Free Fall /Ziam~ By Atusa20

By atusa20

242K 33.5K 15.6K

+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خ... More

مقدمه
cast
|1|
|2|
|3|
|4|
|5|
|6|
|7|
|8|
|9|
|10|
|11|
|12|
|13|
|14|
|15|
|16|
|17|
|18|
|19|
|20|
|21|
|22|
|23|
|24|
|25|
|26|
|27|
|28|
|29|
|30|
|31|
|32|
|33|
|34|
|35|
|36|
|37|
|38|
|39|
|41|
|42|
|43|
|44|
|45|
|46|
|47|
|48|
|49|
|50|
|51|
|52|
|53|
|54|
|55|
|56|
|57|
|58|
|59|
|60||Last|
Free Fall Ever After

|40|

3.2K 458 504
By atusa20

سلام
باید بگم از این قسمت داستان وارد بُعد جدیدی میشه
و ممنون که صبر کردین ک قضاوت نکردین
به قضاوت نکردنتون ادامه بدین

.......

کارن پشت در بیمارستان از اضطراب زیاد راه میرفت و ناخنشو میجویید

احساس گناه وجودشو پر کرده بود اون دختر بیگناه بیچاره توی اتاق دکتر بود،صداها روی نروش بود و مدام با خودش جمله اگه بلایی سرش بیاد چی؟ رو تکرار میکرد

پرستاری بهش نزدیک شد

-خانوم...خانوم...

-بله؟

-شما مادر این خانوم هستین؟

پرستار همونجور که نگاهش به تخته شاسی بود حرف میزد

-بله...ینی نه من مادر دوست پسرشم پدر بچه

-پدر بچه باید اینجا باشن تا امضا بکنن بگین تا فردا صبح خودشونو برسونن

کارن سرشو تکون داد حالا چطوری باید به لیام میگفت؟

......

زین با صدای زنگ موبایل روی تخت وول خورد واقعا ساعت یک نصف شب کی زنگ میزنه؟

-لی...لی..اون موبایلو جواب بده اه

لیام چرخید و موبایل رو از روی میز برداشت و به بدن لختش نگاه کرد

هنوز خسته بود با دیدن شماره ی کارن اخماشو توی هم کشید

+الو؟

-لی..ام

لیام جاش بلند شد و ایستاد این لکنت و این لحن برای گفتن خبر خوب نبود

زین هم نیم خیز شده بود و با کنجکاوی لیامو نگاه میکرد

+چی شده مامان؟

با شنیدن هق هق مادرش دستشو به تخت گرفت تا لرزششو پنهون کنه

+میگم چی شده؟چرا گریه میکنی؟

اصلا توجهی به زین که کنارش ایستاده بود و لبشو گاز میگرفت نداشت

-یکی دو ساعت پیش به کارولین گفتم بره پرده هارو بیاره پرده به زیر پاش گیر کرد و از پله ها افتاد پایین

+فااک...مامان....حالش...حالش چطوره؟

-نمیدونم لیام نمیدونم....خون ریزی شدید داشت دکتر گفت احتمال اینکه حال هر دو خوب باشه پنجاه پنجاهه

+چرا الان بهم میگی؟

لیام فریاد زد صداش از استرس میلرزید

-باید..باید خودتو برسونی اینجا

+میام امشب میام مامان ولی دعا کن حالشون خوب باشه فقط دعا کن

تلفنو به التماسای مادرش قطع کرد و سمت لباساش دویید

-لی...چی شده؟

زین هنوز نگران کنار تخت ایستاده بود

+کارولین....از پله ها افتاده پایین

-چی...حالش؟

+معلوم نیست زین...معلوم نیست

زین جلو رفت و با وجود لخت بودنش لیامو توی بغلش کشید

-چیزی نمیشه نترس...میخوای باهات بیام؟

+نه...تو با این حالت کجا بیای...من باید برم به استایلز خبر بدم

زین یکم فاصله گرفت و سرشو تکون داد

-حالت خوب نیست خواهش میکنم آروم رانندگی کن و بهم خبر بده من نمیتونم بمونم

لیام سرشو تکون داد:باشه

زین بوسه ی ارومی به لباش زد و فاصله گرفت لیام اب دهنشو قورت داد و هنوز به لباش خیره بود

