Free Fall /Ziam~ By Atusa20

By atusa20

242K 33.5K 15.6K

+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خ... More

مقدمه
cast
|1|
|2|
|3|
|4|
|5|
|6|
|7|
|8|
|9|
|10|
|11|
|12|
|13|
|14|
|15|
|16|
|17|
|18|
|19|
|20|
|21|
|22|
|23|
|24|
|25|
|26|
|27|
|28|
|29|
|30|
|31|
|32|
|33|
|34|
|36|
|37|
|38|
|39|
|40|
|41|
|42|
|43|
|44|
|45|
|46|
|47|
|48|
|49|
|50|
|51|
|52|
|53|
|54|
|55|
|56|
|57|
|58|
|59|
|60||Last|
Free Fall Ever After

|35|

3.3K 474 203
By atusa20

سلام 😍
راستش اصن نمیتونستم مخمو جمع کنم که بنویسم
اینم ساعت دو و نیم شب نوشتم 😂

.....

-زین باید یه چیزی بخوری

-ممنون گرسنه نیستم راستی فردا مرخص میشم؟

لویی شونه هاشو به علامت نمیدونم بالا انداختو با نگرانی به ظرف غذا نگاه کرد متوجه بود که زین به محض اینکه شنید لیام قرار نیست برگرده بیمارستان حالش گرفته شد و رفت توی خودش

و چیزی نمیخورد و الان ساعت دوازده شب بود و زین به سقف زل زده بود

-اگه بخوای میتونی باهام حرف بزنی

لویی همونطور که سعی میکرد صندلی رو برای استراحت چند ساعته راحت کنه گفت

-معذرت میخوام که مجبوری شبو اینجا بمونی

-بیخیال مرد هیچی تقصیر تو نیست

زین لباشو بهم فشار داد و لبخند زورکی ای زد و دوباره نگاهشو به سقف داد

لویی حدس میزد که زین نخواد حرف بزنه پس دیگه اصراری نکرد

زین نمیدونست چرا انقدر غم یهویی توی دلش سرازیر شد!میدونست که لیام الکی نرفته بازداشتگاه،میدونست که بخاطر اینکه جلوی همه احساسشو نشون داده سرزنش میشه.

اما اصلا دلش منطق حالیش نبود دلش میخواست الان لیام روی تخت بود تا زین سرشو بذاره روی سینش و دستای لیام سرشو نوازش کنه تا بخوابه.

خودش نمیدونست تا چه حد داره وابسته میشه اینو میدونست که اگه مثل امروز لیام بذاره و بره چیزی از این زین باقی نمیمونه.

زین دروغ میگفت، حتی به خودش توی آینه نگاه میکرد و یه جمله ی تکراری رو تکرار میکرد"تو قوی ای،تو به کسی وابسته نیستی"

ولی اگر میتونست همه ی دور و بریاشو از جمله لیامو گول بزنه خودشو نمیتونه گول بزنه!

زین هیچوقت قوی نبود،همیشه دنبال یه سرپناه بود دنبال یه سایبون گرم بین بازوهایی که مطمئنه چهار برابر خودش قویه تا حس کنه توی خونه اس،توی خونه ی خودشه،میگشت.

مطمئن نبود چند ماه دیگه چی پیش میاد!تردید هاش،فکرهاش،دلواپسی هاش، دست از سرش برنمیداشت
اگه مثل امروز لیام قول میداد ولی بهش عمل نمیکرد چی؟
اصلا زین میتونست بهش خرده بگیره؟!

معلومه که نمیتونست چطور وایمستاد و میگفت تو قول دادی زن و بچتو ول کنی با من باشی؟اصلا روش میشد همچین حرفی بزنه؟

آه عمیقی کشید و آب دهنشو قورت داد

-لیام بهم قول داده بود

با صدایی آروم گفت تا اگه لویی خواب بود بیدار نشه

-چه قولی؟

صدای لویی هم مثل خودش آروم بود.

-که برمیگرده

-بیمارستان؟

زین اروم اوهوم گفت و دوباره آه کشید.

-من نمیدونم چی پیش اومد!ولی مطمئنم از قصد اینکارو نکرده

البته که لویی همه چیزو میدونست ولی قرار نبود که به زین بگه! نمیتونست اون پسر بیچاره رو نگران کنه

-میترسم

لویی نیم خیز شد و متوجه خیس بودن گوشه ی چشم زین شد

-از چی؟

-از این حس میترسم....از پشت سر گذاشته شدن و تنها موندن...خیلی میترسم.

قسمت آخر جملش لرزون اومد بیرون و بلافاصله بعدش آهی از عمق دلش اومد بیرون و بغضشو بیشتر نشون داد

-منفی نباف زین... درسته باید منتظر عواقبش باشی...ولی نمیتونی خودتو داغون کنی .

