Free Fall /Ziam~ By Atusa20

By atusa20

242K 33.5K 15.6K

+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خ... More

مقدمه
cast
|1|
|2|
|3|
|4|
|5|
|6|
|7|
|8|
|9|
|10|
|11|
|12|
|13|
|14|
|15|
|16|
|17|
|18|
|19|
|20|
|21|
|22|
|24|
|25|
|26|
|27|
|28|
|29|
|30|
|31|
|32|
|33|
|34|
|35|
|36|
|37|
|38|
|39|
|40|
|41|
|42|
|43|
|44|
|45|
|46|
|47|
|48|
|49|
|50|
|51|
|52|
|53|
|54|
|55|
|56|
|57|
|58|
|59|
|60||Last|
Free Fall Ever After

|23|

3.8K 534 137
By atusa20

سلام بابت دیر کردن عذر میخوام ولی واقعا تو مود نوشتن نبودم! اولاشو دیروز نوشتم داشت غمگین میشد کم مونده بود بچه ی لیام دنیا بیاد پشیمون شدم :| پاک کردم بعد بنویسم
دیگه ببخشید دیگه
بی نظر و وت نرین بیرون :(

.....

لویی چایی رو آورد و روی میز جلوی زین گذاشت و خودش هم نشست

-منو هری زندگی سختی داشتیم

حسرت رو میشد توی نگاهش دید آه کشید و تلخ لبخند زد

-وقتی تازه اومده بودم توی نیروی ویژه بخاطر قد کوتاهم مسخرم میکردن! اذیت میشدم گاهی تهدید به تجاوز میشدم

-منم

-چی؟

سر لویی با گیجی برگشت سمتش

-میگم منم اذیت میشم خیلی ولی بخاطر قدم نیس بخاطر اینکه دورگه ام بیخیال ادامه بده

لویی لبخند زد و بازم زد روی شونش

-آره داشتم میگفتم زندگیم سخت بود خیلی تا اینکه هری رو دیدم

نیشخند زد و سرشو انداخت پایین

-زندگیم سخت بود سختترم شد!سخت بود مقابل چشمای سبزش مقاومت کنن سخت بود!با کی که قلبم واسش پر میکشه دوست باشم! شبا با گریه میخوابیدم صبحا با سردرد از خواب پا میشدم

-چی شد که به اینجا رسیدین؟

زین بعد از مکث طولانی لویی پرسید لویی لبخند زد و چشماش برق زد

-یه روز چندنفر اذیتم کردن هری داشت دوش میگرفت باورت نمیشه اون لخت اومد و همشونو زد بخاطر من توبیخ شد و اضافه خدمت گرفت بعدم وقتی رفتیم بیرون البته با حرص لباس پوشید بعدم بهم گفت منو دوس داره

زین لبخند زد حداقل اون دوتا مث خودش و لیام عجیب و غریب نبودن!

-روزای سختی رو داشتیم و داریم البته چون تقریبا همیشه درحال مخفی کاری هستیم!

-میفمم

-تو و زین چطوری رابطتون بوجود اومد؟

-خب اولا من یبار که بوسیدمش اون ازم دوری کرد جوابمو نمیداد بعد از چندبار هندجاب دادن بهش اومد سمتم

لویی خندید:از حقه های سکسی استفاده کردی ها؟

زین یکم از چاییش خورد و با شیطنت لبخند زد و شونه هاشو داد بالا

-ولی من عاشقشم!مهم نیس اگه اون نباشه یا نخواد با من باشه!

-ینی مهم نیس که خانوادشو انتخاب کنه؟

-نه من تحت فشارش نمیذارم!نمیخوام مزاحمش باشم

لویی سرشو تکون داد:خوبه که متوجهی چون دوست
دخترش خیلی از اینکه لیام عاشق خانوادشه حرف میزد میدونی باید شده ده درصد احتمال بدی که اون خانوادشو انتخاب کنه!

پشت زین از حرفای لویی لرزید اون واقعا اونقدری که راحت دربارش حرف میزد آمادگی دیدن لیام کنار خانوادشو داشت؟!

-میدم احتمال میدم

لویی متوجه حال زین شد دستشو روی دستش گذاشت

-بیخیال مرد حداقل از الان لذت ببر الان که با توعه!

زین اوهومی گفت و سرشو تکون داد لویی فکر کرد دادن خبر خوب حالشو بهتر کنه

-راستی زین پاشو بیا اینجا

زین لیوان چایی رو روی میز گذاشت و همراه لویی از اتاق بیرون رفت و وارد یه اتاق دیگه با دیدن محیط فهمید اومدن اتاق لویی

اونجا پر بود از تلویزیون ها کوچیک و یه میز پر از دکمه که زین ازشون سردرنمیاورد

-خب من توی لندن توی مرکز کنترل کار میکردم وقتی هری انتقالی گرفت اینجا منم منتقل کرد!

لویی روی صندلیش نشست و به یه تلویزیون سمت چپ اشاره کرد که داشت اتاق خالی رو نشون میداد

-اینجا اتاق شماست

زین فقط اوه گفت و حرفی نزد

-خب علت اینکه آوردمت اینجا اینه اینجا اتاق شماست و من قول میدم نگاهش نکنم!