به سختی نگاهشو گرفت و سمت در رفت ولی دوباره برگشت و با بغل کردن کمر لاغر ک لخت زین بوسه ی عمیقی رو شروع کرد و کمی و بعد فاصله گرفت

+شاید چندروزی نباشم معذرت میخوام که تنها میذارم ولی بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش

-باشه توم مراقب باش و از حالش بهم خبر بده

لیام سرشو تکون داد و اینبار از اتاق خارج شد

زین روی تخت نشست و به پاهای لختش خیره شد
اون واقعا نگران اون مادر و بچه ی بیگناه بود نباید اتفاقی براشون میوفتاد

اگر بچه ای نبود لیام هم مال زین بود! لبشو گاز گرفت و سرشو تکون داد

این بحث زندگی بود بحث یه انسان از کی تا حالا زین انقدر خودخواه شده بود؟

اون حاضر نبود به قیمت از دست دادن جون کسی لیام رو داشته باشه نه...به هیچ وجه

-آقای پین توجه داری که این چندوقته چقدر از مرخصی استفاده کردی؟

لیام سرشو تکون داد و به زمین نگاه کرد

+قربان اگه مجبور نبودم نمیرفتم شما دوست دختر منو دیدین تازه وارد هفت ماهگی بارداریش شده و امروز یه اتفاقی افتاده و از پله افتاده پایین...سرنوشت...سرنوشت بچم معلوم نیست...خواهش میکنم بذارین برم هر چقدر میخواین به خدمتم اضافه کنین لطفا

-باشه برو و وقتی برگشتی درباره ی اضافه خدمتت حرف میزنیم

+ممنونم قربان خیلی ممنون

هری به عجله و شدت کوبونده شدن در نگاه کرد این مرد اگر انقدر بچشو دوست داشت چرا با زین بود؟ چرا مراقب اون بود و هری همین سه روز پیش عشق و علاقه و نگرانی رو برای زین توی چشماش دیده بود؟

همه چیز درباره ی لیام اون رو کنجکاو و گیج میکرد!
به ساعتش نگاه کرد که الان از یک و نیم گذشته بود

لیام ماشینو پارک کرد و به آسمون که حالا تقریبا آبی روشن شده بود نگاه کرد خورشید در تقلا برای بیرون اومدن بود
حتی یادش نمیومد کی به مادرش زنگ زد و پرسید کدوم بیمارستان یا اصلا کی رسید بیمارستان

ذهنش پر بود از یه چیز

"وقتی من با یکی دیگه داشتم بهش خیانت میکردم اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد"

و حالا حتی برای این عشقی که به زین داشتم هم احساس گناه میکرد

پیاده شد و با پاهای خستش سعی میکرد بیشترین سرعت رو داشته باشه

+مامان...

کارن رو که جلوی در نشسته بود رو صدا کرد
کارن بلند شد و لیام رو بغل کرد

-ببخشید پسرم

لیام فقط سری تکون داد و چیزی نگفت

+دکترش کجاست

کارن با انگشت دفتری رو نشون داد

-دکتر گفت هر دو خوبن

لیام سرشو تکون داد

+میرم خودم باهاش حرف بزنم

دو تقه به در زد و دکتر با گفتن بفرمایید اجازه ی ورود داد

+سلام دکتر پین هستم پارتنر خانوم...

-بله بله متوجه شدم بفرمایید بشینید

+حالش چطوره دکتر

همونطور که روی صندلی جلوی دکتر مینشست گفت

-بخاطر ضربه های متعددی که پله ها به شکمشون وارد کرده بودن ما نگران اسیب های فیزیکی به بچه بودیم برای همین سونوگرافی سه بعدی و سونوگرافی معمولی انجام دادیم...خوشبختانه بچه آسیبی ندیده ولی...خانوم کارولین بخاطر ضربه هایی که پهلوها و رحمش وارد شده توانایی حمل بچه رو نداره

+یعنی چی آقای دکتر؟

-یعنی ایشون باید تمام دو ماه باقی مونده رو توی تخت سپری کنه

+نمیشه زایمان کنه؟

-خیر متاسفانه مادر اونقدر نیرو برای زایمان نداره...بچه میتونه بیرون دووم بیاره ولی مادر بدنش بخاطر خون ریزی بیش از حد خون زیادی از دست داده و ضعیف شده

