند

+قول دادی...قضاوت نکنی...

کارولین سریع خودشو جمع کرد و سرشو تکون داد

+اون خوشگل بود...عجیب بود من...حتی لحظه ای به پسرا فکر نمیکردم...رابطه داشتن با پسرا؟؟ از محالات بود بخصوص که تو رابطه بودم و یه بچه م تو راه داشتم...ولی نشد نتونستم مقاومت کنم...بهم نزدیک شد...اون تو روحم رسوخ کرد مثل...مثل یه ویروس که وارد بدنت میشه آلودت میکنه...تمام وجودتو مریض میکنه...من...من...من عاشقش شدم...حاضر بودم براش هرکاری بکنم...آدم کتک بزنم...شبا تا صبح بیدار بمونم و پرستاریشو بکنم...نازشو بکشم...هر کاری...هر کاری حاضرم براش بکنم

-ولی؟...

نگاه لیام بالا چرخید و سریع رنگ غم گرفت

+ولی رفت...ولم کرد... همون شبی که تو حالت بد شد با یه نامه گذاشت و رفت گفت مراقب بچم باشم...

کارولین درک نمیکرد،این حجم از اطلاعات براش زیادی بود پس این بود علت رفتارای عجیب لیام...

کارولین از اول میدونست...میدونست که یروزی لیام میذاره و میره...

-تو داری درباره ی زینوحرف میزنی مگه نه؟!

+آره...

-شاید از دو ماه پیش اینارو بهم میگفتی من عصبی میشدم قاطی میکردم...سعی میکردم برای خودم بکنمت التماست میکردم فراموشش کنی...ولی الان...الان نه حالشو دارم نه حوصلشو...نه شوق و علاقشو...

لیام سرشو تکون داد

+فقط...فقط منو ببخش...میدونم حتی لایقش نیستم...که اینو بخوام...لطفا منو ببخش

کارولین از جاش بلند شد و سمت ساکاش رفت

-شاید اگه کمکم کنی ساکارو بذارم تو ماشین و پدر خوبی برای لونا باشی ببخشمت

بعد از اینکه چشمکی نثار چشمای متعجب لیام کرد سمت در رفت

لیام سریع بلند شد و ساک هارو پشت سر کارولین برد و داخل ماشین گذاشت کارولین سریع پشت فرمون نشست

+ممنونم کارولین...ممنونم....قبل اینکه برم پایگاه میام لونا رو میبینم

-باشه...خداحافظ

+خداحافظ

لیام گاز دادن کارولین رو نگاه کرد

دروغ بود اگه میگفت هنوز شوک زده نیست...انگار یه بار خیلی سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود نفس عمیقی کشید و داخل خونه رفت

هنوز چند ساعتی وقت داشت تا کمی استراحت کنه...
دقیقا یادش نبود کی خوابیده بود هر چی بود مدت زیادی میگذشت...

الان فکرش دور یک چیز میچرخید...زین رو باید کجا پیدا میکرد؟!

.......

شرطمو گفتم تا کامنتا به صد تا نرسه آپ نمیکنم 😐

Continua llegint

You'll Also Like

107K 17.8K 45
مي بيني چرخش روزگار را؟ مي بيني؟ مني كه روزي در روياهايم تو را به آغوش مي كشيدم و در واقعيت از دور مي پاييدمت، حالا از آغوشت مي گريزم و در روياهايم...
10.5K 3.5K 47
¦ Larry Stylinson Mystery Novel ¦ مستر دیر عزیز من از شما طلب بخشش دارم من نه قاتلم نه گناهکار و نه طعمه! من نه به شما, و نه به بستیآل سیتی تعلق ندار...
3.5K 633 28
legacies of Onedirection کاپل ها: لری و زیام داستان اصلی درباره ی زینه که بعد از جدا شدن از جیجی همراه خای به لندن برمیگرده تا زندگی جدیدی رو شروع کن...
304K 54K 60
+ آقای پین ، یا بچه ی بوگندوتو از جلوی در خونه ی من دور میکنی یا زنگ میزنم پلیس !! Highest rαnks : #1 in fαnfictioη 💛 #1 in onedirectioη 👑