Free Fall /Ziam~ By Atusa20

By atusa20

242K 33.5K 15.6K

+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خ... More

مقدمه
cast
|1|
|2|
|3|
|4|
|5|
|6|
|7|
|8|
|10|
|11|
|12|
|13|
|14|
|15|
|16|
|17|
|18|
|19|
|20|
|21|
|22|
|23|
|24|
|25|
|26|
|27|
|28|
|29|
|30|
|31|
|32|
|33|
|34|
|35|
|36|
|37|
|38|
|39|
|40|
|41|
|42|
|43|
|44|
|45|
|46|
|47|
|48|
|49|
|50|
|51|
|52|
|53|
|54|
|55|
|56|
|57|
|58|
|59|
|60||Last|
Free Fall Ever After

|9|

4.4K 696 328
By atusa20

سلام خوب هستین؟
این قسمت نباید کم ووت بگیره هاااا وگرنه دیگه ازینا نیمذارم توش😂😂

.....

وقتی رسیدن خیلی زود دو تا چادر بزرگ توی جنگل برپا شد استایلز از همین الان مخالف های خودش رو پیدا کرده بود البته ی زین و لیام هم توی جبهه ی استایلز بودن!

-همه به صف!

صدای استایلز بود که همه ی سرباز هارو توی چادر جمع کرد

-اسلحه ی دراگونوف کالیبر ۵ رو بردارین بیشتر از یک تیر اجازه ی مصرف ندارین و هر سه نفر یه سوژه دارن و کسایی که نتونن سوژه ی مور نظر رو بزنن امشب شام ندارنو کل شب باید نگهبانی بدن!

همه ی سربازها سمت اسلحه ی قهوه ای رنگ رفتن و دوباره برگشتن سرجاشون و ایستادن

استایلز سه نفر سه نفر اسم سرباز هارو میگفت و سوژه هایی مثل آهو و یا حیوون های دیگه رو میگفت

بعد از کمی فکر زین مالیک و تنها با لیام پین فرستاد چون نمیخواست مشکلی پیش بیاد مختصات نقطه ی ایستشون رو بهشون داد و ازشون گوزن نری که توی اون منطقه سکونت داشت رو خواست

لیام جاشو پشت بوته ها تنظیم کرد

-به نظرت کی میاد بیرون؟

زین درحالی که داشت با چشماش دور و برو میپایید پرسید از فاصله ی نزدیکش با لیام مضطرب بود

+نمیدونم باید منتظر بمونیم!

زین تقریبا بغل لیام نشسته بود میتونست نفسای لیامو روی صورتش حس کنه دندوناشو بهم فشار میداد و استخون فکش بیرون میزد لیام متوجهش بود

-به نظرت کسی مارو میبینه؟

زین با صدای آروم پرسید

+نه هیچکی نمیتونه بپرسه

ستون فقرات زین با صدای زمزمه وار لیام لرزید

-میتونم یه رازیو بهت بگم لیام؟

لیام سرشون چرخوند طرفشو توی چشمای زین نگاه کرد

+چی؟

زین کلا فراموش کرد چی میخواد بگه نگاهشو چرخوند

-ولش کن

لیام شونه هاشو انداخت بالا و دوباره سمت جنگل برگشت با دیدن یه شاخ بزرگ از بین درختا جا به جا شد

+اونا اومد

با صدای پر از هیجان تفنگشو جا به جا کرد و از توی دوربین حرکت اون شاخی که بین درختا میدید رو زیر نظر گرفت درست فکر میکرد خودش بود

دستشو برد روی ماشه و زوم دوربینو بیشتر کرد

-لیام

لیام چشمشو جدا کرد از دوربین و برگشت سمتش

+بله؟

-منوتو دوستیم؟

+آره خب

-اگه یکاری بکنم همینجا میذاری بمونه و فراموشش میکنی؟

+زین...

-جواب بده

لیام نگاهش روی صورت جدی زین میچرخید

+باشه فقط زود باش الان میره

زین تفنگشو گذاشت زمین و دستاشو دو طرف گونه ی لیام گذاشت و خودشو کشید جلو و صورتشو برد جلو و جلو تر

+زین داری چیکار میکنی؟

زین حالا لباش مماس با لبای لیام بود

-قبلش قول گرفتم فقط همین یبار

و فاصله رو بست لیام چشماش باز بود به صورت زین که حالا چشماشو بسته بود خیره نگاه میکرد با خودش میگفت چرا من؟چرا نمیره سراغ کسی که مثل خودشه؟

لبای زین گرم بود نفهمید چی شد که چشماش روی هم افتاد و افکارش متوقف شد لباشو حرکت نمیداد فقط حس میکرد از گرمای لبای زین خوشش میاد

زین لحظه ای جدا شد نفس عمیق کشید:همراهیم کن خواهش میکنم

دوباره لباشو روی لبای لیام فشار داد لباشو حرکت داد و لب پایین لیامو توی دهنش مکید لیامم شروع کرد به حرکت دادن لباش

دستای زین حرکت کرد

لیام با حس دستی روی دیکش دهنش باز شد و آه کشید همون لحظه زبون زین توی دهنش جا گرفت و اجازه ی بسته شدن بهش نداد

