"part 48"

2.1K 609 377
                                    

سروکله زدن با پرستار ها آخرین کاری بود که دلش میخواست در آن موقعیت انجام دهد.اما قضیه طبق میل او پیش نرفت.
پرستار با دیدن وضعیت کوکی غر زد:ولی...جناب کیم...ایشون باشد لباس های درمانگاه رو بپوشن.
تهیونگ کلافه موهایش را به هم ریخت و گفت:جانگ کوک جراحتی نداره که به پوشیدن لباس های استریل نیازی باشه.علاوه براون،جامگ کوک از درمانگاه و مخصوصا لباسای مضخرفش خوشش نمیاد.حالا که نمیتونم ببرمش خونه،حداقل اجازه بدین لباسای خودش تنش باشه.
پرستار پوفی کرد و گفت:ولی شما باید در هر صورت لباس پوشوندن به بیمار رو به عهده ی پرستارا میذاشتین...
تهیونگ حرفش را قطع کرد و گفت:چرا؟خودم میتونستم انجامش بدم.پس وقت تلف نکردم.ممکن بود سرما بخوره.الانم ممنون میشم اگه یک پتو اضافی براش بیاری.

پرستار با اخم نفس عمیقی کشید،در مقابل درخواست تهیونگ سر خم کرد و از اتاق خارج شد.
تهیونگ بازدمش را با صدا بیرون فرستاد و زمزمه کرد:احمق!یه درصد فکر کن بذارم شماها لباساشو تنش کنین!همین که داروهاشو بهش تزریق میکنین کافیه.

افکارش با صدای کوکی که زیر لب نالید به هم ریخت.با عجله بالای سر او ایستاد و علائم حیاتی اش را چک کرد.
به محض اینکه چشم هایش باز شدند،با حالتی وحشتزده رو تخت نشست و با چشم های گرد شده اطراف را پایید.
چشمش که به تهیونگ افتاد با عجله گفت:نامجون کجاست؟
تهیونگ با گیجی گفت:قصر؟احتمالا...
کوکی زیر لب غر زد و از تخت پایین خزید تا از اتاق خارج شود.اما تهیونگ بازویش را گرفت و گفت:کجا میری؟
و کوکی مانند بچه ای لجباز تلاش کرد خودش را آزاد کند و نالید:باید نامجون رو ببینم!...ولم کن!
و خودش را از دست تهیونگ آزاد کرد و از تخت پایین آمد اما همین که پایش به زمین رسید و از ضعف و سرگیجه به زمین افتاد تازه متوجه ضعیف و بی حس بودن بدنش شد.

اخم کرد و تقلا کرد از جایش بلند شود اما ضعفی که داشت حتی دیدش را هم مختل کرده بود.

تهیونگ آرام زیر بغلش را گرفت،اورا بالا کشید و دوباره روی تخت نشاند.
کوکی که از خستگی و تلاش های بی نتیجه اش نفس نفس میزد با دلواپسی گفت:کمکم کن برم قصر...ممکنه اطلاعاتمو فراموش کنم...
تهیونگ سر تکان داد و گفت:نخیر جناب جئون.از این خبرا نیست...
کوکی غر زد:حداقل بهش بگو بیاد اینجا...تهیونگ مسئله جدیه!
تهیونگ با آرامش اورا به عقب هل داد و مجبور کرد روی تخت دراز بکشد.سپس مانند یک مادر مهربان پتو را رویش کشید و گفت:لازم نکرده ذهنت رو درگیر این چیزا بکنی کوکی.همه چیز به وقتش.الان باید استراحت کنی.

کوکی با حرص گفت:من حالم خوبه!
تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت:پس من بودم همین چند ثانیه ی پیش کله پا شدم؟

و به غرور کوکی برخورد.
پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید،پشتش را به او کرد و به دیوار خیره شد.
تهیونگ که از رفتار بچگانه ی او خنده اش گرفته بود از خودش پرسید"الان منتظره ازش منت کشی کنم؟"
شانه بالا انداخت،به قهر او اهمیتی نداد و همانجا روی مبل راحتی نشست تا اینکه حوصله ی خود کوکی سر رفت.
رو به تهیونگ کرد و گفت:میخوام از اینجا برم تهیونگ.من از اینجور جاها بدم میاد.
تهیونگ با بیخیالی پرسید:دلیل این نفرتت چیه؟

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now