دکمه ای زد و تلویزیون خاموش شد زین نیشخند زد

-ینی میشه شب پیش هم بخوابیم؟

-آره ولی بی سر و صدا بخوابین بقیه ی سربازا نفهمن

زین منظور لوییو گرفت وبلند خندید

ساعت دوازده بود و وقت نهار

-به هری میگم بهتون مرخصی بده

-ممنون لویی تو خیلی خوبی

لویی لبخند زد و دوباره به شونش ضربه زد انگار این کار همیشگیش بود از وقتی با هم بودن تو یک ساعت سه بار از شونه ضربه خورده بود!!

زین سمت سالن نهارخوری حرکت کرد و با دیدن لیام که تنها نشسته بود و دستاشو بغل کرده و به غذا خیره شده بود لبخند زد

سریع سینی غذاشو گرفت و سمتش رفت و رو به رو نشست متوجه شد لیام زل نزده بوده چشماش بسته اس ناخودآگاه بغضش گرفت عجب گندی زده بود!

دستشو بردو دست لیامو گرفت

-لی عزیزم غذاتو بخور بعد بریم اتاق

لیام چشماشو باز کرد زین متوجه شد که چشماش به قرمزی خونه لیام سرشو تکون داد و مشغول خوردن شد

زین هم بی صدا غذاشو خورد بعد از اینکه غذا تموم شد لیام دستاشو روی شقیقه هاش فشار داد

+فاک سردرد دارم

زین سینی هارو برداشت و بلند شد

-پاشو تدی بر اجازه داریم بعد از ظهرو استراحت کنیم

لیام سرشو تکون داد و بلند شد و پشت سر زین بعد از تحویل سینی ها سمت خوابگاه به راه افتادن

زین درو باز کرد و اجازه داد لیام اول وارد بشه! رفتنشو که مستقیم سمت تخت بود نگاه کرد

-پایین بخواب

+چرا پایین؟

لیام برگشت سمتش و نگاهش کرد زین درو بست و سمتش رفت طبق استدلالی که کرده بود دوربین باید بالای در میبود پس وقتی یکم دقت کرد پیداش کرد دستشو برد
بالاو اون نقطه رو نشون داد

-دوربین اونجاست

+زین ما نمیتونیم جلوشو بگیریم تا معلوم نشیم

-نیازی نیست لویی خاموش کرد تی وی رو!!

ابروهای لیام رفت بالا و با ناباوری خندید زین بعد از خارج کردن لباساش و فقط با یه باکسر زیر تخت خزید و پتو رو تا روی گردنش کشید و منتظر لیامو نگاه کرد

-نمیای؟

لیام که هنوز محو بدن زین بود به خودش اومد اونم لباساشو دراوردو زین پتورو بازکرد و به بغلش دعوتش کرد

لیام سریع خودشو توی بغلش جا کرد و سرشو روی سینش گذاشت زین پتو رو دورشون پیچید

-تو با اینکه تاپی ولی تدی بر و لیتل اسپونی!

+لیتل اسپون چی هست

لیام از همین الان صداش گرفته و خواب آلو بود!

-ینی کسی که دوس داره بغل بشه مث تو

+تو دوس نداری بغل بشی؟

-چرا ولی نه اینکه یکی دعوتم کنه بپرم بغلشو مث بچه خرس خودمو بهش بمالم!

لیام خندید سرشو بلند کرد و به زین نگاه کرد

+اگه من لیتل اسپونم تو بیگ اسپونی؟

-اره

+معیار چی هست؟سایز دیک که نیس!

زین پهلوی لیامو نیشگون گرفت لیام نیشخند زد

-به سایز نیس

+باشه باشه حالا بیا بخوابیم و شب بیدار بمونیم

-باشه عزیزم ولی قبلش بوس میخوام

لیام خندید و روی زین خیمه زد و بینیشو به بینی زین مالید

+خیلی لوسی

-آره میدونم

لیام لبخند زدو شروع کرد آروم و ملو بوسیدنش از طعم لبای زین خوشش میومد با اینکه قبلش غذایی خورده بود که اصلا شیرین نبود ولی طعم لبای زین شیرین بود مثل عسل یا یه چیزی شبیه این

بعد از اینکه حس کرد داره خفه میشه عقب کشید و نوک بینی زینو بوسید

+حالا بخوابیم عزیزم؟

-بخوابیم

لیام دوباره سر جای قبلیش روی سینه ی زین برگشت و چشماشو بست و بوسه ی ریز زین توی موهاش باعث شد لبخند بزنه و محکم تر بغلش کنه!

Continue Reading

You'll Also Like

213K 21.9K 42
هری به معلم نیاز داره وگرنه در غیر اینصورت نمیتونه کلاس سال بعدشو قبول بشه، اما آموزش قرار نیست درمورد یاد دادن درسهای مدرسه بهش باشه یا داستانی که ت...
3.5K 633 28
legacies of Onedirection کاپل ها: لری و زیام داستان اصلی درباره ی زینه که بعد از جدا شدن از جیجی همراه خای به لندن برمیگرده تا زندگی جدیدی رو شروع کن...
139K 14.8K 34
[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ،...
14.2K 4.3K 15
از سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشراف‌زاده‌ی دورگه‌ی ایتالیایی_کره‌ای درگیر پرونده‌ی قتل دختری جوان تو پشت صحنه‌ی سالن اپرا میشه و طی ا...