زین که سفت شدن لیامو زیر دستش حس میکرد توی دهن لیام نیشخند زد و دستشو حرکت داد و دکمه ی شلوار لیامو باز کرد لیام سریع دستشو روی دست زین گذاشت تا متوقفش کنه

اما زین دست لیامو زد کنار و دستشو از باکسرش هم رد کرد و لیام با حس دست سرد زین روی دیکش لباشو جدا کرد و نفس نفس زد

نمیدونست چرا جلوشو نمیگیره لبشو گاز گرفت و به زمین نگاه کرد زین خودشو کشید جلو و انگشت شصتشو روی کلاهک دیکش کشید

ناخودآگاه یه آه دیگه از دهن لیام اومد بیرون زین دوباره جلو رفت و لبای لیامو بوسید و لب پایین لیامو کشید توی دهنش دست لیام اومد بالا و روی ساعد دست زین قرار گرفت

زین هم با صدای آه های ریزی که از لیام توی دهنش خفه میشد سفت شده بود و درد بدی رو تحمل میکرد

حرکت دستشو تندتر کرد لیام حس میکرد خیلی نزدیکه از لبای زین جدا شد

+من خیلی نزدیکم

لیام لب زد و زین متوقف نشد و وقتی گرما و خیسی رو روی دستش حس کرد نیشخند زد دستشو آورد بیرون و لیس زد

لیام اخم کرده بود وبه زمین نگاه میکرد

-پس اونقدی که فک میکردم استریت نیستی

لیام قرمز شده بود دوست داشت بلند شه و فرار کنه و خواست چیزی بگه صدای پایی رو شنید با اینکه سخت بود بخواد با اون باکسر خیس و لزج حرکت کنه سریع دکمه ی شلوارشو بست و لباسشو درست کرد و دور و برو نگاه کرد

گوزن بود! اونو به کل فراموش کرده بود چندبار پلک زد هنوز لرزش بدنش کنترل نشده بود نمیتونست روش تمرکز کنه

اسلحه رو اورد پایین و نفس عمیق کشید

-برو کنار

لیام اسلحه رو اورد پایین و کنار نشست زین نشونه گرفت و در جا با یه تیر گوزن رو زد

-زدمش

لیام جواب نمیداد اصلا به اینکه زین بهش دست زده بود فکر نمیکرد یه چیز ذهنشو مشغول کرده بود چطوری با لبای زین تحریک شده بود و اون لحظه دست زین روش حرکت میکرد به کارولین یا ک دیگه فکر نمیکرد!

توی ذهنش یه سوال میچرخید من چه مرگم شده؟

زین از پشت بوته اومد بیرون و کنار گوزنش نیمه جون نشست دستشو گذاشت روی صورتش حالا لیامم سرپا ایستاده بود و به زین که صورتش از غم توی هم رفته بود نگاه کرد

-معذرت میخوام

نفهمید کی اشکش روی صورت گوزن ریخت و چشمای گوزن ثابت مونده

زین لباهاشو بهم فشار داد اصلا لذت لمس لیام و بوسیدنشو از یاد برده بود دلش گرفته بود از مظلومیت نگاه گوزن

+بیا ببریمش برگردیم

لیام سعی کرد لحن صداش تسکین دهنده باشه
زین سرشو تکون داد و بلند شد

چند دقیقه بعد در حالی که به سختی دو نفری گوزن رو حمل میکردن به هری رسیدن که داشت با گوشیش سعی میکرد آنتن بگیره

زین و لیام گوزن رو گذاشتن زمین

-ماموریت انجام شد قربان

-عالیه میتونین برین استراحت تا شام

زین هنوز غمگین بود سری تکون داد و سمت چادر رفت

-چیزی شده مالیک؟

-بخاطر گوزن

هری سرشو تکون داد لیام حالا بازم گیج بود از ناراحتی زین ناراحت بود با اینکه اونم دلش برای گوزن سوخته بود اما دیدن چهره ی غمگین زین باعث میشد بخواد بره و بغلش کنه و بهش بگه غمگین نباش !!

ولی نه اون اینکارو نمیکرد نباید میذاشت زین بهش نزیک بشه این فکرا چی بود که به سرش میزد اون الان پدر یه دختر کوچولو بود!

......

ووت و کامنت ندین قهر میکنمااا😐😐😐

Continue Reading

You'll Also Like

107K 17.8K 45
مي بيني چرخش روزگار را؟ مي بيني؟ مني كه روزي در روياهايم تو را به آغوش مي كشيدم و در واقعيت از دور مي پاييدمت، حالا از آغوشت مي گريزم و در روياهايم...
53.3K 7.7K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
38.2K 7.5K 35
[completed] عروسک باربی رفت. و همچنین پسری با موهای مشکی و مژگان بلند. همه میرفتند. what do you do when a chapter ends? Do you close the book and nev...
10.5K 3.5K 47
¦ Larry Stylinson Mystery Novel ¦ مستر دیر عزیز من از شما طلب بخشش دارم من نه قاتلم نه گناهکار و نه طعمه! من نه به شما, و نه به بستیآل سیتی تعلق ندار...