"part 41"

2.1K 612 383
                                    

تهیونگ عصبی بود.
از اینکه از کوکی خواسته بود کنارش باشد پشیمان نبود؛خواب واقعی و لذتبخشش جلوی پشیمانی را میگرفت.
اما از بازخورد کوکی میترسید.دلش نمیخواست یک خوابیدن در کنار او باعث شود که انتظارات و افکار نابجایی در ذهن او ایجاد شود.نمیخواست او فکر کند حالا که به خواسته ی هرچند غیر منطقی اش پاسخ مثبت داده است،تهیونگ قرار است مدیون او باشد یا رفتارش با او تغییر کند.
در ابتدا از این بابت نگران بود...اما هر قدر که میگذشت،نگرانی اش بیشتر و بیشتر ناپدید میشد و جایش را به بهت و تعجب میداد.
کوکی هیچ فرقی نکرده بود.
طوری رفتار میکرد که انگار چند ساعت پیش واقعا اتفاق خاصی نیفتاده بود.
تهیونگ دائما منتظر اشاره یا حرفی از طرف او یا تغییری در رفتارش بود...اما او هنوز مثل قبل بود.در چشم های او خیره نمیشد و با ترس همیشگی اش مبارزه میکرد.
این چیزی بود که تهیونگ میخواست!
این که همه چیز مثل قبل باشد!
پس طبیعتا باید از این اتفاق خوشحال میبود...اما نه تنها خوشحال نبود بلکه دوباره عصبی شد.
حالا قضیه رسما برعکس شده بود!
تهیونگ بابت این بی تفاوتی او حرص میخورد.
کوکی احساساتی بود و توقع چنین رفتاری از او نمیرفت...پس تهیونگ خودش را برای بازخورد دیگری از طرف او آماده کرده بود.
نمیفهمید کوکی چطور میتواند آنقدر بی تفاوت باشد!
چنین اتفاقی قابل چشم پوشی نبود.
حداقل برای تهیونگ...
اما انگار کوکی خیلی عادی با آن کنار آمده بود.
علاوه بر این برای خواب امشبش هم سر دوراهی قرار داشت و مضطرب شده بود.
پس چون تمام این اضطراب را از چشم کوکی میدید،همه را سر او تخلیه کرد.
همانطور که کوکی از او خواسته بود واقعی با او مبارزه کرد.
آنقدر او را زمین زد و به او ضربه زد که خودش نگرانش شد اما از آن بدتر سکوت کوکی بود.
تهیونگ میخواست کوکی سرش فریاد بکشد و بگوید حالا که تمام شب را به عنوان بالش در خدمتش بوده کمی ملایمت به خرج بدهد.
اما کوکی چنین حرفی نزد.
در عوض فقط زمین خورد و بدنش کوفته شد،پایش کبود شد و گوشه ی لبش پاره شد و به جز ناله های کوتاه و آرامی که بی اراده از او به گوش میرسید اعتراض دیگری از او شنیده نشد.
انگار از اینکه کتک میخورد رضایت داشت...
اما تفکرات کوکی واقعا به تفکرات تهیونگ شباهت داشتند.از اینکه کتک میخورد رضایت داشت.لبش که زخمی شده بود و درد میکرد را گاز میگرفت تا اعتراض نکند و با ناله هایش طوری رفتار نکند که تهیونگ از خوابیدن کنار او پشیمان شود.فقط میخواست اثبات کند که رفتارش با چنین چیزی تغییر نمیکند.
او هم توانسته بود به خوبی از خودش دفاع کند و حتی به تهیونگ ضربه بزند اما باز هم آسیب دیدگی هایش بیشتر از او بودند.
مچ پای راستش کمی درد میکرد.اما نشکسته بود.از جا هم در نرفته بود...کبودی اش هم فقط جای پای تهیونگ بود.همین!
سرش به خاطر زمین خوردن های متعددش گیج میرفت و گوشه ی لبش به طور وحشتناکی میسوخت و شوری عرق هایش این مشکل را بدتر هم میکردند.اما اعتراضی نداشت...
علی رغم درگیری ذهنی و جسمی دو مبارز،نامجون با رضایت و خونسردی مبارزه را تماشا میکرد و لذت میبرد...اما دقیقا کنارش،جین برخلاف او با اخم نشسته بود و با هر ضربه ای که روی بدن هر کدامشان فرود می آمد خودش را جمع و جور میکرد و چشم هایش را میبست.
نمیدانست این جدیت هردویشان از کجا نشٱت میگیرد اما در هر صورت دلش برای هردویشان میسوخت.مخصوصا کوکی که میتوانست درد را از چهره اش بخواند.
وقتی که بالاخره پس از ساعت ها مبارزه وقبل از آن سوارکاری و جلسه ی چهار نفره و گزارش،نامجون پایان جلسه را اعلام کرد جین نفس راحتی کشید و رفت تا کمی برای آرام کردن اعصابش قدم بزند.
