"part 66"

1.7K 511 835
                                    

بیرون قدم میزد.
نه اینکه نتواند بخوابد...نه! فقط میترسید!

از خوابیدن و کابوس هایی که انتظارش را می کشیدند...از کابوس های یک سال پیش میترسید.
همان کابوس هایی که خواب را برای یک سال تمام از او گرفتند...و کوکی آنرا به او بازگرداند.
و حالا فعلا تصمیم نداشت بخوابد و تاثیر دوست داشتنی کوکی را خراب کند.

پس فقط بیرون قدم زد و وقتی به خودش آمد که دید مقابل در کافه ی جیمین ایستاده و برای ورودش دودل است.
باید وارد میشد؟
اگر پایش را داخل میگذاشت و با کیک شکلاتی ای که با عشقِ کوکی پخته شده بود را میدید...نمیزد زیر گریه؟
جیمین در موردش چه فکری میکرد؟
اصلا او از چیزی خبر داشت؟

نفس عمیقی کشید و در را هل داد.
اگر جیمین از چیزی خبر نداشت...پس بهتر بود تهیونگ با او حرف بزند.
در مورد چیزهایی حرف بزند که بعد از باخبر شدنش از قضیه دیگر وقتی برای آنها نخواهد ماند.
وارد کافه شد و چشمش به جیمین افتاد که باقیمانده کیک و قهوه ی یکی از میزها را جمع و جور میکرد. جیمین هنوز او را ندیده بود. پس بدون سر و صدا، او هم تعدادی از ظروف باقیمانده ی روی میز را برداشت و به طرف پیشخوان رفت تا به او کمکی کرده باشد.

وقتی جیمین ظرف ها را داخل ظرفشویی گذاشت و برگشت، از دیدن او جا خورد. تهیونگ اما بدون واکنش خاصی، ظرف را به سمت او هل داد تا آنها را هم داخل ظرفشویی بگذارد.
جیمین بعد از اتمام کارش دستهایش را تکاند و با لبخند بزرگی گفت: سلام تهیونگ. فکر نمیکردم اینجا ببینمت!
تهیونگ به تکیه گاه صندلی اش تکیه زد و جوابی نداد. جیمین از رو نرفت و ادامه داد: پس...جانگ کوک کجاست؟ 

لبهایش را لیسید و در یک کلمه پاسخ داد: خوابیده. 
و دروغ هم نگفت. جیمین هم جلوی خودش را گرفت تا در مورد بیدار بودن او نپرسد.
سپس با آرامش مقابل او نشست و با لبخند پرسید: حالت خوبه؟ خسته نیستی دیگه؟ به خاطر ماموریتت میگم...  
تهیونگ خلاصه جواب داد:خوبم.  
اما زمانی که دید جیمین منتظر پاسخ طولانی تریست لب هایش را مرطوب کرد وگفت: برای...برای کسی که ضعف داره نوشیدنی خاصی داری؟ 
جیمین مشکوک پرسید: جانگ کوک ضعف داره؟
و تهیونگ با سکوتش به نوعی جواب مثبت داد. پس گفت: آمممم...آره خب. برات از نوشیدنیای تقویت کننده توی یک بطری میریزم تا براش ببری. خوبه؟
و لبخند مهربانی هم چاشنی حرفهایش کرد.

تهیونگ آرام گفت: ممنون.
جیمین بطری شیشه ای کوچکی را از نوشیدنی گازدار نارنجی رنگی پر کرد و با لبخند گفت: میدونی...وقتی که جانگ کوک منتقل شد، اولین نفر من بودم که دیدمش...و چون ترسیده بود ضعف کرده بود، از همین نوشیدنی بهش دادم. 
تهیونگ به بطری ای که حالا روی پیشخوان قرار داشت نگاه کرد و گفت: دوستش داشت؟
جیمین خندید و گفت: آره. تا ازش مزه کرد هرچی ترس و شک داشت از بین رفت... اممم... میگم... میخوای یکم کیک هم براش ببری؟ 

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now