لیام سرشو تکون داد

-این دو ماه رو من استراحت مطلق تجویز میکنم فردا صبح میتونین ببرینش خونه ولی...خونه ای که نه پله داشته باشه نه جایی که این خانوم رو مجبور به حتی بلند شدن یا راه رفتن بکنه...اگه سلامتی خودش و بچش رو میخوای باید به فکرش باشی آقای پین

+بله متوجهم خیلی ممنون دکتر

از دفتر دکتر بیرون اومد نگاهش روی زمین بود حتی اونقدر حالو حوصله نداشت که شونه هاشو بالا بگیره
باید چیکار میکرد؟ اون الان توی آموزشی بود و باید یه شهر دیگه زندگی میکرد

چطور تمام وقت مراقبش میبود؟

-لیام...این بود مراقبشم مراقبشم؟ دستی دستی دخترمو به کشتن دادی که...همش تقصیر توعه تقصیر توعه لعنتی...من بهش گفته بودم تو لایقش نیستی گفته بودم..

صدای گریه آلود مادر کارولین که مشغول سرزنش لیام بود باعث شد لیام سرشو بالا بگیره و نگاهش کنه

اون زن خوش پوش که شباهت زیادی به کارولین داشت با ناراحتی و گریه بهش خیره شده بود

+شما که کار منو میدونی واندا...من...من متاسفم واقعا...

لیاگ با لززش صداش گفت و دوباره به زمین نگاه کرد اون واقعا متاسف بود و شرمندگی بهش اجازه ی نگاه کردن توی چشمای مادر نگران کارولین رو نمیداد

واندا از بغض توی صداش و چشمای نگران لیام جا خورد و متوجه شد تند رفته جلو رفت ودستشو روی شونش گذاشت

-وقتی مرخص شد خودم میبرمش خونم

لیام سرشو اورد بالا

+استراحت مطلقه...هیچ کاری نباید بکنه...نه پله ای نه حتی راه رفتنی تو کار نیست راستش خودم یه فکر دیگه ای کردم

-چی؟

ابرو های واندا بالا پرید

+میریم خونه ی خودم ... اونجا پله نداره و کوچیک تره...براش یه پرستار تمام وقت برای این دوماه میگیرم

-خودتم که مثل همیشه نمیتونی کنارش باشی

لیام با نارحتی سرشو تکون داد

-منم موافقم

لیام با اخم به شخص سوم وارد شده در بحث ینی مادرش نگاه کرد ولی جوابی نداد

با زنگ خوردن گوشیش با عذر خواهی جدا شد تا جواب بده

-لی...

+سلام

-حالش چطوره؟

+خوبه...ولی استراحت مطلقه

-اوه...متاسفم بچه هم خوبه؟

+آره هر دو خوبن

صدای نفس عمیق زین که روی آسودگی خاطر بود باعث لبخند لیام شد...این پسر واقعا دلپاک بود

-خب...شکرا له الله

+چی؟

-اوه...این عربیه ما مسلمونا وقتی میخوام ازخدا تشکر کنیم اینو میگیم

+آها

لیام لبخند زد

+من احتمالا چند روزی نیام باید از کارولین مطمئن شم...

-باشه

+عیبی نداره تنهایی؟

-نه...تنها که نیستم توم نگران نباش زود برگرد

+باشه مراقب خودت باش

-توم همینطور

+زین...

-بله؟

+دوستت دارم

صدای خنده ی ریز زین لبخندشو عمیق تر کرد

-منم دوستت دارم دیوونه

لیام هم خندید و تلفنو قطع کرد و نفس عمیق کشید...

.....

خبرای بد تو راهه ✋😟

Continue Reading

You'll Also Like

107K 17.8K 45
مي بيني چرخش روزگار را؟ مي بيني؟ مني كه روزي در روياهايم تو را به آغوش مي كشيدم و در واقعيت از دور مي پاييدمت، حالا از آغوشت مي گريزم و در روياهايم...
304K 54K 60
+ آقای پین ، یا بچه ی بوگندوتو از جلوی در خونه ی من دور میکنی یا زنگ میزنم پلیس !! Highest rαnks : #1 in fαnfictioη 💛 #1 in onedirectioη 👑
34.3K 3.4K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
3.5K 633 28
legacies of Onedirection کاپل ها: لری و زیام داستان اصلی درباره ی زینه که بعد از جدا شدن از جیجی همراه خای به لندن برمیگرده تا زندگی جدیدی رو شروع کن...