از ظهر گذشته بود و این برای کوکی که هنوز صبحانه هم نخورده بود زمانی طلایی محسوب میشد.نامجون کمی کوکی را بابت پیشرفتش تشویق کرد و کمی هم به طور خصوصی با او صحبت کرد.که آن هم سوالاتی بودند مربوط به همان قضیه ی قبل از ماموریت و مشکلش با تهیونگ.
کوکی هم خیال نامجون را راحت کرد که هیچ مسئله ای بین او و تهیونگ نیست.
بعد از پایان صحبت هایی که حسابی کنجکاوی تهیونگ را برانگیختند،نامجون اعلام کرد که میخواهد به قصر برگردد اما تهیونگ هم باید همراهی اش کند.چون باید درمورد مسائل مهمی با هم حرف میزدند.
تهیونگ جا خورد.
او نمیخواست به قصر برود!
چون باید مراقب کوکی میبود...پس سعی کرد نامجون را متقاعد کند،اما نامجون نه تنها متقاعد نشد بلکه اضافه کرد که ممکن است کارش تا شب طول بکشد.
کوکی هم جا خورده بود اما تقریبا از این اتفاق رضایت داشت.
آنقدر له و لورده بود که نمیتوانست درست راه برود و نمیخواست تهیونگ اورا در این وضعیت ببیند.پس او هم موافق رفتن تهیونگ بود.
نامجون به طرف در مرکز آموزش رفت و تهیونگ متوجه شد او هم باید همراهش برود...اما به جای در...به طرف کوکی رفت و روبرویش ایستاد.
جین هم که به طور مسخره ای از رویارویی آن دو میترسید بلافاصله خودش را به کوکی رساند و کنارش ایستاد تا تهیونگ هوس نکند دوباره اورا کتک بزند.
کوکی که از واکنش جین هم خنده اش گرفته بود،لبخند آرامی به تهیونگ زد و چیزی نگفت.
تهیونگ با نگاهش سر تا پای کوکی را برانداز کرد و کوکی صاف تر ایستاد تا سالم تر به نظر برسد و تهیونگ حتی از همین چیز کوچک هم حرصش گرفت.نمیخواست کوکی طوری رفتار کند که باعث شود عذاب وجدان نداشته باشد.
به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و چشمش به زخم کوچک روی لب کوکی دوخته شد و پر از احساس عذاب وجدان شد.
زیر لب گفت: برو کافه ی جیمین.
کوکی سر تکان داد و گفت:باشه...
اما سوزش زخمش مجبورش کرد ساکت شود.
تهیونگ ادامه داد:ناهار بخور.
کوکی سرش را به علامت تایید تکان داد.
تهیونگ لب هایش را خیس کرد و گفت:شاید دیر بیام...شام هم بخور.خب؟
کوکی خنده اش گرفت...اما چون او جدی حرف میزند نخندید و دوباره سر تکان داد.
و جین تمام مدت نگاهش را بین آن دو حرکت میداد.
تهیونگ قدمی به عقب برداشت و دست هایش را مشت کرد تا همان لحظه دست کوکی را نگیرد و اورا تا درمانگاه نبرد.
نگاهش را در اطرافش چرخاند و گفت:من...دارم میرم...
کوکی بازهم سر تکان داد.
قدم دیگری به عقب برداشت و گفت:شب...برمیگردم خونه.
مزخرف میگفت.فقط میخواست به کوکی اطمینان بدهد که شب به خانه اش برمیگردد؟
کوکی لبخند زد.به این معنی که"خودم میدونم برمیگردی"
جین که واقعا حوصله اش سررفته بود وسط این مکالمه ی خسته کننده پرید و گفت:نامجون منتظرته.نمیخوای بری؟
تهیونگ سر تکان داد.پشتش را به آن دو کرد و در حالی که با خودش به سختی مبارزه میکرد یک بار دیگر برنگردد و به کوکی نگاه نکند به سمت در خروجی مرکز آموزش رفت.
به محض خروج تهیونگ از مرکز آموزش،لبخند کوکی محو شد و سرگیجه اش اورا وادار کرد روی زمین زانو بزند.
یک دستش را به پهلویش گرفت و دست دیگرش را به زمین تکیه داد و شروع کرد به کشیدن نفس های عمیق و پی در پی.
درد داشت.
حین با دلخوری کنارش نشست و همانطور که پشتش را نوازش میکرد غر زد:پست فطرت!تو رو لت و پار میکنه،بعدش میاد ادای آدمای نگرانو در میاره!
کوکی خواست بخندد که درد شدیدی در شکمش پیچید و او را وادار کرد زیر لب ناله کند.
جین زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد بایستد.سپس گفت:میریم درمانگاه...باید معاینه بشی.
کوکی علی رغم سوزش لبش با جدیت و صدای بلند گفت:نه!من فقط میرم کافه ی جیمین...حالم خوبه فقط گرسنه ام...اگه میخوای باهام بیا.من باهات جایی نمیام!
و سعی کرد از کنار جین رد شود و برود که جین بازویش را گرفت و گفت:وایسا لجباز...منم همراهت میام...

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now