خب خب خب...
پریویسلی♪~(´ε` )حتمن یادتونه که پارت قبل یونگی مقدمات دیدار دو مرغ عشق داستانو فراهم نمود و دعای خیر شما بدرقه ی راهش اصن😂
و قراره امشب تهکوک توی باغ پشتی همو ببینن.
و...
نامجون میخواد با استفاده از توانایی های کوکی جاسوس رو پیدا کنه.
اونم توی جلسه ای که با حضور سفیر چانگ مون که ولیعهد چانگ مونم هست برگزار میشه.
سو...
بریم ببینیم چی میشه توی این شب عزیز💃_________________________
مغزش که حالا راحتتر با او مکالمه میکرد گفت: اگه نمیتونی خودتو آروم نگهداری...حداقل اون پتوی کوفتی رو بالاتر بکش قلبت داره از قفسه سینت میزنه بیرون... مینهو میبینش ها!
کوکی نخودی خندید و پتو را زیر چانهاش بالا کشید...اما پس از چند ثانیه دوباره زد زیر خنده و گفت: حتی از روی پتو هم دیده میشه.
مغزش غر زد: میترسم قبل از دیدنش بمیری.کوکی زانوهایش را در شکمش جمع کرد و صاف تر نشست و گفت: نه. نمی میرم. حداقل نه تا وقتی که تهیونگو ندیدم.
در کشویی اتاقش توسط یونگی باز شد و کوکی بیشتر پتو را در بغلش مچاله کرد و غر زد: انقدر یهویی نیا تو! شاید...شاید توی وضعیت نامناسبی بودم!یونگی بی تفاوت به او زل زد و گفت: میخوای تنهایی با خودت چه وضعیت نامناسبی داشته باشی؟
و کوکی حس کرد که حتی نوک انگشت های پایش هم سرخ شده اند.اخم کرد و با حرص گفت: منظورم...منظورم اون...اصلا به تو چه ربطی داره؟ شاید داشتم لباس عوض میکردم...
یونگی چانه اش را جمع کرد و گفت: چرا باید از لباس عوض کردن جلوی من خجالت بکشی؟
بعدهم با نیشخندی ادامه داد: آها...مشکلت تهیونگه؟ اون بهت چیزی گفته؟ مثلا از این حساسیت های الکی و اینا؟کوکی پتویش را کنار زد و با آرامش دست به سینه کنار تختش ایستاد و گفت: یونگی...کاری داشتی اومدی توی اتاق؟
یونگی با نگاه مشکوک سر تا پای او را بررسی کرد و گفت: ها؟... آها! آره...میخواستم بگم مینهو رفت.کوکی از حالت دلخور و اخمالود به خرگوش ذوق زده و مبهوت تبدیل شد و با تعجب گفت: رفت؟ نمیخواست بیاد بپرسه چیزی لازم دارم یا نه؟ دفعه های قبل که میپرسید!
یونگی شانه بالا انداخت و گفت: میخواست بپرسه...بهش گفتم فقط برات از جیمین شام بگیره.
کوکی با همان تعجب گفت: ولی … ولی من که شام خوردم!
یونگی پوفی کرد و گفت: مغازهای جیمینم الان بسته است! اینو بهش گفتم که فقط برات زمان بخرم جانگ کوک! میره تا اونجا میبینه بسته است … برمیگرده!نیش کوکی باز شد. به طرف کمدش رفت و گفت: خب...حالا برو بیرون میخوام واقعاً لباس عوض کنم.
یونگی ابرو بالا انداخت و گفت: بیخیال! تهیونگ که اینجا نیست. بهش چیزی نمیگم.
کوکی دوباره سر تا پایش سرخ شد و با اخمی که اصلاً با چهره خجالت زده اش همخوانی نداشت به در اشاره کرد و گفت: ولی من بهش میگم. پس بهتره همین الان بری بیرون!
CZYTASZ
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...