زین سرش تکون داد و اشکشو پاک کرد

-اگه نمیتونی بخوابی بگم بیان بهت آرامبخش بزنن؟

-نه میخوابم

-بخواب پسر فردا میریم پادگان پیش لیام

زین دوباره سرشو تکون داد

-آهههه منم دلم برای هری تنگ شده ولی گریه نمیکنم که

زین آروم خندید و سمت لویی چرخید

لویی هم بهش با لبخند نگاه کرد

-من از تو بیشتر سختی کشیدم پسر...ولی کوتاه نیومدم توم نیا و از چیزی نترس واسه چیزی که میخوای بجنگ...وگرنه چند وقت دیگه میبینی تنها یه گوشه نشستی خیره به یادگاریا و عکساش نگاه میکنی و میگی کاش بهش میگفتم دوسش دارم...کاش با چنگ و دندون نگهش میداشتم ...دروغ میگن چیزی که زیاده عشقه...عشق یباره بعد اون هر چی پیش بیاد وقف دادن دل با شرایطه نه بیشتر نه کمتر

زین بخاطر حرفای لویی لبخند زدو سرشو تکون داد

-ممنون لویی

-حالام بخواب فردام روز خداست

زین سرشو تکون داد و چشماشو بست

همه جا ساکت بود و جز خِرخِری که معلوم بود بخاطر دماغ شکسته ی مارکه صدایی از داخل اتاق نمیومد
لیام هنوز به رو به رو خیره بود

کیو داشت گول میزد خوابش نمیبرد چون زین توی بغلش نبود،زین نبود تا مثل گربه سرشو به سینش بماله یا نصفه شب وقتی هر دو غرق خوابن لیامو سفت تر از قبل بغل کنه و زیر لب غرغر کنه که چرا فاصله گرفته و دوباره با لبخند رضایت بخوابه

عجیب بود که بعد از این همه مدت این احساسارو به پسری داشت که کمتر دو ماهه که میشناسه! با خودش فکر میکرد این قطعا عشق نیست...

درسته اولاش از روی شهوت بود اما الان لیام فکر و ذکرش شده اون پسر لاغر که خیلی خوب تو بغلش فیت میشه،گاهی خشن میشه گاهی لوس،گاهی هورنی و پررو گاهی خجالتی و احساساتی....

وجود لیام پر شده از احساسات ضد و نقیض به اون پسر،اون ویژگی هایی داره که لیام دوست داره تمام عمرش رو با اون بگذورنه

مثلا به این فکر کنه که وقتی هفتاد سالش شد یکی از عکسای دوتاییشونو نشون نوش بده و بگه

+بابابزرگتون خیلی پررو بود هر جا میرفتم دنبالم میومد

و بعد به زین که موهای پرپشت خوشگلش حالا یکم به جو گندمی میزنه نگاه کنه و بگه

+همینجور دلمو برد دیگه

و زین خجالتی بخنده

اگه عشق نیست پس چیه؟

با صدای جیر جیر در نگاهشو بالا گرفت

چند وقتی بود که صدای نغمه ی شبانه ی جیرجیرکا و غورباقه ها قطع شده بود و جای خودشو به صدای جیک جیک گنجشکهای ترسو و گرسنه داده بود و این تفاوت رو فقط لیامی که شبو تا صبح پلک رو هم نذاشته بود درک میکرد

-پین...لیام پین پاشو بیا بیرون

لیام سریع از جاش بلند شد خستگی و کمبود انرژی بهش فشار آورده بود و سر گیجه داشت دستشو به دیوار هائل کرد تا نیوفته

بعد از کمی سرپا موندن سمت در حرکت کرد و ازش خارج شد و لحظه ی اخر شنیده بود که سرباز گفت الان دکتر میره سروقتشون

خودشو به استایلز که وسط سالن بود رسوندو احترام گذاشت

+قربان اجازه میدید برم بیمارستان؟

-آره برو خیالت بابت کارای ترخیص راحت باشه لویی انجام میده

لیام با شوک نگاهش کرد

+مرخص میشه؟میره لندن؟

حس میکرد دلش پیچ خورده کاش اضافه خدمتو قبول میکرد

-نه خواسته تو پادگان بمونه چون لندن تنهاست اینطوریم بهتره دکترای خودمون حواسشون بهش هست

لیام سرشو تکون داد دوباره احترام گذاشت و سمت خروجی حرکت کرد

-پین؟

استایلز دوباره صداش کرد

+بله قربان

-قبل اینکه بری پیش مالیک یه چیزی بخور دستاتم بشور تو که نمیخوای اونو سکته بدی میخوای؟

دهن لیام از تعجب باز شد مگه چش بود؟ دستشو بالا اورد و با دیدن خون های خشک شده روی دستش خندش گرفت

دوباره احترام گذاشت:بله قربان

-آزاد میتونی بری

لیام دوباره سرتکون داد و از در خارج شد

.....

تا پس فردا بای بای 😍😘

Continue Reading

You'll Also Like

76.7K 9.5K 38
خدای زیبایی . این اسمیه که دوستای نُوا و بقیه ی رفقاش تو مدرسه صداش میزنن . اون پولدار و عالیه . و این اولین چیزیه که مردم ازش میدونن . فقط ۱۸ سالشه...
139K 14.8K 34
[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ،...
3.4K 843 8
نبودن. [ ن َ دَ ] (مصدر منفی) عدم. نیستی. وجود نداشتن. معدوم بودن. مقابلِ بودن. Ziam.
304K 54K 60
+ آقای پین ، یا بچه ی بوگندوتو از جلوی در خونه ی من دور میکنی یا زنگ میزنم پلیس !! Highest rαnks : #1 in fαnfictioη 💛 #1 in onedirectioη 👑